منوچهر صانعي درهبيدي در سالمرگ فرانسيس بيكن:
متفكر نبايد خود را
به سياست بازي آلوده كند
بيكن از بنيانگذاران مدرنيته است
محسن آزموده / تولد انسان نو را رنسانس (نوزايش) خواندهاند، بر آمدن بشر جديد با نگاه و انديشه جديد نسبت به خود و هستي از اعماق سدههاي ميانه و حتي پيش از آن. فكر اين فرد نوخاسته را معدودي از متفكران و انديشمندان برساختند كه بدون شك فرانسيس بيكن يكي از ايشان است، انديشمندي كه گويي به كياست و هوشمندي فهميده بود كه در يكي از آن نقاط عطف اساسي تاريخ تفكر بشر ايستاده و از اين رو عليه غولهاي تاريخي فكر چون ارسطو و افلاطون قيام كرد و از ارغنون نو و آتلانتيس نو سخن گفت. منوچهر صانعي درهبيدي، استاد پيشين فلسفه دانشگاه شهيد بهشتي معتقد است امروز سخنان بيكن و متفكراني چون او به بديهيات بدل شدهاند، فيلسوفاني كه بنيادهاي تفكر جديد را بنا نهادند و در يكي از حساسترين پيچهاي تاريخ، نقشه راه بشر را در اختيار او نهادند. در مختصر پيش رو كوشيديم اهم ايدههاي تاثيرگذار فرانسيس بيكن را با دكتر صانعي دره بيدي در ميان بگذاريم. اين استاد، نويسنده و مترجم آثار فلسفي كه در سالهاي اخير همت خود را مصروف انديشههاي ويلهلم ديلتاي كرده است، در زمينه فلسفههاي جديد در قرون هفدهم، هجدهم و نوزدهم تخصص دارد و آثاري از او دربار ه دكارت، لايب نيتس و كانت ترجمه و تاليف كرده است:
9 آوريل (20 فروردين) 390 سال از مرگ فرانسيس بيكن فيلسوف، حقوقدان، سياستمدار و نويسنده برجسته بريتانيايي ميگذرد. بيكن از پايهگذاران دوران جديد است و بر همين اساس ميخواستيم با شما درباره انديشهها و زمينه و زمانه بيكن گفتوگويي صورت دهيم. وقتي به عناوين كتابهاي بيكن نگاه ميكنيم، ميبينيم كه بر جديد بودن كارهايش تاكيد دارد و مثلا اسم كتابش را ارغنون نو يا آتلانتيس نو ميخواند. يعني گويي به دنبال امري تازه و جديد است. ويژگي زمانه بيكن چه بوده كه آدمي مثل او احساس ميكرده بايد از امر نو حرف بزند؟
فرانسيس بيكن (1626-1561) ربع اول قرن هفدهم را زنده بوده است. اين دوره زمانهاي است كه هندسه كپلري به بار مينشيند و نتايجش تقريبا در حال به ثمر رسيدن است. گاليله (1642-1564) نيز در همين زمان است كه در ايتاليا اخترشناسي كپرنيك را در ايتاليا اثبات ميكند. البته در اين فرصت اندك زمان بحث مستوفا درباره تاثير و تاثر تحولاتي كه در نتيجه تحقيقات اين دانشمندان به وقوع پيوسته نيست، اما بهطور خلاصه بگويم كه تا پيش از آن هندسه يوناني غالب بود در حالي كه هندسهاي كه ما ميشناسيم، هندسه كپلري است. در يونان ارسطو به عنوان برجستهترين شاگرد افلاطون به صور نوعيه معتقد بود و فكر ميكرد هر موجودي در اين جهان يك مصداق از يك صورت نوعي است. اين صورتهاي نوعيه نيز ثابت بودند كه خودشان تفسيري از مثل افلاطوني (ايدهها) بودند. حرفي را كه داروين بعدا در قرن نوزدهم درباره تطور انواع گفت را پيشتر قدماي يونان بيان كرده بودند و ارسطو با ايشان مخالفت كرده بود و اين سخن را كه انسان