گزارش سخنراني عباس كاظمي درباره گئورگ زيمل و زندگي روزمره
زيمل پرسهزن خوابگرد زندگي روزمره
مطالعات فرهنگي امري لوكس و فانتزي نيست
محسن آزموده / با نام گئورگ زيمل فيلسوف- جامعهشناس- روانشناس برجسته آلماني نخستين بار توسط يوسف اباذري آشنا شديم. او بود كه در سال 1372 جستار مهم و خواندني زيمل، كلانشهر و حيات ذهني را ترجمه و در نامه علوم اجتماعي منتشر كرد و يك سال بعد نيز در سومين شماره از فصلنامه بهيادماندني ارغنون مقاله بسيار مهم ديگر زيمل يعني پول در فرهنگ مدرن را ترجمه كرد. حالا يكي از مهمترين شاگردان او يعني عباس كاظمي بعد از قريب به 10 سال (1385) بار ديگر درباره زيمل و زندگي روزمره سخن ميگويد. كاظمي را به حق بايد مهمترين چهره در معرفي مطالعات فرهنگي زندگي روزمره در ايران تلقي كرد؛ جامعهشناسي كه دولت پيشين او را در دانشگاه تهران تحمل نكرد و با وجود اصرار و ابرام شمار زيادي از اساتيد و دريغ و افسوس دانشجويان در سال 1389 از اين دانشگاه رفت، اگرچه اين امر باعث نشد كه وقفهاي در تحقيقاتش به وجود بيايد و او در اين سالها به طور جدي كوشيده در جستارها و كتابها و درسگفتارهايش در ساير مراكز آموزش عالي درباره مطالعات زندگي روزمره بينديشد و كار كند. اين عضو هيات علمي پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي وزارت علوم عصر سهشنبه 27 بهمن به دعوت مركز فرهنگ و انديشه سازمان جهاد دانشگاهي در تالار كمال دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران درباره گئورگ زيمل؛ فرهنگ و تامل درباره ناچيزها سخنراني كرد كه روايتي از آن از نظر ميگذرد:
گئورگ زيمل هميشه از زندگي من جداييناپذير بوده و حتي زندگي شخصياش با زندگي شخصي من گره خورده است، تا جايي كه گاهي نميدانم اين من هستم كه راجع به زيمل حرف ميزنم يا زيمل هست كه مرا درگير خودش كرده است. سخن گفتن راجع به زيمل برخلاف نظريهپردازان ديگري چون ماركس، دوركيم و وبر كه تئوريهاي جامعهشناختي دقيقي دارند، كار سادهاي نيست. درباره زيمل بايد از طريق پراكندگي و گسستها بحث را پيش برد. سبك زيمل نيز با همين گسستها و پراكندهنويسيها و جستار (essay) نويسيها مشخص ميشود.
مورد عجيب بنجامين باتن
گئورگ زيمل (1958 - 1918)
جامعه شناس آلماني همدوره كساني چون ماكس وبر (1920-1864) است و افرادي چون جورج لوكاچ، كارل مانهايم و ارنست بلوخ يا شاگردش بودند يا به تعبيري همكارش شدند. بنابراين راجع به تفكري صحبت ميكنم كه ابتداي قرن بيستم شكل گرفته و با سنت ادبي و هنري آوانگارد همراه بوده است. در ابتداي قرن بيستم دو نفر به اين شكل فكر كردهاند: يكي تورستين وبلن كه به نحوي راجع به مصرف صحبت كرده كه هنوز هم براي ما مصرفيت دارد و ديگري گئورگ زيمل كه هرچه زمان ميگذرد، گويا نظريهها و حرفهايش تازهتر و داغتر ميشود، مثل مورد عجيب بنجامين باتن كه هرچه به عقب بازميگرديم شاهديم كه كماهميتتر ميشود و زيمل در زمان خودش آدم جدياي تلقي نميشده و به نوشتههايش ارجاع داده نميشده و مقالاتش چاپ نميشده است. البته دوركيم بخشي از مقالات او را در سالنامه جامعهشناسي منتشر و نقد كرد، اما در دانشگاه به او كرسي استادي نميدادند، با اين همه كلاسهايش پرشور بود و دانشجويان دوستش داشتند و در واقع انتخاب مردمي بود!
خوابگردي با چشمان باز
به نظر من زيمل خوابگردي است كه با چشمان باز حركت ميكرد و بين رويا و واقعيت، بين تخيل و آنچه در واقعيتهاي ملموس زندگي روزمره هست، پرسه ميزد. به همين تعبير هر جايي ميتوانست برود و به هر علمي ميتوانست سرك بكشد و محدوديتي نداشت تا خودش را در چارچوب دانش مشخصي تعريف كند. به همين خاطر شاهديم كه نوشتههاي زيمل پراكنده هستند و موضوعات بسيار متنوعي را
در بر ميگيرند.
