گفتوگو با منيرالدين بيروتي درباره مجموعه داستان «آرام در سايه»
ما ديالوگ بلد نيستيم
دوست دارم زجري كه من ميكشم، خواننده هم بكشد
زينب كاظمخواه
منيرالدين بيروتي نخستين داستانش را در سال 76 در مجله آدينه منتشر كرد و از همان زمان داستاننويسي را تا امروز ادامه داده است. نخستين مجموعه داستان او «فرشته» نام داشت كه در سال 77 منتشر شد. چند سال بعدترش مجموعه داستان «تك خشت» را منتشر كرد كه برنده جايزه گلشيري شد. مجموعه داستان «آرام در سايه» چهارمين مجموعه داستان اين نويسنده است. مجموعهاي كه هم داستانهاي قديمي و هم تازهاش را در آن آورده است. اين داستانها بيشتر حال و هواي امروزي دارد. به غير از چند داستان كه از چند سال پيش مانده بود، بقيه داستانهاي اين كتاب در همين پايتخت شلوغ و پر دود ميگذرد. او در اين كتاب از فضاي آثار قبلياش فاصله گرفته است و بر عكس بقيه آثار نويسنده اين كتاب داستان شهري است. داستان آدمهايي كه هر كدام آنها يك جاي زندگيشان ميلنگد، درد دارند و غمگين و مهمتر از همه اينكه بيشترشان روانپريش هستند. آدمهاي پرحرف و وراجي كه در داستانها راه ميروند و فقط حرف ميزنند، از دردها و غمهايشان ميگويند. اين روانپريشي چيزي است كه خود نويسنده ميگويد كه اين چيزها بازتاب مسائلي است كه در طول سالها در جامعه ديده و در ذهنش حك شده است. اين داستانها قصه آنهايي است كه به ظاهر سالم هستند، در جامعه راه ميروند و كار ميكنند و ارتباطات اجتماعي دارند ولي خيليهايشان پس پشتشان در شرايط بحراني آن خود درونيشان را نشان ميدهند. آدمهاي پرحرف اين قصهها هم به گفته بيروتي به خاطر اين است كه ما ديالوگ بلد نيستيم و فقط اداي اين كار را در ميآوريم. اما در اين مجموعه داستان تازه، مثل هميشه بيروتي به نثر و زبان اهميت ويژهاي داده است، نكتهاي كه اين سالها برايش دغدغه بزرگي شده و فكر ميكند هر روز دايره واژگاني ما دارد كمتر ميشود و اين يعني كه ما بيفكر ميشويم. براي همين است كه او در آثارش هميشه به زبان اهميت زيادي ميدهد، زباني فاخر كه ناشي از خواندن زياد متون كلاسيك است. اين نويسنده سعي ميكند كه به جاي استفاده از واژههاي دم دست، به دنبال آنهايي برود كه اين روزها كمتر استفاده ميشوند. گفتوگوي «اعتماد» با اين نويسنده را ميخوانيد.
***
در اين كتاب داستانهاي متفاوتي وجود دارد. ويژگي اين داستانها براي اينكه بخواهيد آنها را كنار يكديگر بگذاريد چه بود، همه آنها در بعضي موارد مشخصههاي مشترك دارند؛ مثلا خواب ديدن كه در بيشتر داستانها وجود دارد. مرگهايي كه به صورت اتفاقي است. مثلا در سه داستان اول، راوي در مورد مرگهايي صحبت ميكند كه به نوعي ناخواسته بودهاند. خواننده ميتواند يك نخ تسبيحي در آنها پيدا كند. آيا به اين اشتراكات فكر كرديد كه آنها را در كنار هم قرار داديد يا نه؟
خير. من به دنبال ضبط و ربط نبودهام. يكسري از داستانها مرتب ميرفت و برميگشت. ميگفتند كه براي چاپ مورد دارد. فكر ميكنم كه دو داستان اول، سه يا چهار بار رد شده بود. اينكه بخواهم يك نخ تسبيح بين اينها پيدا بكنم، اينطور نبود. هرتعداد داستان داشتم و فكر ميكردم قابل چاپ هستند، به اضافه آن تعدادي هم كه رد شده بودند را جمع كردم. هيچ ارتباطي بين اينها را در ذهن خود پيدا نكرده بودم. يعني دانسته نبود كه همه در كنار يكديگر قرار بگيرد.