تكامل يافته حيوانات باشد را نپذيرفته بود. او همين نگاه را در مورد رياضيات نيز داشت. يعني ارسطو فكر ميكرد در جهان يك صورت نوعي به نام دايره و يك صورت نوعي به اسم مثلث وجود دارد و اينها هيچ وجه مشتركي ندارند. رياضياتي كه از اين ديدگاه بر ميآيد را رياضيات كيفي يا رياضيات مبتني بر كيفيت مينامند. كپلر اين الگو را تغيير داد. او نخست برخلاف نظر ارسطو كه بينهايت را محال خوانده بود، اعلام كرد بينهايت از اركان رياضيات است و مثلا روي يك دايره بينهايت مثلثهاي متساويالساقين وجود دارد كه راس آنها روي نقطه مركزي دايره است و قاعدهشان روي محيط دايره است. كما اينكه مربع متشكل است از بينهايت مستطيل كه در كنار هم قرار گرفتهاند. كپلر همچنين مرزي را كه ارسطو ميان مثلث و دايره بر قرار كرده بود را برداشت. با مفاهيمي از اين قبيل، نگاه نسبت به واقعيتهاي عقلي و منطقي تغيير كرد. قبل از كپلر، كوپرنيك نظريه خورشيد مركزي را در مقابل نظريه زمين مركزي ارسطو مطرح كرد و گاليله بر اساس آن ميانديشيد و در يك آزمايش نيز عملا حركت زمين را اثبات كرد. در كنار اين تحولات در اواخر قرن شانزدهم و اوايل قرن هفدهم يعني دوره بيكن، تغيير تاريخي ديگري نيز در حال وقوع بود و آن آشنايي اروپاييان با مشرق زمين، با زبان و ادبيات سانسكريت و زبانهاي عربي و فارسي و فرهنگ اسلامي بود. البته اين آشنايي از قرون وسطي آغاز شده بود، اما در اين سالها به تدريج اين آشنايي افزايش يافت و غربيان دريافتند علاوه بر مغربزمين، واحدهاي تمدني ديگري در آسيا به نام تمدن اسلامي و تمدن هندي نيز هست. بيكن در چنين فضايي زندگي ميكند و با شرايط خفقانآوري كه كليساي قرون وسطي طي بيش از هزار سال حاكم كرده بود نيز آشناست. بنابراين اين مسائل بيكن را وادار كرد كه واژه نو را در خيلي از آثارش به كار گيرد. البته كاربرد اين اصطلاح، قديمتر از بيكن است. در تاريخ منطق ميخوانيم كه در صدر مسيحيت رواقيهاي دوره سوم نخستين كساني بودند كه منطق خودشان را در مقابل منطق ارسطو،
modern logic يعني منطق نو ميناميدند. در قرن پنجم ميلادي نيز قديس آوگوستينوس فلسفه خودش را در مقابل فلسفه يوناني، فلسفه مدرن ناميد و تاكيد داشت كه فلسفه يونانيان فلسفه شرك است و فلسفه مسيحي او فلسفه توحيدي است و به اين اعتبار آن را نو ميخواند. بنابراين كاربرد تعبير نو، به پيش از بيكن بازميگردد.
وجه تفاوت كاربرد نو توسط بيكن با پيشينيان او در چه بود؟
در اوايل قرن هفدهم، به تدريج توجه به مفاهيم نو و انديشههاي تازه و مدرن پا گرفت و بيكن در چنين فضايي از اين اصطلاح استفاده كرد. البته پارامترها يا عناصر ديگري نيز در تفكر او هست كه بايد به حساب نبوغ او گذاشته شود. از جمله معيار معروف او كه بعدا به شعار فلسفه ادموند هوسرل، فيلسوف آلماني اواخر سده نوزدهم و اوايل قرن بيستم و بنيانگذار فلسفه پديدارشناسي بدل شد، يعني رجوع به خود اشيا. رجوع به خود اشيا كه امروز شعار اصلي پديدارشناسي هوسرل است را نخستينبار بيكن مطرح كرد.