به جاي اينكه شرحي طبقهبندي شده و زندگينامهاي از زيمل ارايه كنم، ميكوشم حول دو مفهوم راجع به او سخن بگويم. نخست اينكه چگونه به عنوان يك متفكر بينرشتهاي ميانديشيد و دوم اينكه چگونه زيمل از طريق اهميت دادن به جزييات (ناچيزها يا چيزهاي بيمقدار) و اشياي پيرامون و پديدههاي بسيار ناقابل اطرافمان نوعي جامعهشناسي متفاوتي را رقم ميزند كه متفاوت از آن چيزي است كه در زمان خودش دوركيم و ماركس و وبر از آن صحبت ميكردند. اما پيش از آن ميكوشم چشماندازي كليتر از زيمل با استفاده از كتاب يان كرايب ارايه كنم. يان كرايب در اين كتاب چهار اصل كلي در جامعهشناسي زيمل را مشخص كرده است:
1- اصل تفكيك محتوا (content) و صورت يا شكل (form): اين تفكيك مهمي در علوم اجتماعي و فلسفه به خصوص تحت تاثير فلسفه نوكانتي است و موضوع مورد مناقشه كساني چون شلايرماخر و ديلتاي و وبر نيز اين دغدغه را داشتند. مساله اين است كه چگونه ميتوان علوم انساني داشت كه علم باشد و چگونه ميتوان در علوم انساني از تعميم و قاعدهمندي صحبت كرد، در حالي كه زندگي روزمره و عناصر انساني آنقدر فرار و يگانه (unique) و تكينه (singular) هستند كه براي تبيين اجتماعي به چنگ ما نميآيند. زيمل اينجا تفكيك محتوا و شكل را مطرح ميكند و از اين بحث ميكند كه چگونه ميتوان به تجربههاي خام و منحصر به فرد زندگي روزمره مثل تجربه عشق، حسادت، خشونت و... پرداخت و در عين حال اين تجارب بسيار يكتا و يگانه را با جامعهشناسي به مثابه شكل توضيح داد.
2- اصل رابطهگرايي و كنش يا روابط متقابل: اين اصل بعدها در ديدگاه كساني چون پي ير بورديو توسعه مييابد. رابطهگرايي به اين معناست كه پديدههاي اجتماعي معناداريشان را مديون روابطشان با پديدههاي ديگر هستند و در ذات خودشان معنا ندارند. هيچ پديده و مفهوم و رويدادي در زندگي روزمره فينفسه داراي معنا نيست. مثلا هيچ فقيري كه ذاتا فقير باشد نداريم و فقير در شبكه رابطهاي شكل ميگيرد. خيلي از مفاهيم به خصوص در زندگي روزمره جامعه بعد از انقلاب ما معنادارتر شده است، مثلا مفهوم حزباللهي مفهومي است كه در رابطه با مفاهيم ديگر معنادار ميشود و چنين نيست كه اين مفهوم معنايي فراتاريخي داشته باشد و اين مفهوم در روابطش با پديدههاي ديگري كه در دوره مشخصي شكل ميگيرد، پديد ميآيد.
3- اصل فاصله: زيمل معتقد است ما همهچيز را در فواصل ميفهميم و چيزها در فاصلههايشان با يكديگر معنادار ميشوند. مفهوم غريبه (stranger) كه زيمل از آن صحبت ميكند با فاصله قابل توضيح است. در فاصله نسبي كه چيزها با يكديگر دارند، كنش متقابل و امر اجتماعي شكل ميگيرد. مثلا روابط خانوادگي يعني زن و شوهر و بچه و پدر و مادر و عمه و خاله... در فاصلهها معنا مييابند.
4- اصل تضاد: زيمل معتقد است جهان روزمره را ميتوان بر اساس دوگانگيهايي درك كرد كه متضمن تضاد هستند. زيمل برخلاف كساني چون ماركس، نگرشي خنثي (اگر نگوييم مثبت) از تضاد دارد. تضاد نزد او دو كاركرد (function) مثبت و منفي را با هم دارد. تضاد خاكستري است و همهچيز در چارچوب تضاد معنا مييابد. در تضاد است كه معناي خاصي از ديالكتيك زيمل روشن ميشود. مثلا ميگويد ما در جهان روزمره مدرن توسط اشيا محاصره شدهايم و هيچ گاه اينقدر به اشيا و چيزهايي چون ماشين و لامپ و موبايل و... وابسته نبوديم. اين اشيا امكان زيادي براي كنشورزي و آزادي براي ما فراهم كردهاند، اما به همان اندازه نيز براي ما محدوديت ايجاد كردند و ما را در چارچوبهاي خودشان شكل ميدهند. زيمل در مقاله كلانشهر راجع به آن ميگويد كلانشهر خوب است چون ما در آن آزاديم، :اما چرا بد است، زيرا ما آزاديهايي را كه در شهرهاي كوچك داريم، در كلانشهر نداريم. بنابراين زيمل تضاد را چاقوي دولبه ميبيند. مثلا در مقاله مد ميگويد پديده مد در عين حال كه فردگرايي را رقم ميزند، جمعگرايي را نيز دامن ميزند، چون ما در عين حال كه ميخواهيم متفاوت و متمايز باشيم، شبيه ديگران ميشويم يا در مقاله متافيزيك مرگ ميگويد ما هرچه بيشتر زندگي ميكنيم، در عين حال به مرگ نزديكتر ميشويم. بنابراين تصور يكسويه نسبت به مرگ و زندگي دقيق نيست. زيمل ميگويد وقتي كودك متولد ميشود، در واقع مرگ خودش را نيز ممكن ميسازد. به تعبير خيام اين كوزهگر دهر چنين جام لطيف/ ميسازد و باز بر زمين ميزندش. زيمل نيز از مثال كوزه بهره ميگيرد و معتقد است هرچه ما كوزه را محكمتر و آبديدهتر ميسازيم،
در واقع آن را شكنندهتر نيز كردهايم.
مصايب بينرشتهاي بودن
امروزه كساني كه در مطالعات فرهنگي كار ميكنند، از سوي بسياري مورد تمسخر واقع ميشوند و ميگويند كه شما كار جدي انجام نميدهيد و انسانشناسي و جامعهشناسي چارچوبهاي ثابتي دارد، اما مطالعات فرهنگي از هر جايي حرف ميزند و گاهي به شعر و هنر و... تنه ميزند. زيمل نيز از نخستين كساني بود كه به عنوان يك متفكر بين رشتهاي كار ميكرد و به همين خاطر هيچ جا جايگير نميشد. بخشي از اين امر به شخصيت و زندگي زيمل نيز ربط داشت. او بين رشتهها پرسه ميزد، روانشناسي خوانده بود و به تاريخ و فلسفه و هنر و جامعهشناسي علاقهمند بود. اين امر مانع از آن ميشود كه زيمل خودش را در جايگاه ثابتي تثبيت كند و به شيوه خاصي بينديشد.
