نگاهي به «اژدها وارد ميشود»
اين ماني، حقيقي است!
مريم سالخورد
همان طور كه التقاطگرايي عوامفريبانه ذيل نام مشعشع «پستمدرنيسم»، گريبان فلسفه و سياست را در دوران معاصر (تقريبا از اوايل دهه هفتاد ميلادي تاكنون) گرفته، در هنر و بهويژه سينما نيز به عنوان تركيب كاملي از هنرهاي ديداري و شنيداري، بهخوبي جا خوش كرده است. مجال اين نوشته اندك است اما به طور خلاصه ميشود تمامي اين پريشانفكري فاضلانه متاخر را كه درواقع دست و پازدني از سر نااميدي است، در حدود همين نگره فراگير توصيف كرد، اغتشاشي كه در حيطه علوم انساني بيداد ميكند و همتراز، دستي هم به ديگر حوزهها از شعر و ادبيات تا نمايش و سينما فرو برده است. اين گونه است كه با انبوه توليدات بيسر و ته و مدعي ژرفنگري در تمامي اين حوزهها روبهروييم و همزمان مخالفان اين نگرشِ مُد شده هم با چوب بيدانشي و سطحينگري ماقبلِ مدرنيسم زده ميشوند!
اما مقصود اين نوشته، نگاهي است به آخرين فيلم ماني حقيقي كه از پهلوي همين مقدمه خواهد گذشت. «ژانر سركاري»، «شوخي دورهمي»، «دروغ در دروغ» و... تقلاهايي است كه برخي هواداران براي توجيه لذت بردنشان از آخرين فيلم حقيقي ارايه ميدهند. همزمان برخي مفسرانِ دوستدار فيلم هم در تاييد آنچه بر پرده ديدهاند به جادوي سورئاليستي متن يا خوانش فلسفي فيلمنامه و لزوم رمزگشايي سمبلهاي بيپايانِ فيلم ارجاع ميدهند.
اما روايت «اژدها وارد ميشود» آغازهاي متعددي دارد. اين روايتهاي لايهلايه در سطح، با پرداختي غامض و مرعوبكننده، اغلب مخاطبان را يكسره به اين دريافت ميرساند كه با پيچيدگي روايت در عمق روبهرويند و همزمان روشي است براي پنهان كردن قصه سرراست فيلم و لو نرفتن مقصود دلخواه كارگردان. در نگاه نخست، اين شوخي جذاب و هوشمندانهاي است كه ماني حقيقي مرتكب شده، اما از جايي به بعد به ترفندي ناشيانه پهلوميزند، از همان جايي كه شخصيتهاي شناختهشده حقيقي (نه ماني حقيقي) به نقش خودشان در فيلم حاضر ميشوند و البته غير از حقيقت ميگويند!
به هر ترتيب، با در هم رفتنِ بيدليل ماجراهاي موازي و غيرموازي، آشكار ميشود كه تبعيدي سياسي عاشق بوده است، اما با تاكيد بر «لازم بودن يك جسد»، منطق اصلي خلق اين داستانك، صرفا دفن يك جسد است كه ابزاري شود براي تست جنيابي گروه و كارگردان، چراكه حذف «واليه» و به تبعِ آن صياد كوسه، همسرش، دستيارهاي ماني حقيقي و غيره و غيره هيچ دستاندازي در تعريف داستان صندوقچه اسرار ايجاد نميكند و تنها بهدرهمريختگي ظاهري فرم نفع ميرساند كه سر آخر، واليه بالغ بتواند آخرين پازل اين معما را در كمال ناباوري مخاطبِ منتظر، به سبك پيشپاافتاده فيلمهاي فارسي رو كند. بماند تاويلهايي كه از «فرزند نامشروع چپ» و غيره از واليه نوزاد ارايه ميشود كه قطعا در خيال فيلمساز هم نميگنجيده كه تطويلِ قصه به جهتِ عيان نشدن نيتش، حامل چنين تفاسير بعيدي باشد، چه اينكه تحليلهاي قمر در عقربي هم در توجيه رويكردهاي صرفا سودجويانه فيلم اقامه ميشوند كه ردشان تا به روانكاوي لاكان و ساختشكني دريدا هم ميرسد!