سه داستان اول شما خيلي بازيهاي ذهني و زباني دارد. بعد از اين سه داستان، وارد يك سري داستانهاي سادهتري ميشويم و بعد از آن دوباره به فضاي داستانهاي اوليه بر ميگرديم. آيا اين هم خودخواسته بوده كه داستانها به ترتيب چيده شدند يا اينكه اصلا به چنين چيزي فكر نكرديد. نكته ديگر اينكه چرا اين همه تفاوت داستاني در اين مجموعه وجود دارد؟ آيا به تجربهگرايي شما برميگردد؟
بخشي از داستانها، مثلا همان سه داستان ابتدايي و داستان «شب گرگ»، براي هفت الي هشت سال پيش است. يعني در ذهنيتهايي كه آنموقع داشتم آنها را با همان نثر نوشتهام. بقيه داستانها به غير از «رساله هبوطيه» كه خيلي درباره آن حرف دارم، فكر ميكنم براي پانزده سال پيش است. اما آن سه يا چهار داستان اوليه، داستانهايي بودهاند كه از قبل مانده بودند و اجازه نميگرفتند؛ بنابراين در اين كتاب آوردم. بقيه داستانها را واقعا در يك فضاي ديگر و زبان ديگري تجربه كردهام. حتي زبان آنها زبان مرسوم خودم نيست. مثلا در داستان «پيرزن در راه»، نخستين باري بود كه از چنين زباني استفاده كردم.
كه نسبت به داستانهاي ديگر از يك فضاي طنز هم برخوردار است.
بله. دقيقا. چون هيچوقت گروه خوني من به طنز نميخورد ولي خواستم به گونهاي تجربه كنم. بقيه آنها هم همينگونه بود. مثلا «دل كوه»، براي خود من به شكلي، شكستن عادتهايم بود. براي همين است كه همه را يك جا جمع كردم. يك جورهايي در «تك خشت» و همچنين «دارند در ميزنند» هم زبان و هم فضا، خيلي يكنواخت بود و اينها را مخصوصا در كنار يكديگر قرار دادم و در يك جاهايي همزبان و هم فضاي آنها را شكستم. به نسبت كارهاي قبليام كه اينگونه نبود، اين داستانها خيلي شهري هستند. به هر حال مخصوصا اين كار را انجام دادم كه خودم را در يك تجربه نو و يك كار جديدتر قرار دهم.
يعني اينكه شما اصولا نويسندهاي هستيد كه تجربهگرايي را دوست داريد و نميخواهيد خود را تكرار كنيد؟
بهشدت از تكرار خودم بيزار هستم.
وقتي كه سه داستان اول را ميخوانيم، خيلي لذت ميبريم. هم نثرش خيلي لذتبخش است و هم بازيهاي ذهنياش. به هر حال آن سه داستان خيلي دلنشين است. بعد يكباره داستانهاي بعدي انگار افت پيدا ميكنند. دليل اين افت چيست؟
اين موضوع را قبلا دو سه نفر ديگر از دوستان هم گفتهاند.
بهتر نبود اين سه داستان در مجموعهاي كه داستانهاي جنگ بود منتشر شود يا اصلا فكر ميكنيد كه ميتوانيد يك مجموعهاي را در حال و هواي جنگ بنويسيد؟
من راجع به جنگ خيلي داستان دارم، منتها چاپ نميشوند. خود من هم درسن پانزده، شانزده سالگي درگير آن بودهام و دو نفر از بهترين دوستانم در جنگ كشته شدند. به خاطر همين است كه هميشه به آنها احساس دين ميكنم ولي هيچوقت نتوانستهام دربارهشان بنويسم.
فكر ميكنيد به خاطر فضاي متفاوت و نگاه ديگري است كه به جنگ داريد؟
بله. فكر ميكنم دليلش همين باشد.
اتفاقا در سه داستاني كه درباره جنگ نوشتهايد كاملا حواستان بوده و لب مرزي حركت كردهايد كه قابل چاپ باشد.
