همچنين حبالوطن باشد درست/ تو وطن بشناس
اي خواجه نخست
سيد محمد بهشتي
چوگان، تار، نان لواش، يلدا، قهوهخانه، بادگير و اخيرا مثنوي مولانا؛ مال كدام كشور است؟
هربار كه خبري از ثبت جهاني ميراث مادي يا معنوي منتشر ميشود، بلوايي برپا ميشود و اين امور به جاي آنكه باعث نزديك شدن دلهاي ما با همسايگاني چون آذربايجان و ارمنستان و افغانستان و... شود به نقار فرهنگي و ملي ميان
ما دامن ميزند.
گويي چيزي كه كمترين اهميت را دارد و در سايه ميرود ارج مقام و شخصيت بزرگاني چون مولاناست كه به قدر كالايي تخفيف پيدا كرده كه بر سر مالكيتش دعواست. به قياس اين مثل كه «اول برادريات را ثابت كن و بعد ادعاي ارث كن!» خوب است از خود بپرسيم به كدامين اعتبار از معناي وطن، ما «هموطن» مولاناييم و اجازه داريم مثنوياش را تنها از آن خود بدانيم.
اگر منظور از «وطن» همان جايي باشد كه مولانا آن را وطن ميداند كه اساسا ايراني و افغانستاني و رومي بودن مولانا منتفي است؛ چرا كه او خود در تفسير حديث نبوي «حبالوطن من الايمان»، ما را نخست سفارش به شناخت معناي حقيقي «وطن» كرده است و به قولِ شيخ بهايي «اين وطن، شهريست كان را نام نيست». با اين تلقي از معناي وطن همه عالم و آدم از آن رو كه اصل و مأوايشان يك جاست «هموطن» به حساب ميآيند. پس اگر مرادمان از وطن مصر و عراق و شام است با مولانا «هموطن» نيستيم، چون او وطنش را جاي ديگري ميداند!
اگر منظور از «وطن» مولانا جايي باشد كه به آن تعلق خاطر بيشتري داشته، البته ميشود درباره آن تحقيق كرد؛ در حكايات آمده كه وقتي او در آسياي صغير بود «اميرتاجالدين معتز الخراساني از خواص مريدان حضرت مولانا بود و حضرت مولانا او را از جميع امرا دوستتر داشتي و بدو همشهري خطاب كردي» پس اگر سوال اين باشد كه مولانا كجا را دوستتر داشت پاسخ اين است كه احتمالا خراسان را. وليكن خراسان به روزگار مولانا چهار ربع بود؛ ربع مرو، بلخ، هرات و نيشابور كه اكنون در سه كشور مختلف افتاده است؛ منطقه بلخ و هرات در افغانستان، مرو در تركمنستان و نيشابور در ايران. پس در اين معني ايران و تركيه نميتوانند يگانه مدعيان هموطني او باشند.
اما اگر منظور، فارغ از دو معناي بالا، همه آن قلمرويي باشد كه وامدار مولانا و مثنوي اوست و از وجود او متنعم شده؛ آنگاه از بلخ تا قونيه وطن مولاناست. در واقع مولانا در طول اين مسير احساس نميكرد از وطنش خارج شده است. اين درباره بسياري ديگر از بزرگان ما صادق است؛ بوعليسينا در فارياب به دنيا آمد و در همدان از دنيا رفت؛ ميرسيد علي همداني نيز در همدانزاده شد و در كشميردار فاني را وداع گفت.
«وطن» اين بزرگان آنجايي است كه ردپايي از آنان در دل و جان مردمان آن خطه باقي مانده است و از آنان تاثيرات معرفتي گرفتهاند و غربتشان آنجايي است كه در آنجا درك نشدهاند و ناشناخته باقي ماندهاند. چرا كه در واقع كه اين بزرگان بودهاند كه مرزهاي وطن را تعيين ميكردهاند. معمولا غافليم از اينكه ايران وجود نميداشت اگر فردوسي و بوعلي و مولانايي نبودند كه فرهنگ ايراني را قوام و غنا بخشند. همه قلمرويي كه بديشان تعلقخاطر دارد، فارغ از تفكيكات سياسي، وطن آنان است. حتي بلخ تا قونيه نيز كوچك است براي اينكه وطن مولانا پنداشته شود؛ تا وقتي هستند كساني چون آنه ماري شيمل آلماني و راينولد نيكلسون انگليسي و عبدالباقي گولپيناري استانبولي و غيره كه عمري براي شناختن و شناساندن مولانا وقت صرف كردهاند و با آن انس گرفتهاند؛ چطور ميتوان مولانا را محدود به وطني تعيين كرد و ايشان را خارج از اين مرز و بيگانه پنداشت.
مثنوي و شاهنامه و نوروز به جاي آنكه مايه اختلاف ما شود بايد به ياد ما آورد كه همه ما بر سر يك خوان پرورده شدهايم و به يك وطن تعلق داريم و به يك اندازه وامدار آنانيم. ميدانيم كه مرزهاي سياسي فعلي ايران تنها بخشي از سرزمين فرهنگي ايران است. بسياري از كشورهاي واقع در اين حوزه به معناي واقعي كشور نيستند و تصنعا و بنا بر دخالتهاي قرنِ اخير تشكيل شدهاند. براي دولتهاي حاكم بر ايشان ضروري است به هر مستمسكي متوسل شوند تا براي خود هويت و تاريخي مصنوعي برسازند؛ از شخصيتهاي تاريخي گرفته تا همه ميراث فرهنگي ملموس و غيرملموس. ما به عنوان يك ايراني اگر خود را حقيقتا مخاطب سخن مولانا ميدانيم بايد تلاش كنيم از فرصتي كه كنوانسيونهاي بينالمللي فرهنگي فراهم كردهاند براي همدلي و انس بيشتر با ديگر اعضاي اين خانواده استفاده كنيم.
خوب است به جاي راندن تركيه و افغانستان و... و محروم كردنشان از اين خوان، بايد بدين مطالبه بينديشيم كه باقي حوزههاي نمكپرورده مثنوي را به هر علتي كه از آن دور افتادهاند نيز دعوت به مشاركت كنيم. اگر خود را هموطن مولانا و مخاطب مثنوي ميدانيم، احساس تعلقخاطر كشورهاي ديگر به مولانا بايد مايه خرسندي باشد، نه اسباب نارضايتي و عصيان. همواره حواسمان باشد كه مناقشات ما براي مصادره مثنوي مولانا نقض غرضي آشكار است و نشان ميدهد اصلا نفهميدهايم پيام او چيست.