آرامش از نوعي ديگر
رضا بهبودي
بازيگر
تام استوپارد
هوشنگ حسامي
- خيلي قشنگه!
از ديدن گلها، پاكيزگي و پرستار زيبا در دل احساس آرامش و رضايت خاطر ميكنم. قبل از آن، به آرامي وارد بيمارستان شدهام و از سكوت شب لذت بردهام. پرستار (ستاره پسياني)، هاج و واج، معطل است. يادآوري ميكنم:
- يك اتاق براي آقاي براون
- اوه... ايشون رو آوردين؟
- من خودم را آوردم!
دفتر و دستكاش را كنار ميگذارد:
- مريضيد؟
- نه.
- اما اينجا يك بيمارستان شخصيه ...
- هموني كه من ميخوام. بيمارستاني كه خلوت شخصي نداشته باشه به چه درد ميخوره؟!
و اضافه ميكنم كه عاشق ملافههاي سفيدم.
نصف شبي، همه را «زابراه» كردهام. دكتر كشيك (مهدي بجستاني)، گيج و منگ از خستگي و خواب، درحال معاينه انگشت سبابهام است كه همين چند دقيقه پيش- وقتي كه ميخواستم زيپ ساكم را باز كنم تا نشانشان دهم كه نگران پول نباشند- كمي و فقط كمي قرمز شده است. حالا من بيمارم! آخ جون! و نياز مبرم به پرستاري دارم.
خداي من! وارد اتاقم ميشوم. از اينكه ميفهمم منظره اتاق رو به باغ است به وجد ميآيم.
- وقت صبحانه كييه؟
- ساعت هشت
- ناهار؟
- ساعت دوازده
- چاي عصر؟
- شش و نيم.
با ذوقي كودكانه به پرستار نگاه ميكنم كه دارد تخت را – تخت مرا- آماده ميكند:
- كاكائو؟
- ساعت نه.
دارم كيف ميكنم. با يك جست ميپرم روي تخت و ملافههاي سفيدم را لمس ميكنم. خدايا از اين بهتر چي ميشه؟
- سرپرستار دو بار در روز سركشي ميكنه؟
- بله.
- درجه كي ميگذارند؟
و روي «درجه» تاكيد ميكنم. گويا مهمترين مساله در زندگي است.
- صبح و عصر.
- تعويض ملافهها؟
- دوشنبهها.
- عالييه. مثل ساعت.
پرستار ميرود. حالا اين منم و اين رختخواب تميز و سفيد. ملافه را تا بالاي گردنم بالا ميكشم و هواي خوشبختي را فرو ميدهم. چشم ميبندم با خيالي راحت. نور ميرود.
- به نظر نميرسه علاقهاي به فرار داشته باشد.
اين را دكتر كشيك، فرداي صبح اولين روز اقامتم در هتل/ بيمارستان، به كسي در تلفن ميگويد.
به من مشكوك شدهاند. من اما، بيخبرم. دارم لذت ميبرم. دارم براي پرستاري ديگر (بهناز جعفري) كه صبحانهام را آورده و همزمان دارد نبضم را ميگيرد - كه از اين كار ذوق كردهام- درباره صبحانه خوردن در رختخواب فلسفه ميبافم.
اينكه خوردن صبحانه در رختخواب – در زندگي عادي- بدون دردسر و جواب پس دادن نيست:
- اگه كاملا از رختخواب بيرون نياي كه احتمالا پاي مقامات و اينجور چيزها به ميون ميياد.
اما تو بيمارستان، اين مساله نهتنها درك شده است، بلكه اصلا انتظار همينه! زيبايياش همينه!
اين مرد، منطق تازه و ديگري دارد. فلسفه زندگي، كار و... مخصوص به خودش را دارد.
سرپرستار (سركار خانم فاطمه نقوي) گوشزد ميكند كه بهبودي! فيلسوفبازي نكن! اين نكته مهم را آويزه گوشم ميكنم و در جواب خودش كه ميپرسه واقعا قضيه چيه؟ مشكل چيه؟ كودكانه و شادمانه ميگويم:
- من مشكلي ندارم.
- منظورم اينه كه چه دردي داري؟
- دردي هم ندارم. سرحال و شنگول.
- شما ميتونيد اينجا باشيد مگه اينكه چيزيتون باشه!
با وجود اينكه دو ساك پر از پول آوردهام تا جواب همين سوالها را بدهم نميتوانم – خارج از نقش- به «فوكو»، «مراقبت و تنبيه» و «پيدايش كلينيك» فكر نكنم.