يعني هوسرل آگاهانه اين تعبير را از بيكن گرفته است؟
قطعا چنين است. هوسرل متعلق به اوايل قرن بيستم است و حتما او را خوب ميشناخته است.
بالاخره هوسرل متعلق به سنت فلسفه قارهاي است و بيكن بنيانگذار فلسفه تجربي است.
بله، اما به هر حال بيكن كتابهايش را به زبان لاتين نوشته است، زيرا در آن زمان زبان لاتين به عنوان زبان مشترك آثار علمي به كار ميرفت. همين امروز نيز زبان لاتين در محافل علمي علوم انساني آموزش داده ميشود. بنابراين بايد مسلم درنظرگرفت كه بيكن چنين سخني را گفته است. ضمن آنكه بايد يك قاعده تاريخي مشخص شود و آن اين است كه اگر كسي به ما بگويد ابنسينا نخستين كسي است كه گفته موجودات مركب از ماده و صورت هستند، ما ميگوييم هزار و چهار سال پيش از ابن سينا، ارسطو اين سخن را گفته است. يعني حتي اگر ابن سينا اسم ارسطو را هم نشنيده بود، اين قاعده مسلم است كه نخستينبار ارسطو است كه موجودات را مركب از ماده و صورت خوانده و در نتيجه حرف ابنسينا، حرف تكراري است. اين هم كه معيار شناخت رجوع به خود اشياست را نخستينبار بيكن گفته است. البته واقعيت اين است كه پيشينههاي اين فكر در خود ارسطو نيز هست، اما عين اين تعبير متعلق به بيكن است، بعدا دكارت نيز اين سخن را تكرار كرد و ميدانيم كه هوسرل دكارت را به خوبي ميشناخته و حتي كتابي با عنوان تاملات دكارتي بر اساس كتاب تاملات در فلسفه اولي دكارت نوشت. بيكن معتقد بود كه اصولا دو كتاب بيشتر وجود ندارد، يكي كتاب وجود خودم و ديگري كتاب اشيا. اين رجوع به خود اشيا نيز مبنايي براي نوگرايي شد. چنان كه بعدا نيز دكارت حرفهاي بيكن را تكرار كرد، به اين مضمون كه حتي به فرض اينكه ارسطو درست هم گفته باشد، حرف او معيار حقيقت نيست، بلكه معيار حقيقت اين است كه ما خود واقعيت را مشاهده كنيم، حتي اگر ارسطو درست گفته باشد. بيكن با اين مبنا شروع كرد و البته نتوانست نو ارغنونش را تكميل كند، اما به هر حال جرقه اصلي را زد و اين سخن را گفت كه ما خودمان بايد تحقيق كنيم. به تعبير ما اينكه مدام بگوييم قال فلان فيلسوف يا قال فلان چهره علمي، اين ديگر علم نميشود، بلكه خود ما بايد به ذات اشيا رجوع كنيم، اين سخن را بيكن مطرح كرد و شرايط زمانه هم فراهم بود. نسل بعدي دكارت در فرانسه و توماس هابز انگليسي است.