به راستي تحقيق جامعهشناختي چيست و چگونه بايد كار جامعهشناسي انجام داد؟ چارچوبهاي جامعهشناسي كدامند؟ دوركيم در آثارش ميكوشد روش دقيقي براي تحقيق جامعهشناختي عرضه كند، قواعد روش و تبيين را مشخص ميكند و از نظر او جامعهشناس بايد طبق آن الگو كار كند، در غير اين صورت كار جامعه شناختي نكرده است. اما زيمل به محدود كردن خودش به يك حوزه و ميدان مشخصي علاقه نداشت. شيوه نگارش او نيز عجيب بود، غالب نوشتههاي زيمل جستار (essay) به معناي نوشتههاي خلاقانهاي هستند كه در مرز ميان رويا و واقعيت گام برميدارند. زيمل زماني كه راجع به مد يا مرگ يا فقير يا شخصيت دست و دلباز حرف ميزند، به شيوه مرسوم از پيشينه تحقيق و... حرف نميزند. اين چارچوبها در كار زيمل نيست. خيلي از مقالههاي او فاقد ارجاعات رايج است. در يكي از مجلات آن زمان تنها كار زيمل بوده كه رفرنس نداشته و به همين خاطر خيلي او را زياد جدي نميگرفتند.
سبك نوشتاري او نيز منحصر به فرد و متاثر از نيچه به شكل گزينگويه است. او همچنين داستانگويي ميكند و در مرز ميان انتزاع و واقعيت مينويسد. او همچون خوابگردي كه وقتي در خيابان قدم ميزند و پديدههاي زندگي روزمره را ميبيند، مثل يك انسانشناس صرفا به توصيف دقيق و علمي و زمانمند و مكانمند نميپردازد. او به معناي انسانشناختي توصيف نميكند. همچنين او به گونهاي صحبت نميكند كه ارتباط بحثش با واقعيت از ميان برداشته شود، او طوري مينويسد كه گويا راجع به ما صحبت ميكند. وقتي كلانشهر و حيات ذهني زيمل را ميخوانيم، نميدانيم راجع به چه شهري صحبت ميكند و چه دوره تاريخي را مد نظر دارد. آيا راجع به برلين است، جايي كه زيمل در آن متولد شده و رشد كرده است؟ ما در اين متن دوره خاص تاريخي از برلين را نميبينيم، اين يعني كه زيمل وقتي راجع به شهر به مثابه يك امر نظري حرف ميزند، عمدتا تلاش ميكند در جاي متفاوتي از جايي كه يك جامعهشناس، يك انسانشناس و يك فيلسوف ايستاده، بايستد، در حالي كه از جايي صحبت ميكند كه از آن هم يك جامعهشناس، يك انسانشناس، هم يك فيلسوف بهره ميگيرد. كار بسيار سختي است كه دريابيم زيمل كجا ايستاده است.
مشخصه سومي كه مصايب بينرشتهاي بودن را توضيح ميدهد با ارجاع به مقاله غريبه (stranger) زيمل كه خانم شهناز مسميپرست ترجمه كرده، ميتوان فهميد. البته بهتر است كه مقالات زيمل به زبان اصلي آلماني خوانده شود كه به دليل نثر زيمل دشوار است، زيرا ترجمه مقداري از قدرت لفاظي و استفاده زيمل از استعارها را ميكاهد. اما چرا غريبه براي فهم يك پژوهشگر بين رشتهاي و فهم ما از ناچيزها در زندگي روزمره مهم است؟
زيمل نخست غريبه را با دورهگرد مقايسه ميكند؛ شخصيتي كه در قديم بيشتر بود و حالا هم در شهرستانها كم و بيش هست، فردي كه بقچهاي به دوش ميكشيد و كوچه به كوچه ميگذشت و به طور متوالي به يك محله سر ميزد و ارتباطي با مردم آن محلهها داشت. دورهگرد در هيچ محلهاي نميماند و شايد هم نميدانستيم كه اصلا متعلق به كجاست. اما همه ميدانستند كه دورهگرد بعد از يك بازه زماني بازميگردد. زيمل ميكوشد ميان مفهوم دورهگرد و غريبه تطابقي ايجاد كند، ما دورهگرد- غريبه را هم ميشناسيم و هم نميشناسيم، اما تاكيد ميكند كه غريبه عين دورهگرد نيست، زيرا دورهگرد رفت و آمد دارد، اما غريبه كسي است كه ميآيد و ميماند، به تعبير زيمل «غريبه كسي است كه امروز ميآيد و فردا ميماند، او دوره گرد بالقوهاي است كه گرچه ديگر سكنا گزيده است، اما بر انفصال آمدن و رفتن غلبه نكرده است». مهاجراني كه از ايران ميروند، هميشه يك غريبهاند و تا مدتها نميدانند در كشوري كه انتخاب كردهاند قرار است بمانند يا به زادگاهشان بمانند. حس آمدن و رفتن و غريب بودن و دوري از وطن هميشه در ايشان است. كسي هم كه از شهرستان وارد تهران ميشود، تا مدتها يك غريبه است. تهران مجموعهاي از غريبههاست و خيلي از ما نميدانيم كه ميخواهيم در اين شهر بمانيم يا خير و بسياري اوقات فكر ميكنيم كاش ميشد در تهران نماند، در عين آنكه ميدانيم امكان آن نيست. يعني هميشه درگير ماندن و رفتن هستيم، اگرچه جايي هم ندارد.