همانطور كه گفتم درباره جنگ خيلي داستان دارم. حتي يك رمان نيمه كاره هم دارم به نام «جنگ فقط مختص جنگ»، منتها ميدانم كه هيچوقت چاپ نميشود. در ارتباط با داستانهاي كوتاه، قصدم اين بود كه مجموعهاي در مورد جنگ درست كنم، ولي با يكي، دو نفر از دوستان كه صحبت كردم، آنها كارها را مطالعه كردند و گفتند كه هيچكدام اينها چاپ نميشوند. در مورد اينكه لب مرز حركت كردهام، بايد بگويم كه در اين بيست سال كار كردن، ياد گرفتهام كه چه چيزهايي را بنويسم و چگونه بنويسم كه بشود آنها را چاپ كرد. به هر حال عادت ميكنيم و نه اينكه خود سانسوري كنيم. من از خود سانسوري بدم ميآيد. ولي در يك جاهايي مجبور هستيد وقتي مينويسيد، يك سري مسائل را رعايت كنيد. در بعضي داستانها تا جايي كه ميشد از داستان زدم كه فقط اشارهاي از چيزي كه ميخواهم بگويم بماند؛ مثل داستان «پشت پنجره». من مرتب از آن داستان ميزدم. بعد از نوشتن داستانها، در بازنويسيها تا جايي كه ميشد جملههايي را حذف كردم فقط يك اشاره كوچك گذاشتم تا بشود چاپش كرد. البته در ذهن خودم، خودم را سانسور نكردم. ولي يك جورهايي داستان را خلاصه كردم كه هم بشود حرفم را بزنم و در عين حال داستان هم از بين نرود. شايد يكي از دلايلي هم كه اين مجموعه متشتت به نظر ميرسد اين است كه همه جور موضوعي در آن وجود دارد، دليلش اين است كه نميتوانستم يك مجموعه كامل در مورد يك موضوع را جمع كنم. يكبار در سال 98 اين كار را كردم، از ده داستاني كه داده بودم، گفتند كه پنج داستان آن را كلا حذف كنم. از پنج تا داستان ديگر هم هشتاد مورد ايراد گرفتند عملا يعني هيچ چيزي نميتوانستم چاپ كنم. اين بود كه از هر كدام اينها يك چيزي را انتخاب كردم و در يك مجموعه قرار دادم.
فكر ميكنم كه شما نويسندهاي هستيد كه در داستانهايتان نشانه ميگذاريد. خواننده اگر داستان را دقيق نخواند، داستان از دستانش در ميرود. شايد ميخواهيد مخاطب خود را امتحان كنيد كه تا چه حد دقيق مطالعه ميكند. آيا اصولا شما براي نوشتن همينقدر پيچيده فكر ميكنيد؟ يا اينكه دليل ديگري دارد مثلا براي دور زدن سانسور يا اينكه اصلا به پيچيده نوشتن علاقهمند هستيد؟
من اسم اين را پيچيدهنويسي نميگذارم. دوست دارم كه خواننده يك ذره از آن زجري را كه من ميكشم، او هم بكشد. خيلي دوست ندارم كه به صورت حاضر و آماده داستاني را در دسترس خواننده بگذارم كه تخيل خودش را به كار نيندازد.
ولي داستان ساده هم در اين كتاب گذاشتهايد. كه خيلي هم ميتواند عامه پسند تعبير شود.
من يكسري تجربههايي را با خودم در داستان داشتهام. همه كاري را انجام دادهام كه ببينم كداميك راضيام ميكند. وسوسه ميشدم كه از اين پيچيدهنويسي فاصله بگيرم كه يكسري داستان راحت بنويسم، اما درحقيقت با راحتنويسي خيلي لذت نميبرم. چارچوب ذهن من يك جورهايي به اين فرم نوشتن عادت كرده است. حتي در رمانهايي كه مينويسم هم اين گونه هستم. خيلي دوست ندارم كه خواننده زود بخواند و رد شود و داستان تمام شود.
اگر بخواهيم در مورد نثر صحبت كنيم، در خيلي از داستانهاي شما، به خصوص در جاهايي كه راوي سوم شخص است، نثر فاخر را به كار بردهايد. در نثر فارسي امروزي كلماتي مانند پاري يا فكري شدهام، ديگر به كار نميرود. اينها كلماتي نيستند كه ديگر اصطلاحات مردم كوچه و بازار باشد، چرا اين ريسك را ميكنيد كه كلماتي كه ديگر نميشنويم را به كار ببريد؟ زبان انگار خيلي برايتان اهميت دارد؟
بله. در اين زمينه كاملا ريسكپذير هستم. من رفتهرفته به اينجا رسيدم كه واقعا زبان تنها چيزي است كه ما داريم. زماني كه نثر داستانها را كه ميخوانم يا حتي مكالمهها را ميشنوم، وحشت ميكنم كه همهچيز دارد از بين ميرود. چون بهشدت اين اعتقاد را دارم كه نثر زاييده فكر است. حتي مكالمات ما به فكر بستگي دارد. هر چقدر كه كلمات شما وسيعتر باشد، يعني اينكه فكر شما گستردهتر است. اينكه اينقدر دايره واژههاي ما روز بهروز كوچك و كوچكتر ميشود، يعني داريم بيفكرتر ميشويم. خيلي از اين مساله وحشت دارم. به خصوص در مورد نسل جوان كه اصلا ديگر باهم حرف نميزنند؛ فقط به يكديگر تلگراف ميزنند. در ذهن خود گفتم كه بعضي چيزها در چند سال آينده از بين خواهد رفت. وقتي كه از بين برود ديگر فكري پشت آن نخواهد بود. براي همين به نثر ديگري رو آوردهام. به خاطر همين است كه هميشه به سراغ متون كلاسيك ميروم. وقتي كه شما از يك كلمه استفاده نميكنيد، يعني قطعا به آن فكر نميكنيد. وقتي هم كه به آن فكر نكنيد، يعني كه بخشي از تفكر را هم از خودتان و هم از مخاطبتان گرفتهايد. برعكس، من به سراغ آنها ميروم حتي اگر دركش براي خواننده سخت باشد. اين همه دايرهالمعارف فرهنگي داريم، چه ميشود كه خواننده دو بار هم كه شده به سراغ اين دايرهالمعارفها برود و بفهمد كه اين كلمه چه معنايي دارد. نثر پوست مياندازد و زنده است، بايد زندگي كند. خيلي زشت است كه زبان سعدي در هشتصد سال پيش بوده است ولي ما غير از آن، هيچ چيز ديگري نداريم. اين موضوع براي من خيلي سنگين است. در خيلي از چيزها ضعيف هستيم. نثر ما خيلي فقير است. اين فقر هم از همان انديشه ميآيد؛ چون اصلا فكر نميكنيم. چرا متون فلسفي ما اينقدر الكن است؟ چون ما ديگر در اين متون واژهسازي نداريم. در آخر مجبور ميشويم كه عين واژه را در نثرفارسي بياوريم، چون براي آن هنوز هيچ چيزي درست نكردهايم. چرا؟ چون اصلا به آن فكر نكردهايم. اگر بخواهيد فلسفه را به فارسي ترجمه كنيد، نيمي از اصطلاحات آن آلماني يا فرانسوي يا زبانهاي ديگر است. يك حسي كه به يك چيزي داريم، مثلا به چيزي علاقهمند هستيم، فقط واژه علاقه را براي آن ميسازيم. نميرويم زحمت بكشيم واژهاي كه حس ما را نشان دهد در بياوريم. من به اين چيزها خيلي فكر ميكنم، مخصوصاً در داستان وقتي كه ميگويم فردي ميترسد، نميآيم كه از كلمه ترس استفاده كنم. واژه ترس اينقدر گفته شده است كه همه از آن رد ميشوند. سعي ميكنم كه يك چيز ديگري معادل ترس در آورم. ولو آن كلمه منسوخ شده باشد.
آنوقت در داستان اسير واژهها نميشويد؟
اين خطر خيلي هست. رد شدن از آن هم خيلي سخت است. در واقع اين كار ريسك دارد. گاهي اوقات آدم اينقدر اسير اين واژهها ميشود كه داستان در يك جاهايي از دستانش در ميرود. ولي آنقدر بايد با آن ور رفت كه اين تعادل حفظ شود. احساس ميكنم كه نسل بعد از من كه ميخواهد بيايد، اگر بتوانم در اين زمينه آنها را كمي قلقلك بدهم، فكر ميكنم كه كار خودم را كردهام.