تلفن، پشت تلفن، پروندهها را بررسي ميكنند. البته ترجيح دكتر اين است كه پاي پليس به اين «ماجرا» باز نشود. آيا دزدم؟ روانپريشام؟ جاسوس وزارت بهداري هستم؟ كلا جاسوسام؟ ميليونر خودخواه و عجيبام؟ جاعل اسكناسام – با وجود جعلي نبودن پولها؟! پرستاري را (بهناز جعفري)، مامور (جاسوس؟!) ميكنند تا با استفاده از كمبود احتمالي محبت در من، سر از كارم دربياورد. شگردهاي زنانه – جدا از اينكه دغدغهام نيست – كارش
را ميكند:
- اومدم براي آرامش يك زندگي عادي. دنبال سكوت سفيد اومدم. غذاي توي سيني و مراقبت كامل. گذروندن وقت و بيانتظاري. و بعد از كلي رفت و آمدها اعتماد ميكنم و حرف آخرم را ميزنم:
- بيمارستان جاي قابل اعتماديه. بيرون هر اتفاقي ممكنه بيفته. از وقتي كه من اينجام ميتونسته يك جنگ شده باشه و براي يه دفعه هم كه شده ربطي به من نداشته باشه. حتي ازش خبر هم ندارم. من اينجا خوشبختم.
اين روزها كه جنگ و تروريسم به اوج خلاقيتاش(!) رسيده است و ظاهرا كمتر نقطه امني در جهان پيدا ميشود، به ياد «جان براون» ميافتم. كسي كه حتي وقتي فرصتي دست ميدهد تا با كمك تونل از اردوگاه زندانيان فرار كند، تنها كسي است كه ماندن در اردوگاه را به بيرون ترجيح ميدهد:
- اسارت مثل يك پيروزي بود. صداي هواپيمايي رو از دور ميشنيدي اما دستش بهت نميرسيد. روز دوم فهميدم من رو ياد چي مينداخت.
- ياد چي؟
- ياد اينجا [بيمارستان]
اين نمايشنامه بينظير از تام استوپارد، با خلق شخصيتي متفاوت و عجيب، با سادگي و غناي بيمانندش مفاهيم بزرگي چون شجاعت، ايستادگي، مبارزه و حتي جانفشاني در راه ميهن را به چالش ميكشد و بدون آنكه جواب مشخصي را آشكار كند به سراغ انسان تنهايي رفته است كه خسته از بسياري چيزها كمي آرامش ميخواهد.
نقد ظريف سيستم اجتماعي و آن همتي كه در بازتوليد انديشهها و رفتاري ميشود كه جريان در جنگ و صلح را پرشتاب نگه دارد، از ديگر ويژگيهاي اين اثر كوتاه نمايشي است.
جايي براي آرامش نيست جز بيمارستان! اما امر پزشكي نميپذيرد كه تو سالم باشي! بايد خودت را به مرضي مبتلا كني تا شايسته «توجه»، «مراقبت» و برخوردار از آسايش و «بيانتظاري» باشي.
در بيمارستان هيچ كس از تو انتظاري ندارد. همه در خدمت تو اند تا تو خوب شوي به شرط آنكه قبلا از پادرآمده باشي، در حسرت لبخند زيباي پرستاران، گرفتن نبض و گذاشتن درجه و خوردن صبحانه در رختخواب تميز، بايد خود را به مخاطره بيفكني. اين قيمتي است كه جامعه از تو انتظار دارد كه بپردازي: اگر سالمي، بلند شو و مردانه بجنگ. آن وقت اگر لتوپار برگشتي، ملافههاي سفيدم را بر تن زخميات ميكشم پيش از آنكه كفنات شود.
حالا دوباره شب است اما سكوتش آزارنده. بايد از بيمارستان محبوبم فرار كنم فهميدهاند كه يكبار در كودكي، اينجا بستري بودهام بايد هرچه سريعتر شال و كلاه كنم؛ فاميل، دوست، آشنا دارند ميآيند تا مرا به سيستم برگردانند؛ به سر كار تا دم دستشان باشم.
- نميتونم بذارم بري
- مقررات؟
- نميتونم.
- من آزادم بيام. آزادم برم.
- ميدونم... ولي اينجا بيمارستانه.
لبخند ميزنم. از منطق خودشان استفاده ميكنم:
- من مريض نيستم.
و به عشق كمرنگي فكر ميكنم كه بين من و پرستار شكل گرفته بود اما...
- مشكل اينه كه من هميشه حالم خوب بوده. اگه مريض بودم همهچيز روبهراه بود!