زيمل ميكوشد غريبه را با چند عنصر توضيح دهد، نخست با مفهوم فاصله كه از مفاهيم اساسي زيمل است. غريبه نه آنقدر نزديك است كه جزوي از گروه شود و نه آنقدر دور كه در مناسبات و كنش متقابل لحاظ نشود. بنابراين غريبه نسبتي ديالكتيكي با گروه دارد. رابطه غريبه از حيث دروني بودن و بيروني بودن نيز متعارض است. او عضوي از گروه نيست، در عين حال به نحوي با گروه مرتبط است. او در آستانه ايستاده است و دغدغه آمدن و رفتن در وجودش غليان ميكند. به اين معنا غريبه هميشه چشم و نگاه متفاوتي از يك بومي
(native) دارد. يك بومي به چيزها به مثابه اموري آشنا نگاه ميكند، اما همهچيز براي غريبه عجيب است و او را به وجد ميآورد، مثل كودكي كه همهچيز برايش نو است و تازگي دارد. محقق نيز به مثابه غريبه بايد چنين حسي داشته باشد. غريبه همچنين يك امكان روششناختي به ما ميدهد، مثل رابطه من محقق با ديگري. اين پرسش معروف كه آيا محقق بايد جزوي از بوم شود (يا باشد) تا آن جامعه را بفهمد يا بايد از آن فاصله بگيرد؟ اين سوال دو رويكرد متفاوت در انسانشناسي را پديد ميآورد: نخست نگاه دوركيمي يعني نگاه كردن به امور به مثابه شي و نگاه با فاصله به جامعه مورد مطالعه تا ارزشهاي آن جامعه در روند تحقيق خلل ايجاد نكند و دوم رويكردهاي مشاهده مشاركتي و نوع خاصي از انسانشناسي و سنتي كه از هرمنوتيك منشعب ميشود، مثل رويكرد شلايرماخر و ديگران كه ميگويند محقق بايد چنان در فضا و زندگي روزمره جامعه مورد مطالعه شود كه چيزي جز آن نبيند و طوري ببيند كه آنها ميبينند. زيمل با طرح مفهوم غريبه راه جديد و رويكرد
روش شناختي نويي پيش ميكشد، يعني در تحقيق بايد غريبه بود، نه آنقدر جزوي از آن جامعه كه بديهيات را نبيني و نه آنقدر غريبه كه نتواني آنچه من ميفهمم را درك كني.
محقق بينرشتهاي نيز به مثابه يك غريبه وارد تحقيق ميشود، يعني به مثابه كسي كه چيزهاي زيادي ميداند اما خودش را عضو هيچ كدام از جوامع و رشتههاي مشخص علمي نميداند و به همين خاطر ميتواند با نگاه متفاوتي وارد ميدان شود. خود زيمل هم در زندگياش مثل يك غريبه بود و هيچ جا جدي ديده نميشد.
با وجود اين زيمل كسي است كه بر خلاف كساني كه بر جنبههاي سياسي و اقتصادي مدرنيته تاكيد داشتند، براي ما فهم فرهنگي مدرنيته را ممكن كرده است. او براي اين كار ما را به سمت مطالعه زندگي روزمره سوق ميدهد، سنتي كه ما 12، 10 سال است در ايران شروع كردهايم و آن را ادامه ميدهيم. براي فهم آنچه در جامعه مدرن ميگذرد، بايد سراغ زندگي روزمره رفت. اين برخلاف رويكردهاي متعارف علوم اجتماعي يعني در نظر گرفتن ساختارهاي كلان و نهادهاي اجتماعي است. زيمل معتقد است براي فهم مدرنيته بايد زندگي روزمره در همه لايهها را ديد. او از نخستين «كاوشگران» زندگي روزمره است. تاكيد بر تعبير كاوشگري از اين جهت است كه زيمل ميكوشد چيزهايي را براي ما ارمغان بياورد كه همان «ناچيزها» هستند، اموري كه اصولا علوم اجتماعي رايج كاري به آنها ندارند و به آنها اهميت نميدهند.
قبلا درباره پارادايمهاي مختلف مطالعات زندگي روزمره بحث كردهام و اينجا آن را تكرار نميكنم. وقتي از زندگي روزمره سخن ميگوييم، از نگاه تازهاي سخن ميگوييم كه زيمل براي ما گشوده است و ما ميخواهيم آن را ادامه دهيم. اين امر متاثر از علاقههاي روانشناختي زيمل است، يعني توجه زيمل به امور ظريف، روانشناختي و جزيي كه در وجود تك تك ما هست. اين علايق روانشناختي سبب شد كه زيمل بتواند فلسفه را معطوف به واقعيتهاي عيني روزمره كند. فوكو در مقالهاي كه راجع به متن مهم «روشنگري چيست؟» كانت نوشته او را فيلسوف اكنون ميخواند، امري كه «اكنون» در زمانه او جريان داشته است. زيمل نيز متفكري نوكانتي است و در علوم اجتماعي از نخستين افرادي است كه فلسفه را به زمين و ميدان جزييات زندگي روزمره آورده و با آنها درگير كرده است. تئودور آدرنو از متفكراني كه شديدا از زيمل متاثر است، ميگويد زيمل كسي است كه فلسفه را به سوژههاي عيني نزديك كرد. مانهايم و لوكاچ نيز زيمل را يك جامعه شناس امپرسيونيست ميخوانند. امپرسيونيسم مكتبي هنري در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم به معناي ثبت دقيق جزييات زندگي روزمره و
سايه-روشنهاي آن در همان لحظه وقوع و بدون روتوش و جرح و تعديل است. در واقع مانهايم و لوكاچ، زيمل را فيلسوفي ميدانند كه تجربههاي پاره پاره و گسسته و جزيي زندگي روزمره را پيش روي ما قرار ميدهد. حتي برخي او را با بودلر به خصوص در مورد متن مهم نقاش زندگي روزمره مقايسه كردهاند و گفتهاند كه زيمل زندگي روزمره را نقاشي ميكند.