اين يعني به مخاطب اهميت ميدهيد. اما بايد اين موضوع را هم در نظر بگيريد سختي نثر ممكن است مخاطب را پس زده و تيراژتان پايين بيايد. به هر حال يكي از معيارهايي كه خواننده به سراغ كتابي ميرود، اين است كه نثر آن را بفهمد. با كاري كه شما ميكنيد باعث نميشود ريزش مخاطب داشته باشيد و اين كار يك نوع خطر كردن در نوشتن است. چون نويسنده مينويسد كه خوانده شود. آيا اين كار به خطر كردنها ميارزد؟
اين مساله را خيلي سال پيش با خود روشن كردهام. به قول شما، اين خطر را به جان خريدم كه خوانندههاي من ريزش پيدا كنند و خيلي هم با اين موضوع كلنجار رفتم. به خوبي در كتابهايم ميديدم كه خيليها با يكي دو صفحه خواندن كتاب را كنار ميگذارند. الان هم شاهد آن هستم. ولي خطر آن، براي من ميارزد. چون از عقبه اين نثري كه دارد رايج ميشود ميترسم؛ چون بيفكري است. جامعه ما بهشدت نياز به فكر دارد كه متاسفانه اين موضوع روز به روز در حال كمتر شدن است. يك جورهايي همهچيز دارد تقليدي ميشود. هيچكس فكر نميكند، حتي حرف زدن ما هم تقليدي شده است. حاضر هستم كه نيمي از مخاطبان را از دست بدهم ولي اگر در اين ميان چند نفر پيدا شوند كه اين را ادامه بدهند، براي من كافي است. درست است، هميشه در ذهن خود به مخاطب فكر ميكنم، ولي مخاطبي كه در ذهن من است با آن نثر به گونهاي پرورش پيدا كرده است. قطعا هر نويسندهاي مخاطب دارد و آن مخاطب با چارچوب ذهن من انس گرفته است. اينكه مخاطب من كم ميشود، تيراژ كتابم كم خواهد شد، همه را ميدانم، ولي در يك جايي بايد اين را بشكنيم. ما هم در يك جايي بايد خطر كنيم. دو سه نفر دوست مترجم دارم ميگويند كتابهايي كه از ما ترجمه ميشوند داراي نثر شل و ول و ساده هستند. بعد هم همه فكر ميكنند كه واقعا ما فقط اينطور بلديم بنويسم. در حالي كه جريان ادبي ما در حقيقت اين گونه نيست. آثاري از گونه ديگر سخت است و ظاهرا كسي آنها را ترجمه نميكند. بنابراين راحتها ترجمه ميشوند. به نظرم ادامه روندي كه در نثر داريم، نفي هر نوع انديشه است. وقتي كه دايره واژهها كوچك و كوچكتر شود، ديگر نيازي به فكر ندارد.
راويهاي شما در اين كتاب خيلي پرحرف و وراج هستند. آن شيوه چيدماني كه شما داشتيد؛ فقط راوي دارد حرف ميزند و متكلموحده است، انگار راويها به گونهاي ديكتاتور هستند و به ديگري اجازه حرف زدن نميدهد. آيا اينرا هم ميتوانيم به حساب تجربهگرايي شما بگذاريم يا نه، نوع داستانگويي به سمتي رفت كه راويهاي وراج و ديكتاتور به داستانهايتان رسوخ پيدا كردند؟
از چهار الي پنج سال پيش به اين نتيجه رسيدهام كه ما ديالوگ بلد نيستيم. حتي زماني كه با كسي ديالوگ برقرار ميكنيم، الفباي ديالوگ گفتن را بلد نيستيم و اداي آن را در ميآوريم. همه ما متكلم الوحده هستيم. حتي زماني كه حرف ميزنيم هم ميخواهيم به طرف مقابل بگوييم كه او اجازه حرف زدن ندارد و حرف ما درست است. در داستان تعريف كردن هم همينگونه است. من هم در اين مساله يك جورهايي عمد دارم. اينكه ميگوييد راويهاي اين كتاب ديكتاتور هستند، واقعا ديكتاتورند.
در يك بخشهايي فقط حرف ميزند و اجازه صحبت به طرف مقابل را نميدهد.
بله. اجازه نميدهيم كه نظر مقابل ما حتي شكل بگيرد. چه برسد به اينكه مخالف ما باشد. ما واقعا اين گونه هستيم. الفباي ديالوگ اين است كه شما ابتدا طرف مقابل خود را به عنوان يك موجود بپذيريد. وقتي كه پذيرفتيد، بايد همهچيز او را بپذيريد، حتي نظر او هم پذيرفته شود. ما اين گونه نيستيم. حتي در داستان تعريف كردن هم اينطور نيستيم. يعني وقتي كه داريم داستاني را تعريف ميكنيم و طرف مقابل اگر از داستاني كه ما داريم تعريف ميكنيم و او ميشنود، خوشش نيايد، اجازه نميدهيم كه نظر بدهد. ميگوييم همين را كه من ميگويم درست است. به نظر من اين ديكتاتوري در ما به صورت ژني در آمده است و معلوم نيست چه زماني بشكند. ما ديالوگ بلد نيستيم به خصوص در داستان اجازه نميدهيم كه يك نظر ديگر هم مطرح شود. هميشه آن را خفه ميكنيم. در رمان جديدي كه در حال نوشتن هستم، اجازه دادهام كه حتي ضد راوي هم روايت كند و آن روايت شكل بگيرد. نميدانم كه تا كجا موفق باشم. ولي ذهنيت من اين است كه ما تا چه وقت بايد ديكتاتور باشيم كه ديكتاتوري حتي در روايت هم باشد.
