ضربان بهار در قلب باغ
علي اصغر شعردوست
چنان ز مقدم نوروز شد طراوت عام / كه سبز گشت هم از آب تيغ چوب نيام / اگر ز عالم بالا نويد رحمت نيست / به خاك اين همه باران چه ميبرد پيغام / بساط سبزه در و دشت را تمام گرفت/ زمين تمام زبان شد به شكر نعمت عام
گام بر خاك نهادن و زنده بودن خاك را احساس كردن، دست در خاك فرو بردن، چونان كه به شستوشويي گوارا، روح را به زلالي بهار سپردن و ديگر شدن. حال ديگر يافتن، از نگاه ديگر نگريستن، به بصيرت رسيدن و چشم باز كردن به جهاني كه ديگر مي شود. به جهاني كه درگذر ديرينه روزان و شبان پيرسال، ناگهان جوان ميشود، جوانه ميزند، با شوقي كودكانه، به جوانههايش مينگرد، دست بر جوانههايش ميكشد، خود را به ناگهان تازه مييابد. حس خوي تازه، حس حالي تازه، حالي احسن، حالي شكفت، حالي تازهتر از هموارههايي كه بهار با خود به ارمغان ميآورد، حالي كه انگار براي اولينبار در او دميده ميشود.
زمين، زمين مهربان كه در تازهترين و شگفتترين تحول خود ناگهان سينه ميگشايد، مادروار؛ و بهار با تازهترين و شگفتترين جلوه خود به تجليل زمين ميآيد، با نگاهي سبز، با دستهايي سبز، با سبزترين تكراري كه به صبوري با خود ميآورد از سرانگشتانش طراوت سلسبيل ميتراود و از شانههايش عطر طوبي ميچكد.
و بهار اينگونه از راه ميرسد: با لبي و صد هزاران خنده، با توشهاي از ضربانهاي باغ بهشت براي قلب منقلب خاك.
تعبير شگفت نو شدن، گذر از بهار به بهار، از پي تحويل سالهاي سبز رفتن، از سبزترين فصل قرآن - رمضان - عبوركردن و به سبزترين فصل زمين رسيدن. عبور از شطي بهشتين و شستوشو در گواراترين بركه حضور ناب خدا...
بهار را بر دوش ميگيرد نـسيم ناگهاني منتظر، و از دروازه عيد رمضان ميآيد. نگاه كني، حالاست كه از راه برسد، حالاست كه برسد و مژدگاني بخواهد، دستهايتان را بگشاييد اگر توانستهايد در بهار قرآن جوانه بزنيد. دستهايتان را بگشاييد اگر كه ميخواهيد سهمي از طبيعت برداريد، مشت روحتان را باز كنيد. بگذاريد بهار در عمق روحتان جوانه بزند. بگذاريد روحتان در انقلاب بيتاب زمين در قالب بهار متجلي شود.
روحتان را به صافي بهار بسپاريد. يك چند، پشت دري سبز بايستيد و به تهي درون خود بنگريد. به آن تهي كه در روز نخست آفرينش در قالب آدمي بيتابي ميكرد. روحتان را به صافي بهار بسپاريد و تهي قالب آدمي را حس كنيد. آنگاه بگذاريد بهار پهناي روح خود را در تهي قالب شما بيفشاند. معطر بشويد، معطر از هزارهزار عطري كه از باغ خدا به سوي شما ميتراود. روحتان را آزاد بگذاريد تا از در سبز بگذرد و به جاودانگي روح بهار متصل شود.
سلام به نخستين روز زمين، سلام به نخستين روز هستي، سلام به نخستين روز آفرينش. روزي كه خداوندگار اراده كرد هستي باشد، هست شود، روزي كه ازل ناميدندش و به نام انسانش مانوس كردند. روزي كه انسان، اول گامهايش را تجربه كرد، كه انسان بودن را احساس كرد.