اما اين نقاشي چيست و چگونه ميتوان زندگي روزمره را نقاشي كرد و از طريق نقاشي چيزهايي را نمايش داد كه گرچه هر روز با آنها درگير هستيم، اما چيزهايي باعث ميشود كه آنها را نبينيم و به آنها توجه نكنيم. نقاش زندگي روزمره همين واقعيتهاي روزمرهاي كه عموما از كنار آنها به دليل «مهم نبودن» ميگذريم را برجسته ميكند. به خاطر دارم در تمام طول سالهايي كه دانشجو بودم (از 1371) تا زماني كه به عنوان استاد از دانشگاه تهران رفتم (1389)، پيرزني در خيابان ادوارد براون كنار دانشگاه تهران بود و بقچهاي پهن كرده بود و چند قلم جنس از قبيل ليف سفيد و خودكار و آدامس ميفروخت. همه ما دانشجويان و اساتيد و بازنشستگان و فارغالتحصيلان از اين محل عبور ميكرديم، اما اين پيرزن كماكان آنجا بود و كسي راجع به او و تجانس يا عدم تجانس او با دانشگاه تهران و انقلاب حرف نزد. اين پيرزن خياباننشين تاريخي پديدهاي است كه در زندگي روزمره زياد او را ميبينيم. در سال 1389 يادداشتي راجع به او نوشتم و آنجا گفتم كه اين زن آنقدر در خيابان مقاومت ميكند تا مرگش فرابرسد. در واقع نيز زماني نيامد كه مرد! براي آن زن هيچگاه انقلاب تمام نشده بود و همچنان در خيابان بود و ميخواست حضور داشته باشد. او همسرش را در انقلاب از دست داده بود و در ساختمانهاي نواب زندگي ميكرد. كالايي كه ميفروخت نيز جالب بود: ليف، آدامس و خودكار. مونتاژ جالبي ميان اين كالاها هست، خودكار به دانشگاه ربط دارد، آدامس اشاره به تفنن و تفريح دارد و ليف به از بين بردن چرك و كثافاتي كه حول اين دو شكل گرفته اشاره دارد.
بنابراين ميشود پديدههاي جزيي را دقيقتر ديد و به آنها توجه كرد. زيمل به ما ميگويد مهم است كه هم به تكينگي (singularity) پديدهها توجه كرد. هنر ديدن كليت نيست. بسياري زيمل را نقد ميكنند كه راجع به كليت جامعه نقدي نداشت و به جاي آن راجع به جزييات پراكندهاي چون مد، تيپهاي اجتماعي مثل شخصيت دست و دلباز و شخصيت فقير و شخصيت خسيس نوشت. اما كساني چون فريزبي معتقدند كه چنين نبود كه زيمل توان نوشتن يك نظريه كلان را نداشت، بلكه فكر ميكرد با بردن تئوريها به داخل يك سيستم، انفراد و فرديت و تكينگي و داغي پديدهها از بين ميرود. بنابراين زيمل كوشيد هم به حيات و سرزندگي زندگي روزمره توجه كند و در عين حال به چارچوبهايي مفهومي برسد كه بتوان با آنها راجع به كليت جامعه حرف زد. او همچون يك غريبه پرسهزني بود كه به جاي آنكه به اصطلاح به چيزهاي مهم در علوم اجتماعي بپردازد، به پديدههاي به اصطلاح غيرمهم پرداخت و كوشيد در سطح و عرض زندگي روزمره شنا كند و عمق را در سطح ببيند يا به معنايي ديگر به سطح عمق ببخشد، اين همان پرداختن به چيزهاي غيرمهم در زندگي روزمره است.
جامعهشناسي در ايران به مسائل مهمي چون ساختارهاي اجتماعي، نابرابري اجتماعي، روابط سيستمها و سازمان توجه دارد و كمتر به پديدههاي ناچيز پرداخته است. اين پديدهها جاي تحليل دارد اما جامعهشناسي راجع به آنها بحث نكرده است. يا فرهنگ عجله موضوع جالبي براي تحقيق است كه زماني راجع به آن نوشتم: چرا ما اينقدر عجوليم؟ عجله از كجا ميآيد؟ بوق زدنها و فحش دادنها به چه دليل است؟ افراد ميخواهند به جايي برسند و در عين حال نميدانند كجا! جالب است كه هميشه هم دير ميرسيم! پروژهها، كتابها، مقالهها، كارهاي كلاسي ما و... همگي عقب است و دير انجام ميشود. سر ما هميشه شلوغ است در عين حال كاري نميكنيم! كدام دانش بايد به اين موضوعهاي جزئي بپردازد؟
وقتي از «ناچيزها» سخن ميگوييم، گويي اموري را مد نظر داريم كه چندان ارزش مطالعه علمي ندارند، يعني جامعهشناسي مسلط و علم متعارف آنها را قبول ندارد. حتي گاهي در عرف عام (common sense) نيز اين امور جدي تلقي نميشوند و گاهي تاريخ مصرفشان گذشته يا فراموش شدهاند يا بديهي يا بيارزش فرض ميشوند. اما زيمل روششناسياي دارد كه اين چيزهاي كوچك و فرعي مهم تلقي ميشوند.
1- نگاه ميكروسكوپيك و ذرهبيني: زيمل با نگاه ذرهبيني و رويكرد امپرسيونيستي ميكوشد اين جزييات را ببيند و ثبت كند. هدف او ثبت مداوم و بيامان لحظهها در زندگي روزمره و فهم و توصيف يكتايي آنهاست.
2- حركت از يك عنصر جزيي براي امر كلي: فريزبي در اين مورد ميگويد زيمل امر روزمره را همان قدر براي فهم جامعه مهم و حياتي ميداند كه پزشكان سلول را براي بدن مهم ميدانند. زيمل همچون پزشكي كه در بحث از بدن از سلولها و روابط شان سخن ميگويد، در بحث از جامعه از ساختارهاي كلان حرف نميزند، بلكه از فرد و عناصر متقابل ميان كنشهاي متقابل و روابط اجتماعي شروع ميكند. او براي توضيح هر پديدهاي چون مد از كنش متقابل شروع
ميكند. فهم اينكه چگونه از تجربههاي منحصر به فردي كه هر لحظه ميآيند و ميروند، مهم است. مجموعه اين تجربهها ميتوانند به فهم رخداد و كليت جامعه كمك كنند. به اين معنا ما نيازمند چشم پرورش يافتهاي هستيم كه نگاه متفاوتي به پديدههاي پيرامون داشته باشد.
3- رابطهاي ديدن پديدهها: از نگاه زيمل اگر بخواهيم پديدهها را در خودشان ببينيم، ارزش مطالعه ندارند يا چيز زيادي براي توضيح دادن ندارند. مثلا حسادت يا چاپلوسي يا تملق يا دورويي اموري رابطهاي هستند. هيچ كس ذاتا حسود نيست و حسادت در رابطه شكل ميگيرد. زيمل هم به عنصر روانشناختي توجه ميكند هم امر اجتماعي را ميبيند و شبكه روابط را مد نظر دارد. به همين خاطر محتوا و شكل اين روابط مثلا باعث ميشود كه حسادت در ايران با خارج از ايران در عين شباهتها، تفاوتهايي هم داشته باشند. همچنين است در مورد چاپلوسي. برخي به غلط فكر ميكنند انسانها ذاتا چاپلوس، رياكار يا دورو هستند يا تحليل تاريخگرايانه دارند. زيمل به ما ميگويد اين تحليلها به ما نشان نميدهند كه چگونه از اين چارچوب بيرون بياييم. نخست اينكه از ديد زيمل همه اين پديدهها (مرگ، زندگي، حسادت، عشق، خشونت، نفرت و...) بخشي طبيعي از زندگي اجتماعي هستند و زندگي با اينها معنا مييابد، نميتوان اينها را حذف كرد، اما بايد معناي آنها را فهميد و دانست كه چگونه اين پديدهها به زندگي ما معنا ميدهند. چاپلوسي و تملق و دروغگويي اموري ذاتي نيستند، بلكه در شبكهاي از روابط است كه در آن دروغگويي معنادار ميشود و كاركرد پيدا ميكند و كارها را جلو ميبرد! خيلي از اوقات كه راست گفتهايم كارمان پيش نرفته و در نتيجه تصميم گرفتهايم بعد از آن دروغ بگوييم.بنابراين دروغگويي در جامعه كاركرد (function) دارد و تا زماني كه شبكه رابطه هست، دروغگويي نيز هست. شبكههاي روابط حتي خود را بر سيستمهاي سياسي سوار ميكند. اين شبكه روابط اين قدرت را دارد كه خود را بر سيستمهاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي سوار كند. به همين خاطر است كه گاهي كه به غلط فكر ميكنيم اگر رييس يك مجموعه عوض شود، كليت يا كاركرد تغيير ميكند و چنين نميشود. ما در بسياري موارد به جاي بحث از ساختارهاي كلان بايد از شبكه روابطي سخن بگوييم كه تملق و دروغگويي را داراي كاركرد ميكند. بنابراين رابطهاي ديدن از ديد زيمل باعث ميشود پديدهها را طور ديگري بفهميم.
4- نگاه انتزاعي (abstract) به امور عيني و انضمامي (concrete): اين تامل فلسفي به امور عيني و پديده روزمره بايد طوري باشد كه تجربه از محتوا تهي نشود. بسياري از تحقيقات ما به اين خطا دچار ميشوند، يعني مثلا ميخواهند از فوكو براي جامعه ايران استفاده كنند، اما
در نهايت چيزي راجع به ايران نميگويند! يعني اول دو خط از ايران ميگويند و بعد كل مقاله به فوكو و هابرماس و... اختصاص دارد و در نهايت نيز در نتيجهگيري باز دو خط به ايران ميپردازند و عملا چيزي راجع به ايران نگفتهاند! اين تحقيقات فكر ميكنند راجع به ايران هستند، اما عملا چنين نيستند. زيمل متوجه بود كه در تبيين نظري و فلسفي رويدادهاي زندگي روزمره بايد متوجه بود كه در آن دقتها و جزيياتي كه در رويداد ثبت شده از بين نرود و تكينگي و فربهي آن جزييات را حفظ كند. اگر بخواهيد چشم چراني را با دستگاه سراسربين فوكو توضيح دهيد، در واقع چيزي راجع به ايران نگفتهايد اگر بخواهيم اين پديده را تحليل تئوريك صرف كنيم، خاص بودگي آن را توضيح ندادهايم و لذا ناچاريم بر حوادث و مثالهايي تاكيد كنيم كه تكينگي و خاصبودگي جامعه ايراني را نشان بدهد، ساختار مردانه جامعه ايراني آن را بيشتر عملي مردانه ميكند، برخي از ما در جزييات زندگي روزمره به حريم شخصي يكديگر تجاوز ميكنيم و چشمچراني يكي از آنهاست. البته چشم چراني مثل تملق و چاپلوسي سيال است و جوري است كه به چنگ نميآيد و نميتوان كسي را متهم كرد كه چشمچراني كرده است، زيرا يك لحظه است و ميگذرد و فرد ميتواند با توضيح از آن طفره رود، مثل تملق و رياكاري. به همين خاطر پديدهاي منحصر به فرد و نابي است و بايد متناسب با ساختارها و زمينههاي جامعه ما توضيح داده شود.