مساله اين است كه اين چهرهها تا چه حد با يكديگر ارتباط دارند؟ يعني بيكن تا چه اندازه از تحقيقات كپلر و كوپرنيك و گاليله خبردار بوده است؟ آيا شواهدي مبني بر اين ارتباط وجود دارد؟
در مورد دكارت اين را در تاريخ فلسفه ميخوانيم كه او كتابي به اسم عالم نوشته بود و آن را براي انتشار آماده كرده بود كه داستان گاليله به گوشش رسيد و از انتشار آن صرف نظر كرد. اما گذشته از اين، زبان اين متفكران و انديشمندان يكي بود، يعني زبان علمي لاتين بود و در نتيجه ميتوانستند آثار يكديگر را بخوانند. ثانيا ارتباطات يعني پست و مكاتبه و نامهنگاري در مناطق مختلف اروپا رواج داشت. مثلا در مورد لايب نيتس بهطور دقيق ميدانيم كه ارتباطاتي با متفكران در ديگر نقاط اروپا نيز داشته است. البته آن چه دوره لايب نيتس بوده نميتوانسته ابتدا به ساكن رشد كرده باشد، يعني اين ارتباطها از پيش از او رواج داشته است. مثلا در مورد لايب نيتس ميخوانيم كه نامهاي به فردي در هلند نوشته و جوابش را در ايتاليا دريافت ميكرده است. اين وضع ارتباطات نشان ميدهد كه اين انديشمندان از احوال و انديشههاي يكديگر خبر داشتند. حتي دكارت و هابز با يكديگر مكاتبه داشتند و بخشي از اعتراضات به دكارت كه به فارسي نيز ترجمه شده، به هابز متعلق است، در نتيجه كاملا از فكر و انديشه يكديگر خبر داشتند. به همين خاطر ميتوانيم بگوييم دكارت بيكن را ميشناخته است. همين نسبت را ميتوان ميان بيكن و گاليله برقرار كرد، اگرچه من جايي مكتوب چنين چيزي را نديدهام.
بيكن را پدر تجربهگرايي ميدانند. بيكن در كتاب ارغنون نو عليه چه چيزي شورش ميكند و چه ايده جديدي را بر مينهد؟
بيكن تقريبا همه اركان تفكر ارسطو را مورد چون و چرا قرار ميدهد. او تفكر قياسي يعني استدلال قياسي را نقد ميكند. البته نقد قياس در ميان شكاكان يونان قديم نيز بوده است، ايشان نخستين كساني بودند كه قياس ارسطويي را نقد كردند و حرف بيكن از اين جهت نو نيست. در همين زمانه خودمان يعني قرن 4 هجري يا قرن 10 ميلادي بين ابن سينا و ابوريحان بيروني اختلافاتي بر سر تفكر قياسي وجود داشته است. اما به هر حال در زمان بيكن شرايط مساعد بود و نقد بيكن بر قياس ارسطويي موثر افتاد و تا حدود زيادي آن را از رونق انداخت. خلاصه انتقاد بيكن بر قياس ارسطويي اين است كه ما در قياس، ذهنمان متوجه الفاظ است و به واقعيتها توجه نميكنيم، يعني شعار رجوع به خود اشيا با روش قياسي تحقق نمييابد. به همين خاطر بايد اين شيوه را كنار بگذاريم. همچنين در قياس ارسطويي از نظر شيوه تفكر ذهن از كل به جزء حركت ميكند، در حالي كه به نظر بيكن كه تجربي مسلك بود، به استقرا توجه داشت و معتقد بود ما بايد به جزييات توجه كنيم تا بتوانيم يك قاعده كلي استخراج كنيم، نه اينكه به شيوه ارسطو از كل به جزء برسيم. همچنين بيكن معناي مفاهيم ارسطويي مثل واژه صورت و واژه متافيزيك و واژه قانون را تغيير داد. بيكن از تعبير متافيزيك كاربردي
(applied metaphysics) استفاده ميكند و معتقد است كه ميشود در طبيعت دخل و تصرف كرد. حتي شبيهسازي كه امروزه مورد بحث است را بيكن پيشبيني كرده است و ميگفته انسان ميتواند در طبيعت مداخله كند و آن را به استخدام خود در آورد. او حتي ميگويد متافيزيك به معناي شناخت قوانين كلي طبيعت است. اين البته به سخنان ارسطو نزديك است، اما مفسران ارسطو در نسلهاي پس از او حرفهاي او را طور ديگري ميفهميدند. بنابراين انتقادات بيكن عمدتا متوجه فلسفه ارسطو است.