بيشتر شخصيتهاي كتاب روانپريش هستند. جامعه را تا چه حد اين گونه ميبينيد. بالاخره يك مابهازاي بيروني دارد كه همه داستانهاي اين كتاب اين گونه هستند. به نظر ميرسد ديوانگي نهان به همه اين شخصيتها رسوخ كرده است. روانپريشي در جامعه ما تا چه حد به چشم شما آمده است كه شامل تمام شخصيتهاي كتاب ميشود. ما در اين كتاب يك آدم سالم هم نداريم.
اينكه اين را ميگوييد جالب است. چون نخستين كسي هستيد كه به طور صريح بازگو ميكنيد. ما در برخورد با آدمها فكر ميكنيم كه همه سالم هستند، حتي در مورد خودمان هم اينچنين است، ولي همه با هم زندگي و با يكديگر صحبت ميكنيم و ظاهرا هم هيچ مشكلي نداريم. در ذهن من هميشه اين هست كه آدمها واقعا تا چه درجهاي سالم هستند، تا زماني كه صحبت نكنند اين موضوع مشخص نخواهد شد. تا زماني كه ديالوگ برقرار نكنيد و شروع به حرف زدن نكنيد، معلوم نخواهد شد كه تا چه حد ديوانه هستيد و تا چه اندازه روانپريشي وجود دارد. در شرايط عادي همه ما خوب و سالم هستيم. دقيقا در يك جاهايي كه اتفاقي ميافتد و شرايط حادي پيش ميآيد، شما بايد شخصيت خودتان را نشان بدهيد، در آنجا معلوم ميشود از نظر رواني همه ما دچار مشكل هستيم. روزهايي كه در تاكسي مينشينم، خيلي به اين مساله دقت ميكنم. عكسالعمل آدمها براي من خيلي جالب است. مثلا عكسالعمل فردي كه اينقدر متشخص نشسته، كافي است كه يك اتفاق خلاف عادت هرروزه پيش بيايد، جوهره خود را بيرون ميريزد. حرفهاي زشت ميزند. به راننده توهين ميكند. ميخواهم بگويم كه اين موقعيتها بايد پيش بيايند كه شما بتوانيد تشخيص بدهيد كه واقعا در اين جامعه سالم هستيد. چون در حالت عادي كه مهم نيست و همه خوب هستيم و قربان صدقه يكديگر ميرويم، ولي كافي است كه آن موقعيت را عوض كنيم. اينكه ميگوييد همه آدمهاي اين مجموعه روانپريش هستند، بله همينطور است. برخوردهايي كه الان در جامعه مشاهده ميكنم، يا قبلا داشتهام، چيزهايي را در ذهنم حك كرده است و حساسيتهاي بيمارگونهاي را كه خودم گاهي اوقات دارم، سبب شده است كه جذب اين موضوع شوم.
اين روانپريشي با آن داستانهايي كه قدري ماوراءالطبيعي به نظر ميرسند، با هم ارتباطي دارند يا اينكه به روانپريشي مرتبط ميشود؟
نه آنها به روانپريشي ارتباط ندارد. دو يا سه داستان دارم كه مربوط به ماوراء ميشوند. «رساله هبوطيه» يكي از داستانهايي است كه نگاه ديگري به دنيا و خلقت دارد. نثر آن سخت است. من تا حالا تكنيك آن را در جاي ديگري نديده بودم. خيليها هم به من گفتند كه از كارهاي ديگر كپي كردهام. اما اين داستان را سال 57 يا 67 نوشتهام، يعني بيست سال پيش و نوشتناش خيلي طول كشيد.