زندگي اشيا
چنان كه گفتم زيمل در آثارش مثل كلانشهر انتزاعي حرف ميزند، اما ويژگيهايي از كلانشهر را برجسته ميكند كه ميتوان راجع به آن ويژگيها حرف زد. اگرچه معتقدم زيمل وزن زيادي براي تحليل نظري قايل است، يعني با وجود كوشش فراوان براي كاسته نشدن فرديت و تكينگيها، به تحليل فلسفي اهميت بيشتري ميدهد. او از نخستين كساني است كه ما را به مطالعه فرهنگ اشيا فراخوانده است. مطالعات فرهنگ اشيا به تدريج از دهه 1920 به اين سو نه فقط در جامعهشناسي كه در فلسفه قوت ميگيرد و متفكران راجع به اشيا و زندگي آنها صحبت ميكنند. در انسانشناسي نيز آپادوراي راجع به زندگي اجتماعي اشيا صحبت كرد و نشان داد كه چگونه اشيا در چرخه ارتباط و تبادل استقلال مييابند و به زندگي انسان هويت و شكل ميبخشند. زيمل نيز شايد نخستين كسي است كه در جامعهشناسي معتقد است كه اشيا در جامعه مدرن و سرمايه داري يك حضور مستقل دارند و شبكه روابط مستقلي هم با انسانها و هم با خودشان دارند و در نهايت زندگي را شكل ميدهند. او نسبت به اين شبكه روابط اشيا هم رويكرد مثبت و هم رويكرد منفي دارد. مثلا وقتي راجع به پلها و درها صحبت ميكند، به نقش مثبتي كه اشيا در برقراري ارتباط ايفا ميكنند، اشاره دارد. او اما در جاي ديگري كه راجع به پول صحبت ميكند، ميگويد پول وقتي بر زندگي جامعه مدرن مسلط شد، نظام مبتني بر همخوني و عاطفه را به حاشيه راند و نوعي روابط عقلاني را در جامعه مسلط كرد و ذهنيت ما را كمي و محاسبهگرانه كرد. وقتي پول در زندگي روزمره حضور پيدا ميكند، زندگي ذهني (mental life) ما نيز شكل ميگيرد و حيات ذهني خاص خودش را به وجود ميآورد. حيات ذهني فردي كه در شهر متولد شده با كسي كه در شهرستان است متفاوت است، در شهر آدمها بيشتر درگير نظام عقلاني با مركزيت پول هستند و بنابراين مناسبات انسانها هم تغيير ميكند. بنابراين زيمل راجع به پديدههايي چون پول، دستگيره، پلها و درها، ويرانه و... مينويسد و از زواياي مختلف ميكوشد زندگي فرهنگي اشيا را توضيح دهد.
غلبه فرهنگ عيني بر فرهنگ ذهني
يكي از شاهكارهاي او در اين زمينه تفكيك ميان فرهنگ عيني و فرهنگ ذهني است. او نگران فرهنگ عيني در جامعه جديد است و معتقد است فرهنگ عيني (اشيا، چيزها و توليدات ما) بر فرهنگ ذهني مسلط شده است. يكي از تجليات اين فرهنگ عيني، اشياي پيرامون ما هستند. در كتاب در دست انتشار «امر روزمره در جامعه پساانقلابي» در فصلي به زندگي سياسي اشيا در دهه 60 بحث كردهام و به طور مستقل كوشيدهام نشان دهم كه چطور چيزها زندگي پيرامون ما را شكل ميدهند و ما را درگير سازند و حتي زندگي ما را توضيح دهند.
گفتيم نظريهپردازي راجع به اشيا كار زيمل است، اما با اندكي دقت در مييابيم كه زيگموند فرويد هم عصر زيمل نيز در روانشناسي به ناچيزها و امر كمتر مهم پرداخته است. او در زمان خودش به عنوان روانشناس جدي نبود و تمسخرش ميكردند. دليلش نيز آن است كه فرويد به اموري مثل رويا، لكنت زبان، كابوس ديدن، فراموشي و... ميپرداخت كه چندان براي روانشناسان مهم تلقي نميشد. او در كتابي
كم حجم با عنوان روانشناسي زندگي روزمره به اين چيزهاي به ظاهر بياهميت ميپردازد.
زيمل به واسطه بنيامين
بعد از زيمل سنت او با كساني چون ارنست بلوخ و به طور خاص والتر بنيامين تداوم مييابد. اين نكته مهمي است، زيرا زيمل همواره به شيوههاي متفاوتي خوانده شده است، گاهي در مكتب شيكاگو و زماني در مكتب تقابل مورد توجه بوده است يا كساني چون فريزبي كوشيدند او را پستمدرن تلقي كنند. اما من علاقهمندم به زيملي كه از مسير بنيامين ميگذرد، توجه كنم و به تداوم سفر او توسط بنيامين و آدرنو و سوررئاليستها توجه دارم. بنيامين ميكوشد وجه تاريخي بيشتري به كار زيمل بدهد و
در واقع ايده مونتاژ را به ميان ميكشد. در نظر داشته باشيد كه زيمل به ثبت جزييات منحصر به فرد و پراكنده ميپرداخت، اما وقتي مفهوم
constellation (منظومه، صورت فلكي) بنيامين را به ذهن ميآوريم، ميبينيم كه بنيامين امور پراكنده زيمل را بدل به منظومهاي ميكند كه آن منظومه به ما نگرشي (vision) راجع به كليت جامعه ميدهد. به نظر من اين مسير درستي است كه زيمل طي ميكند و نه مسير زيمل پست مدرن كه بيشتر جنبههاي هنري و روانشناختي او را مد نظر دارد. اين مسير بنياميني به بيداري (awakening) و نقادي (critic) منجر ميشود و مسيري است كه از طريق مونتاژ پيش ميرود. عناصر جزيي زندگي روزمره وقتي با يكديگر تركيب ميشوند، كليتي و دورهاي ميانجامند. اينجاست كه به باستانشناسي انتقادي معاصر ميرسيم، نوع خاصي از باستانشناسي كه در گذشته نه چندان دور، نه در عمق، بلكه در عمق سطح حفاري ميكند، و به تعبير والتر بنيامين در زبالهها و در ميان چيزهايي كه دور انداخته شده و به واسطه علم، سياست، اقتصاد و جامعه جدي گرفته نميشود، حفاري ميكند و آنها را بار ديگر به جامعه باز ميگرداند و از نو معنا ميكند و آنها را مجددا بازيافت (recycle) ميكند. اين حفاري به تعبير نيچه اين امور ناچيز را از گورهايشان خارج ميكند و به آنها فرياد ميبخشد. صدا دادن به چيزهاي ناچيز و اموري كه تاكنون صدايي نداشتند، تعهد و وظيفه محقق انتقادي است تا به آنها بپردازد.