به جاي آن بر مشاهده تاكيد ميكند.
بله، با معيار رجوع به خود اشيا بر مشاهده و تجربه واقعيتها و استنتاج خواص پديدههاي طبيعي تاكيد ميكند.
*در كتاب ارغنون نو نظريه بتها را نيز مطرح ميكند، بيكن با بحث بتها چه چيزي را بيان ميكند؟
داستان بتها بهطور خلاصه نقد فرهنگ سنتي است. او چهار گروه از بتها را از يكديگر متمايز ميكند، نخست بتهاي طايفهاي يا قبيلهاي هستند كه به نوع انسان اختصاص دارند، دوم بتهاي غار است كه به خطاهايي اختصاص دارد كه فرد انسان مرتكب ميشود، سوم بتهاي بازاري است كه به روابط اجتماعي اشاره دارد و دسته چهارم بتهاي تئاتر يا نمايش است كه به سيستمهاي فلسفي اشاره دارد. اولا بت خواندن اين خطاها به اين دليل است كه بيكن يك مسيحي متدين است و در مقايسه با نگرش توحيدي، منحرف شدن از شناخت حقيقي را شرك و پيروي از بتها ميخواند. علاوه بر اين ديگر وجه تسميه اين خطاها به بت اين است كه به نظر بيكن اصطلاحات فلسفي نوعي دلبستگي در ذهن افراد ايجاد ميكنند كه ذهن را مجبور ميكنند تحت آنها بينديشد و منظور بيكن اين بود كه فرهنگ و تربيت سنتي يا اسكولاستيك اين مشكل را داشت كه ذهن بشر را به مفاهيمي عادت ميدهد كه اين مفاهيم به جاي آنكه با واقعيتها مرتبط باشند، با واژهها مرتبطند. بنابراين بيكن تربيت سنتي را نقادي كرده است. در واقع داستان بتهاي ذهني تا جايي كه من ميدانم نخستين و گستردهترين انتقاد از فرهنگ سنتي است. در فرهنگ خودمان ما مباحث غزالي و ملاصدرا را داريم، اما هيچ كدام به گستردگي كار بيكن از جهت نقدي كه بر سنت وارد ميكند، نيست.
يكي از نقاط اهميت بيكن، تاثير او در پيشرفت علم است. گفته ميشود بيكن نقطه عطفي در روند تحول علم جديد است. اين تاثير از چه جهت است؟
اين به فلسفه بريتانيايي
(British philosophy) ارتباط دارد كه بنيادش اصالت تجربه (empiricism) يا تجربهگرايي است. تجربهگرايي البته ابتكار بيكن نيست. دانشگاه آكسفورد در قرون سيزدهم و چهاردهم ميلادي مركز پرورش فلسفه بوده است و چهرههايي چون راجر بيكن و ويليام اوكامي و ژان بوريدان و نيكلا كوزايي، استادان آكسفورد بودند. اين چهرهها يكي- دو قرن پيش از بيكن ميزيستند و در دانشگاه آكسفورد فلسفه تجربي را ميپروراندند و به تعبير بيكن معتقد بودند كه ما بايد به خود اشيا رجوع كنيم. البته ايشان عين اين تعبير را به كار نميبردند. به همين خاطر به سنت تجربي در كتابهاي تخصصي فلسفه بريتانيايي گفته ميشود. فلسفه بريتانيايي يا اصالت تجربه بعد از فرانسيس بيكن نيز در انگليس با انديشمنداني چون لاك و هابز و هيوم پيگيري شد. اساس ادعاي تجربهگرايان آن است كه ما فطرتا علمي نداريم و علوم ما مطلقا حاصل تجربه است. تجربه نيز ايجاد ارتباط بين ذهن ما با واقعيت از طريق حواس پنجگانه است و ما امور واقع را از طريق تجربه در مييابيم و بعد كليسازي ميكنيم و قوانين كلي استنتاج ميكنيم. اين تاكيد بيكن بر تجربه و رجوع به خود اشيا و اينكه با پيروي از سنت واقعيتي حاصل نميشود، به علاوه نكته ديگري كه ميگفت علم مساوي با قدرت است، تاثير اساسي در پيشرفت علم جديد داشت.