در جاهايي كه ميگوييد متن گم شده است، چيز ديگري بوده يا سانسور شده است؟
سانسور نكردهام. اين را به عهده تخيل خواننده گذاشتهام. آن متنها بود و من مخصوصا ننوشتم. يك جاهايي از آنها هم واقعا نبود. نميدانستم كه چه بنويسم و كد زدم. ولي خيلي از جاهايي را كه خالي گذاشتم و نوشتم كه گم شده است، مخصوصا اين كار را كردم. خيلي از چيزهاي آن را از سفرنامه ناصرخسرو در آوردم. ولي ساختم. نه اينكه عين آن باشد. روي اسم هم تاكيد كردم. يك سري از اسامي واقعي نيست.
شما در واقع با نوشتن رساله هبوطيه خواستهايد كه تمام قدرت نويسندگيتان را به رخ بكشيد؟
اين داستان را در سن بيست و پنج سالگي نوشتم. نه كتابي داشتم و نه چيزي چاپ كرده بودم. جرات نميكردم آن را به كسي بدهم كه مطالعه كند. به تنها كسي كه دادم خواند، شهريار مندنيپور بود. او گفت كه رمانش كن. ولي واقعيت اين است كه ميخواستم پز بدهم. البته اين را هم بگويم كه اين داستان خيلي رد شد. از «تك خشت» كه چاپ شد مرتب آن را به ارشاد ميدادم كه آنها هم رد ميكردند. مرتب ميرفت و رد ميشد تا بالاخره در اين مجموعه گذاشتم. خودم هم ميدانم كه سنخيت خاصي با اين مجموعه ندارد. ولي گفتم كه بالاخره بايد چاپ شود.
داستانهاي ماورايي غيرقابلباور هستند، در عين حال يك خط قرمزي دارند كه اصولا در داستانها نميآيند. اتفاقا اين داستانها ظرفيت خيلي خوبي دارند. مثلا اجنه كه در فرهنگ فولكلور ما، خيلي با آن آشنايي داريم ولي در داستانهاي ما به غير از بهرام صادقي و گلشيري و چند نفر ديگر خيلي از آن استفاده نكردهاند و مرز خيلي سختي است كه آن را دربياورند.
پرداختن به آن مثل اين است كه روي لبهاي راه بروي و واقعا آدم از هر طرف ممكن است سقوط كند.
در داستانهاي اين كتاب راويها زياد بيخوابي دارند. در چند داستان پشت سر هم، برف تكرار ميشود. اين نشانهها و نمادها به صورت اتفاقي در داستان ميآيد يا براي شما در پشت اينها چيزي هست؟
قطعا هست و اصلا تصادفي نيست. من به روانشناسي خيلي وارد نيستم. ولي قطعا اينها يك نشانه است. يعني ناخودآگاه در من حك شده است. سرما و برف و اين چيزهايي را كه ميگوييد، در بيشتر داستانهاي من هست.
زبان تنها چيزي است كه ما داريم
من رفتهرفته به اينجا رسيدم كه واقعا زبان تنها چيزي است كه ما داريم. زماني كه نثر داستانها را كه ميخوانم يا حتي مكالمهها را ميشنوم، وحشت ميكنم كه همهچيز دارد از بين ميرود. چون بهشدت اين اعتقاد را دارم كه نثر زاييده فكر است. حتي مكالمات ما به فكر بستگي دارد. هر چقدر كه كلمات شما وسيعتر باشد، يعني اينكه فكر شما گستردهتر است. اينكه اينقدر دايره واژههاي ما روز بهروز كوچك و كوچكتر ميشود، يعني داريم بيفكرتر ميشويم. خيلي از اين مساله وحشت دارم. به خصوص در مورد نسل جوان كه اصلا ديگر باهم حرف نميزنند؛ فقط به يكديگر تلگراف ميزنند. در ذهن خود گفتم كه بعضي چيزها در چند سال آينده از بين خواهد رفت. وقتي كه از بين برود ديگر فكري پشت آن نخواهد بود. براي همين به نثر ديگري رو آوردهام.
به خاطر همين است كه هميشه به سراغ متون كلاسيك ميروم. وقتي كه شما از يك كلمه استفاده نميكنيد، يعني قطعا به آن فكر نميكنيد. وقتي هم كه به آن فكر نكنيد، يعني كه بخشي از تفكر را هم از خودتان و هم از مخاطبتان گرفتهايد. برعكس، من به سراغ آنها ميروم حتي اگر دركش براي خواننده سخت باشد.