به همين معنا وقتي راجع به زندگي روزمره در جامعه ايران صحبت ميكنيم، نبايد مطالعات فرهنگي را امري لوكس و فانتزي در نظر آوريم. وقتي پديدههايي از زندگي روزمره (مد، چشمچراني، رياكاري، فقر و...) را در يك constellation توضيح دهيم كه قرار است نورافكني براي تماشاي دوره خاص تاريخي ايجاد كند و نگاه متفاوتي به ما دهد، ايده ارنست بلوخ به ميان ميآيد كه والتر بنيامين از آن سخت متاثر است و آن ديالكتيكي ديدن زمان است، يعني زمان را طوري ميبينيم كه همچنان كه از اكنون صحبت ميكنيم، گويي از گذشته حرف ميزنيم و زماني كه از گذشته ميگوييم، گويي از اكنون و آينده بحث ميكنيم. تعامل يا ديالكتيكي ديدن زمان يعني وقتي از پيكان سخن ميگويي، از گذشتهاي حرف ميزني كه درباب حال است و درباب آينده چيزي به ما ميگويد. اين ديالكتيك زمان در تحليل زيمل با بنيامين ميتواند احيا شود. راجع به پديدهها و عناصر ناچيز زندگي روزمره به آن خاطر صحبت ميكنيم كه بخواهيم يك تحليل ديالكتيكي زماني درباب جامعهاي داشته باشيم كه آن جامعه نيازمند نقد و شفافيت است.
در حاشيه آكادمي
گئورگ زيمل در اول مارس 1858 در قلب برلينزاده شد. نخستين كوشش زيمل براي تهيه دكتري توفيقي به دست نياورد ولي با وجود اين ناكامي، ايستادگي كرد و در 1881 دكترايش را در رشته فلسفه گرفت و به عنوان سخنراني كه دستمزدش را دانشجويان ميپرداختند، مقام نسبتا دون پايهاي در اين دانشگاه داشت. زيمل با وجود حاشيهنشيني، در اين سمت نه چندان مهم به خوبي درخشيد. سبك درس دادنش چندان مردمپسند بود كه بسياري از فرهيختگان جامعه برلين به سخنرانيهايش كه به يك رويداد عمومي تبديل شده بود، كشانده شده بودند. در اين دوره، زيمل به نگارش مقالات گوناگون «بيگانه، كلانشهر و حيات ذهني» و كتاب «فلسفه پول» پرداخت. سرانجام در 1900 زيمل با كسب يك عنوان صرفا افتخاري در دانشگاه برلين رسما مورد شناسايي قرار گرفت، ولي هنوز منزلت كامل دانشگاهي به دست نياورده بود. او براي كسب يك مقام رسمي دانشگاهي كوششهاي بسياري كرد ولي با وجود پشتيباني دانشوراني چون ماكس وبر در اين زمينه ناكام ماند. يكي از دلايل ناكامي زيمل، اين بود كه او در آلمان سرشار از ضد يهوديگري سده نوزدهم، يك يهودي بود. دليل ديگر، نوع كاري بود كه انجام ميداد. بسياري از مقالات زيمل در روزنامهها و مجلات چاپ ميشد؛ اين مقالات بيشتر براي مخاطباني گستردهتر از جامعهشناسان صرفا دانشگاهي نوشته ميشد. وانگهي، از آنجا كه او سمت دانشگاهي ثابتي نداشت، ناچار بود كه از طريق سخنرانيهاي عمومي زندگياش را تامين كند. مخاطبان زيمل، چه براي نوشتههايش و چه براي سخنرانيهايش، بيشتر عامه روشنفكران بودند تا جامعهشناسان حرفهاي و همين شده بود كه همگنان دانشگاهياش داوريهاي ريشخندآميزي دربارهاش بكنند. سرانجام در سال 1914، زيمل در دانشگاه كوچك « استراسبورگ» مقام دانشگاهي نسبتا ثابتي به دست آورد، اما در آنجا نيز بار ديگر احساس رانده شدن كرد. جنگ اول جهاني چندي پس از انتصاب زيمل در استراسبورگ آغاز شد؛ سالنهاي سخنراني به بيمارستانهاي نظامي تبديل شد و دانشجويان به جبهه رفته بودند. بدينسان، زيمل تا سال مرگش در 1918، در محيط دانشگاهي آلمان، همچنان چهرهاي حاشيهاي باقي ماند. او هرگز از يك كارنامه دانشگاهي معمول برخوردار نشد. با اين همه پيروان دانشگاهي بسياري به دست آورده بود و آوازهاش به عنوان يك دانشور، با گذشت ساليان بلندتر شد.