تا به اينجاي فيلم اما، هنوز فريب بزرگ رخ ننموده است، فريبي كه با حضور دو شخصيت حقيقي دنياي سياست وارد ميدان ميشود، يعني صادق زيباكلام و سعيد حجاريان، آن هم در نقطهاي كه قرار است بُرشي از تاريخ معاصر جعل شود، اما نه به دست بازيگراني گريم شده يا دوستان و مادر فيلمساز، كه به دست كساني كه مدعي دستاندركاري در سياست و تاريخاند و بر جايگاه پژوهشگر علوم سياسي و تئوريسين نامآشناي يك جريان تكيه زدهاند. از همين بزنگاه، ديگر با شبهمستندي بازيگوشانه روبهرو نيستيم، بلكه ظاهرا با مستندي متقن مواجهيم كه در آن، سخنان پدر فكري اصلاحات و مدرس علوم سياسي دانشگاه تهران، از وجود شخصي به نام سعيد جهانگيري در دستگاه ساواك خبر ميدهد كه به هيچ رو وجود خارجي نداشته است، شخصي كه بنياد قصه نقل شده بر اساس اوست. با اتخاذ اين شيوه، در پنهانكاري ماني حقيقي ترديدي نميماند كه به واسطه حضور اين چهرهها بخواهد دستمايه خيالي فيلمنامهاش را طي مدت زمان فيلم، حقيقت محض نشان دهد، اما پيكان اصلي اتهام به سمت اين دو شخصيت حقيقي همچنان باقي است. در واقع اقرار حجاريان و زيباكلام، به اثبات تكهاي از تاريخ منجر ميشود و شوربختانه تمام اين آجرهاي پرهزينه، به چينش همان وسوسه سادهاي راه ميبرند كه بناي «اژدها...» بر آن استوار است، اما در نهايت بر سر تاريخ معاصر خراب ميشوند. در «اژدها. » مساله بر سر درهمتنيدگي فانتزي و واقعيت نيست، بلكه بر سر اين است كه در نگاه فيلمنامهنويساش، تاريخ چيزي جز روايتي تكهتكه، بيبنياد و مجعول نيست. در واقع بايد ردُ اين انديشه را در نسبيتگرايي معرفتشناختي و در تجويزهاي فلسفهاي يافت كه يكي از متوليانش ميگويد: «در جامعه و فرهنگ معاصر (جامعه پساصنعتي، فرهنگ پستمدرن) مساله مشروعيت در اشكال و تعابير متفاوتي ارايه ميشود. روايت كلان، صرفنظر از شيوه دستسازي مورد استفاده آن، صرفنظر از اينكه روايتي نظري است يا رهاييبخش، اعتبار خود را از دست داده است... اگر اين نوع مشروعيتزدايي با بياعتنايي تمام دنبال شود و اگر حيطه عمل آن گسترش پيدا كند، در آن صورت راه براي ظهور جريان مهمي از پستمدرنيته هموار ميگردد: علم، بازي خاص خود را انجام ميدهد و قادر به مشروعيت بخشيدن به ديگر بازيهاي زباني نيست... مهمتر از همه اينكه حتي قادر به مشروعيت بخشيدن به خود نيز نيست... بهنظر ميرسد خودِ سوژه اجتماعي نيز در جريان اين تراكنش بازيهاي زباني، تجزيه و از هم پاشيده شود 1.»
در چنين پارادايم خردستيزي، تاريخ، فلسفه و سياست، هنر و... پارههايي از هم جدا و فاقد معنايند كه راه به انسجامي قطعي نميبرند و به همين مناسبت، انسان و جهانِ متاثر از آنها هم راه به جايي نميبرد.
با تكيه بر همين اغتشاش فكري است كه ماني حقيقي، حقيقتا ميتواند متني از فوكو ترجمه كند، «50 كيلو آلبالو» بسازد و خودش را فيلمساز «باحال» بداند.
1- نقل قول از ژان فرانسوا ليوتار، از كتاب «وضعيت پستمدرن»، 1984