يعني بيكن به رابطه دانش و قدرت اشاره كرده است؟
بله، ارسطو معتقد بود عاليترين علوم، انتزاعيترين علوم است، يعني متافيزيك به اين دليل كه انتزاعيتر است، با واقعيت فاصله دارد و دقيقتر است. به همين دليل ارسطوييان نام آن را ملكه علوم گذاشته بودند. البته خود ارسطو واژه متافيزيك را به كار نبرده بود. خود او از اصطلاح فلسفه اولي (first philosophy) بهره ميگرفت، برخي نيز از واژه تئولوگيكه بهره ميبردند، اين اصطلاحات به عاليترين علوم اشاره داشتند و تاكيد ميكردند علو مقام متافيزيك دقيقا به اين دليل است كه فايده عملي ندارد. بيكن درست خلاف اين سخن را ميگويد و ميگويد علم آن است كه به بشر قدرت بدهد و علمي كه به بشر قدرت دهد، علم تجربي است. منظور از قدرت نيز دخل و تصرف در طبيعت است.
يكي ديگر از ويژگيهاي اساسي بيكن آن است كه او سياستمداري از خانواده اشرافي و همچنين حقوقدان برجستهاي است. تاثير بيكن در اين زمينه را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
البته بنده در زمينه حقوق تخصصي ندارم و تاثير دانش حقوقي بيكن را بايد در گفتوگو با اساتيد حقوق دنبال كرد. اما به لحاظ سياسي همان طور كه اشاره كرديد بيكن از خانواده اشراف و از بزرگان انگليس است و در سياست نيز به زبان امروزي بسيار پراگماتيسم بوده است. چنان كه ميدانيد به او اتهامي زدند كه رشوه گرفته است و او آن را پذيرفت. دكتر محسن جهانگيري كتابي با عنوان فرانسيس بيكن، به نكته ظريفي اشاره كرده است. ايشان ميگويد بيكن در دادگاه اعتراف كرد كه رشوه را گرفته است، اما كاري را كه قرار بوده انجام دهد، انجام نداده است! دكتر جهانگيري ميگويد اگر بيكن چنين كرده باشد، دو خطا انجام داده است، اول اينكه رشوه را گرفته و دوم اينكه سر طرف كلاه گذاشته است! البته اگر از ديد مثبت به اين اقدامات بيكن بنگريم، شاهد عملگرايي او خواهيم بود، به هر حال سياست نيز فايده را در عمل ميبيند و نان به نرخ روز ميخورد، اما خب از نظر اخلاقي اين نقطهضعف است و متفكر نبايد خود را به سياست بازي آلوده كند. اما بيكن چنين كرده است. اگر به اروپا دقت كنيد، شاهديد كه دكارت و اسپينوزا و لايب نيتس، با اينكه همه متفكران زبدهاي بودند، هيچ كدام دانشگاهي نبودند. من اطلاع دارم كه اسپينوزا و لايب نيتس را براي تدريس در دانشگاه دعوت كرده بودند و اينها به دليل محدوديتهايي كه بود، به دانشگاه نرفتند و نخواستند آزاديشان را محدود كنند، در حالي كه بيكن صدر اعظم شد. به هر حال اين جنبه از كار بيكن را بايد با توجه به شرايط زمانه او ارزيابي كرد.
يكي ديگر از آثار بيكن، آتلانتيس نو است كه در آن به شيوهاي داستاني اتوپياي مورد نظرش ترسيم ميكند. فكر ترسيم يك اتوپيا از كجا به ذهن بيكن رسوخ ميكند و بيكن در كتابش چه جامعهاي ترسيم ميكند؟
فكر اتوپيا البته به افلاطون ميرسد. افلاطون در جمهوري ميكوشد جامعهاي بر اساس آرماني و ايدهآلي ترسيم كند كه در عالم واقع وجود ندارد. البته اين كار بعد از افلاطون تكرار شده است. مثلا بعد از بيكن سر توماس مور نيز آرمانشهر خودش را ترسيم ميكند. بحث اصلي اين است جامعهاي كه بيكن ميخواهد، بايد بر اساس ديدگاههاي علمي و منطق استقرا يعني بر اساس مشاهده واقعيتها بنا شود، جامعهاي كه با سنت و تفكر سنتي قطع ارتباط كرده تا بتواند شرايط نو را براي زندگي فراهم كند. در واقع اگر تاريخ انگليس از قرن هفدهم به اين سو را بخوانيد، شاهد تاثير پايدار بيكن هستيم. اصولا فرهنگ جديد غربي از تاريخ انگليس و فرانسه الگو گرفته است. حتي فرانسويان كه در قرن هجدهم دايره المعارف را نوشتند، بخش كلاني از آن ترجمه چمبرز انگليسي بوده است، يعني انگليسيها قبلا دايرهالمعارف نوشته بودند. اين به دليل چهرههايي چون بيكن و راجر بيكن و ويليام اوكامي و... است. بهطور كلي بيكن بر فلسفه انگليسي تاثير درازدامنهاي داشته است. حتي متفكران آلماني از قرن نوزدهم به اين سو تحت تاثير تجربهگرايي انگليسي و بزرگاني چون بيكن و لاك و هابز و هيوم بودهاند و اين تفكر تجربهگرايي از انگليس در ساير نقاط اروپا و البته آمريكا رشد كرده است.
در پايان ميخواستم بدانم كه چقدر بيكن امروز در مركز مباحثات فلسفي امروز حضور دارد؟
حرفهايي كه بيكن زد، امروز از مسلمات است. بعد از او هابز و جان لاك و بركلي و هيوم و... ديگران آمدند و فلسفه تجربهگرايي انگليسي را گسترش دادند. به لحاظ نتايج و تبعات اين مدرنيته حاصل كار همين فيلسوفان به اضافه فيلسوفان قارهاي چون دكارت و اسپينوزا و مالبرانش و لايب نيتس و... است. فكر استقلال و نوگرايي حاصل انديشههاي متفكراني چون بيكن است. امروز بيكن براي خودش به ارسطويي بدل شده است و كساني كه تاريخ فلسفه را ميخوانند، هم ارسطو را ميخوانند و هم بيكن را.
برش
فرانسيس بيكن (1626-1561) ربع اول قرن هفدهم را زنده بوده است. اين دوره زمانهاي است كه هندسه كپلري به بار مينشيند و نتايجش تقريبا در حال به ثمر رسيدن است. گاليله
(1626-1564) نيز در همين زمان است كه در ايتاليا اخترشناسي كپرنيك را در ايتاليا اثبات ميكند. تا پيش از آن هندسه يوناني غالب بود در حالي كه هندسهاي كه ما ميشناسيم، هندسه كپلري است
بيكن معتقد بود كه اصولا دو كتاب بيشتر وجود ندارد، يكي كتاب وجود خودم و ديگري كتاب اشيا. اين رجوع به خود اشيا نيز مبنايي براي نوگرايي شد. چنان كه بعدا نيز رنه دكارت (1650-1596 )حرفهاي بيكن را تكرار كرد، به اين مضمون كه حتي به فرض اينكه ارسطو درست هم گفته باشد، حرف او معيار حقيقت نيست، بلكه معيار حقيقت اين است كه ما خود واقعيت را مشاهده كنيم