روزي كه انسان تا چشم گرداند، خدا را ديد، تا به همهچيز رو كرد خدا را ديد، تا به همهچيز پشت كرد خدا را ديد، روزي كه فقط يكي بود؛ و آن يكي فقط خدا بود، نه چيزي بود، نه كسي؛ و خدا خواسته بود انسان باشد. كاينات را گفته بود؛ كُنْ؛ كهكشانها را گفته بود كُنْ؛ ملايك ملكوت را گفته بود: كُنْ، زيرا كه خواسته بود انسان باشد و اينگونه، بهار آفرينش دميده بود. اولين بهار از پس شعاع اولين آفتاب پنجه بر گونه منتظر انسان سوده بود؛ و همه اينها آنقدر ترد و تازه بود كه فرشتگان، بالافشان، دلشان داشت لك ميزد براي لحظهاي آدم بودن... و بهار آفرينش خداوندي را احساس كردن و در سبزهزار انس انسان و خدا كامهاي شبنمخيز برداشتن،... كه خدا خواسته بود انسان اينگونه باشد؛ مانوس به بهار. خدا خواسته بود كه انسان بهارينهترين آفريدهاش باشد. آفريده محبتش و شايد عشق درست همان لحظه از ذات خدا در ذات آدمي چكيده بود و چون سرخ گلي بر سينه روح آدمي نشسته بود.
بهار... بهار... در هركجا كه خواسته باشي احساسش كني، حس عرش و ملكوت در رگهايت ميدود و آن خاطره ازلي در جانت بيدار ميشود. آن يادواره عزيز كه روز اول بود، فقط يكي بود، فقط خدا بود، كه خواسته بود انسان باشد...
و چنين شد كه حضور بهارانه انسان با ضرباهنگ طبيعت، به نظام اصيل خداوندي پيوست، نظامي كه در تكرار شبان و روزان و آمد و گشت فصلها به تكامل ذرات عالم منتهي ميشود. نظامي كه در عبور از مسير زمين، انسان خاكي را شوق افلاكي شدن در جان ميافكند و شعله عرش، در نگاهش مشتعل ميكند. او را از حضور به عبور سوق ميدهد. تابع فصلهاي زميني روحش را مبتلاي تحول ميكند و در گذر از خزانها و زمستانها، بهار چون حسي اصيل و ازلي در روح آدمي جوانه ميزند. دمي درنگ... جهان به تماشاي كش و قوس جوانه روح در غلاف جان آدمي ميآيد. عيد ميرسد، ضربان هستي شدت ميگيرد، همهچيز به ناگهان تپيدن ميآغازد. انسان در آمدن چنين تحولي، چه تدبيري انديشيده است؟ در برابر او كه مدبر ليل و نهار است؟!
وقتي هستي دست ميگشايد، انسان چه دارد كه از گريبان حضورش به درآرد و تقديم كند؟ وقتي زمين به بهار ميرسد، انسان از كدام سمت به ملكوت متصل ميشود؟ كجا ميايستد تا كاينات، شولاي سبزينهپود رسالت بر دوش او بيفكند؟ در كدام نقطه وجودش خدا انگشت اشارت مينهد و خاك پايان ميكارد؟
بهار از كدام گوشه خلقت به تبرك هميشه بهار جان آدمي ميآيد؟ و اين سال، كه كوله بار بهار بردوش، ازراه ميرسد آيا، نقطه آغازي است در درك عميق انسان از نظامي كه او را و تمام هستي را به سوي ابديت مطلق رحمانيت سوق ميدهد؟ آيا انسان توان درك موقعيت خود را دارد؟ ميداند كه در كجاست و چرا؟
ساقيا آمدن عيد مبارك بادت / وان مواعيد كه كردي مرواد از يادت / در شگفتم كه در اين مدت ايام فراق / برگرفتي ز حريفان دل و دل ميدادت / برسان بندگي دختر رز گو بهدرآي / كه دم و همت ما كرد ز بند آزادت / شادي مجلسيان در قدم و مقدم توست / جاي غم باد مر آن دل كه نخواهد شادت / شكر ايزد كه ز تاراج خزان رخنه نيافت / بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت / چشم بد دور كز آن تفرقهات بازآورد / طالع نامور و دولت مادرزادت / حافظ از دست مده دولت اين كشتي نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت