نگاهي به كتاب
تازه منتشرشدهاي از
جك لندن
نگاه پنهاني جك لندن به اوضاع نابسامان منطقه «ايستاند»
معصومه عليگل
كتاب «راههايي كه انسان طي ميكند» گزيدهاي از مهارت ادبي جك لندن و هنر عكاسياش است. او به زيبايي دنياي ادبي جهانياش را با عكسهاي بينظيرش ادغام و مكالمهاي بين هنر بصري و هنر ادبي ايجاد ميكند. بخشهايي كه در اين كتاب آمده گزيدههايي از برخي آثار اين نويسنده هستند: دو داستان «تهيدستان» 1903، «جنگ روسيه و ژاپن» 1904و دو مقالهاي كه جك لندن براي روزنامه «سانفرانسيسكو اگزمينر» با نام «زلزله سانفرانسيسكو» (1906) و «كشتيسواري با اسنارك» نوشته، در اين كتاب آورده شدهاند. همچنين 69 عكس سياه و سفيد از ماجراجوييهاي جك لندن به همراه متنهاي كتاب است كه ارتباطي هنري كه ريشه در هنر لندني دارد بين هنر بصري و ادبي ايجاد ميكند. اين كتاب اوايل سال جاري منتشر شد و در ادامه شرح و معرفي آن را نوشته لوسي ديويس، خبرنگار روزنامه تلگراف ميخوانيد.
جك لندن، خالق رمان «سپيد دندان»، در اوايل قرن بيستم با لباس مبدل به وايتچپل رفت تا روايتگر فقر و فلاكت باشد.
در سال 1903، يعني همان سالي كه انتشار رمان ماجراجوييهاي جك لندن، موسوم به «آواي وحش» نام او را بر سر زبانها انداخت، اين نويسنده امريكايي جزيياتي را از زندگي 84 روزه و مخفيانهاش در ميان فقراي «ايستاند» شهر لندن منتشر كرد.
داستان تاثيرگذار «تهيدستان» گزارشي از اوضاع نابسامان و فلاكتبار همين منطقه است؛ دنيايي كه از شكوه و جلال انگلستان در عصر پادشاهي ادواردها فاصله دارد؛ ادواردهايي كه امپراتوريشان كاملا شكوفا شده بود. سالها بعد، جك لندن درباره اين اثرش گفت: «از ميان تمامي آثارم، «تهيدستان» را بيش از همه دوست دارم. هيچكدام از كارهايم تا اين اندازه از دلم برنيامده است.»
مقاله جك لندن نخستين گزارش از زندگي در ميان آدمهاي بدبخت نبود. روزنامهنگارها و اصلاحطلباني همچون فردريش انگلس، هنري ميهيو و چارلز ديكنز جذب موضوع فقر شده بودند.
با اين حال هيچكدام از اين روزنامهنگارها فراتر از آنجايي كه جك لندن پيش رفته بود، نرفتند. او حتي براي همذاتپنداري بهتر با سوژههاي خود، لباسهايش را با لباسهاي كهنه و مندرس عوض كرد، عملي كه باعث شد سي سال بعد، جورج اورول از آن براي تغيير شكل خود براي تبديل شدن به ولگرد خياباني الهام بگيرد و به اين شكل كتاب «آسوپاسها در پاريس و لندن» را خلق كند.
جك لندن در مقدمه كتاب «تهيدستان» مينويسد: «آماده بودم با گواهي كه چشمانم ميدهند، متقاعد شوم نه با عقايد آنهايي كه چيزي نديده بودند يا با حرفهاي انسانهايي كه قبلا ديده بودند و اظهارنظر كرده بودند.»
پيش از آن، مقالههاي مرتبط با اوضاع وايتچپل و محلههاي ديگر براساس آمار و ارقام نوشته ميشدند. در حالي كه، دست نوشتهاي كه جك لندن به ناشرانش ارايه داد، ملموس، انديشمندانه و همراه با عكس بود؛ عكسهايي كه خود جك لندن با دوربين كداكش گرفته بود و شرايط انتزاعي فقر را با وجهههايي وحشتناك از چهرههاي انساني نشان ميداد.
جك لندن شور و شوقي براي عكاسي داشت. او از سال 1900 تا 1916 بيش از 12 هزار قطعه عكس گرفت، كه در زمان او اين مقدارعكس، رقم بالايي بود. عكسهاي جك لندن به ندرت به نمايش درآمدهاند، مجموعهاي از آنها همراه گزيدههايي از روزنامهنگاريهاي جك لندن در كتاب جديدي به چاپ رسيدهاند.
كتاب «راههايي كه مردان طي ميكنند» علاوه بر داستان تهيدستان از سه داستان ديگر نيز تشكيل شده است: تجربه جك لندن در مقام خبرنگار جنگي خط مقدم جنگ روسيه و ژاپن در سال 1904؛ گزارشي از ويراني زادگاهش، سانفرانسيسكو در زلزله 1906 و سفر دريايي او بر سطح اقيانوس آرام با كشتي Snark در سال 1907. در آن زمان جك لندن گرانترين و بحثبرانگيزترين نويسنده امريكا محسوب ميشد و خوانندگان روزنامهها، نامههاي رسمي او را با اشتياق ميخواندند.
جك لندن سال 1876 با اسم جان چني در سانفرانسيسكو متولد شد. بعد از اينكه پدر فالگير و دورهگرد جك لندن او را ترك كرد، او زيرنظر مادرش كه يك زن روحاني بود و ناپدرياش بزرگ شد، جك لندن نام خانوادگي خود را از ناپدرياش وام گرفته است. زماني كه جك 15 ساله ميشود درس و كتاب را كنار ميگذارد و همچون ولگردها سوار قطارهاي باري ميشد و براي رقم زدن آيندهاش به خيل عظيم مهاجران تب طلاي كلوندايك پيوست.
جك لندن در 19 سالگي به يك سوسياليست پرشور تبديل شد و آموزههاي چارلز داروين و كارل ماكس را با شور و شوق مطالعه ميكرد. او خوشتيپ و پرانرژي (بنا به گفته خودش «از ميان مثبتانديشها من مثبتانديشترين هستم») بود و هيچوقت كارها را نيمه تمام باقي نميگذاشت. زماني كه تصميم گرفت نويسنده بشود، براي خودش برنامه روزانه سختي را طراحي كرد و نخستين كتابش «پسر گرگ» را سال 1900 چاپ كرد، زماني كه 24 سال سن داشت. او قبل از اينكه بر اثر زيادهروي در مصرف الكل در سن 40 سالگي بميرد بيش از 50 كتاب ديگر هم نوشت.
بخش اول داستان تهيدستان تلاش جك لندن در ترغيب دوستانش، رييس پليس، مامور آژانس مسافرتي، سفارتخانه امريكا و يك راننده تاكسي خوشتيپ و گيج براي رسيدن به هدفش را كه «غرق شدن در ايستاند» است، روايت ميكند. لحن جك لندن ملايم و حتي شوخ است:
«نميخواهيد كه در اين منطقه زندگي كنيد! همه اين جمله را با مذمتي آشكارا در چهرههايشان بيان ميكردند. آنها ميپرسند: چرا ميگويند در آنجا مكانهايي هست كه زندگي آدم پشيزي نميارزد؟ من در جواب ميگويم: همين مكانها هستند كه من آرزوي ديدنشان را دارم... اينجا غريبهام، ميخواهم هر آنچه از ايستاند ميداني به من بگويي، شايد اينطوري چيزي داشته باشم كه بتوانم كارم را با آن شروع كنم. اما ما چيزي از ايستاند نميدانيم. آنطرفهاست، يه جايي همان اطراف و مردم دستهايشان را الكي به سمتي تكان ميدادند كه خورشيد شايد سالي يكبار هم از آنجا طلوع نميكرد.»
كتاب همانطور كه پيش ميرود، لحن جك لندن هم شديدتر و قابل فهمتر ميشود. جك لندن در بخش استپني از منطقه ايستاند چيزهايي را ميبيند كه از اين قرار هستند «منطقهاي كه فقر در آن بيپايان است... از هر طرف خيابان و هر كوچهاي چشماندازهايي طويل از آجر و بدبختي خودنمايي ميكرد... در مغازهاي، پيرمردها و پيرزنها تلوتلوخوران در ميان زبالههاي ريخته شده در لجنها به دنبال سيبزمينيهاي گنديده، غلات و سبزيجات ميگشتند، درحالي كه بچههاي كوچك مثل مگس دور آشغال ميوههاي بوگندو ميچرخيدند و دستهايشان را تا بازو در آبهاي فاسد فرو كرده بودند.»
جك لندن بيشتر از تعداد «پيرمردها، جوانها، همهجور مرد و علاوهبر آنها پسرها و همه جور پسري» كه در خيابان خوابيده بودند تعجب كرده بود. «بعضيها ايستاده چرت ميزدند، نيمي از آنها هم در دردناكترين وضعيتها روي پلههاي سنگي دراز كشيده بودند... از ميان سوراخها و پارگيهاي لباسهاي مندرسشان، پوست قرمز بدنشان معلوم بود.»
مجذوب بچههايي شده بود كه ميرقصيدند، «ظرفيت آن بچهها براي نشان دادن خودشان به دنياي زيبا و فانتزي خارقالعاده است. زندگي شاد در خونشان است... برخي از آنها زيبايي عجيب صورت و بدنشان را زير كثيفيها و لباسهاي كهنهشان پنهان كردهاند.»
اما جك لندن، ادامه ميدهد: « فلوت زن رنگارنگي هست كه همه را از جا ميپراند. بچهها غيبشان ميزند. هيچكس ديگر آنها را نميبيند. يا چيزي نيست كه گواهي بر وجود آنها باشد. شايد بيهوده در ميان آدم بزرگها به دنبال آنها بگرديد. اينجا آدمهاي قد كوتاه، زشت، گستاخ و بيفكري را خواهيد يافت.»
جك لندن كه تا آخر عمرش يك سوسياليست باقي ماند، پيكان سرزنشهايش را به سمت خفتي ميكشاند كه رسما در پايه و اساس دولت ميديد. «براي كسي كه اهل انگليس است تا آنجايي كه به مردها، زنها، سلامتي وشادي مربوط ميشود آيندهاي وسيع و رضايتبخش ميبينم. اما براي بخش وسيعي از دستگاه سياسي كه در حال حاضر اداره امور را اشتباهي ميچرخاند، چيزي جز آهنپاره نميبينم.»