ما و مولانا
البته لازم به تذكر است كه نميتوان با قطعيت گفت رابطه خود مولانا و شمس مثل رابطه مريد و مراد بوده است. چهرههايي چون مولانا قالب سازند و چندان در قالبها قرار نميگيرند. يعني اين تنش در رابطه مولانا و شمس هست و نميتوان گفت قالب مريد و مرادي چنان كه گفتم در رابطه مولانا و شمس صدق ميكند، اما در همين تنش مشخص است كه رابطه مريد و مرادي چه ويژگيهايي دارد. يعني استاندارد و معيار اين بوده كه يكي مريد و ديگري مراد باشد. چنان كه غزالي نيز وقتي به تصوف ميگرايد با جايگاهش به عنوان يك فقيه و عالم دچار تنش ميشود.
عارف به جاي صوفي
گفتيم رابطه ما با مولانا تابع مفاهيمي است كه استفاده ميكنيم. اگر در قرن هفتم سلسله مولويه در سراسر تركيه خانقاه داشته و بعد از آن ميراث باطني مولانا در مصر و سوريه تداوم يافته است، در دوره معاصر تحت عناويني چون عرفان و معنويت اين سنت شناخته ميشود. اين به خاطر آن است كه دو اتفاق مهم رخ ميدهد. يك اتفاق در عصر صفويه در اواخر قرن يازدهم هجري رخ ميدهد. اتفاق مهم ديگر در دوره مدرن و جريانهاي معنوي معاصر رخ ميدهد. در اواخر دوره صفويه آنچه رخ ميدهد اين است كه تصوف مورد حمله فقها واقع ميشود. اين حمله نيز بدان سبب است كه تصوف امري است كه مرتبط با گذشته سني ايران است. يعني با قوت گرفتن تشيع در دوره صفويه، اموري كه مربوط به گذشته سني ايران بوده، مورد هجمه و نقد قرار ميگيرد. در اواخر دوره صفويه بنابراين به تصوف حمله و گفته ميشود كه شيعه صوفي ندارد. براي مثال ميرلوحي در اين دوره مولانا را يك ازبك سني ميخواند! اين در حالي است كه مولوي ازبك نبوده است. در مقابل برخي علماي شيعه كه گرايشهاي باطني داشتند، مثل قطب الدين نيريزي و دارابي و... ميگويند تصوف امر بدي است، اما عرفان امر خوبي است. عرفان همان مضامين تصوف است منهاي نظام اجتماعي آن. به عبارت ديگر عرفان در دوره قاجار يعني بعد از صفويه به پديدهاي مدرسهاي بدل ميشود. يعني تصوف به عنوان يك نهاد اجتماعي خانقاه سركوب ميشود، در حالي كه عرفان در مدارس سنتي باقي ميماند. امروز نيز ابن عربي در مدارس سنتي تدريس ميشود. بنابراين اگر به منابع پيش از قرون دهم و يازدهم بنگريد، شاهديد كه مفهوم عرفان چندان رواج ندارد و آنچه اهميت دارد، عارف و معرفت است. عارف نيز در تقابل با صوفي نيست، بلكه صوفياي است كه به كمال رسيده است. يعني عارف در حوزه تصوف معنا ميشود. اما با اتفاق قرن يازدهم، عارف در مقابل صوفي ديده ميشود. خود قطبالدين نيريزي كه از مشايخ ذهبيه بوده، ميگويد به من صوفي نگوييد و من عارف هستم. اين يك تحول بومي است كه در خود ايران رخ ميدهد و مفهوم تازهاي يعني عارف زاده ميشود و ديگر از پنجره مفهوم تصوف به ميراث باطني فرهنگ اسلامي نگريسته نميشود.
معنويت مدرن: محصول رمانتيسم و استعمار
اما اتفاق مهمتر در دوره مدرن يا قرون نوزدهم و بيستم ميلادي رخ ميدهد. اين اتفاق ديگر بومي نيست و بايد آن را به نحو جهاني در نظر گرفت. آنچه از قرن شانزدهم ميلادي رخ ميدهد، بحث تجدد است. زلزلهاي در ابعاد زندگي بشري آغاز ميشود كه در سراسر جهان گسترش مييابد. يعني يك انقلاب كپرنيكي رخ ميدهد كه ديدگاه بشر را به همهچيز تغيير ميدهد. اين تغيير در نگاه به عرفان نيز رخ ميدهد. مفاهيمي چون spirituality و mysticism كه به معنويت و عرفان ترجمه ميشود، در خود زبان انگليسي بيش از 200 سال سابقه ندارند. يعني اين مفاهيم تا قبل از اين تاريخ چندان معناي امروزين را نداشتند و چه بسا معناي منفي داشتند. بحث روشنگري و تجدد ابتدا با تاكيد مطلق بر عقل آغاز ميشود، اما در قرن نوزدهم شاهد يك طغيان عليه عقلگرايي ابزاري و مادي گرايي محض هستيم و نهضت رمانتيك شكل ميگيرد. كساني چون شلايرماخر و فون شلگل و شللر در اين سنت قرار ميگيرند. مدعاي اصلي جريان رمانتيك اين است كه در جهان نيازمند معنا و هدف هستيم و عالم را به عنوان ساعتي ديدن كه كسي ساخته و خودش پيش ميرود، خلأ ايجاد ميكند و با چنين جهاني نميتوان زندگي كرد. فيلسوفاني ايده آليست و شعرايي چون ساموئل تيلر كلريج و ويليام وردزورث نيز در اين زمينه به تدريج به فكر چارهانديشي ميافتند. ايشان به دنبال به تعبير خودشان هسته اصلي در دين رفتند و آن را تجربه يا احساس ارتباطي خواندند كه با امر نامحدود است. تا پيش از آن دين يك پديده اجتماعي بوده است. اصلا نهضت پروتستانتيزم و تجدد عليه اين سلطه اجتماعي و سياسي شكل گرفتند. اين پيشگامان آنچه را ميتوان از دين گرفت ارتباط با امر نامحدود خواندند و در مقابل عقل گرايي و مادي گرايي محض آلترناتيوي ايجاد ميكنند.
همچنين قرن نوزدهم عصر استعمار است و كشورهاي اروپايي از امريكا تا آسياي دور را زير سلطه استعمار خود در ميآورند. يكي از پيامدهاي استعمار آن است كه محققان اروپايي به كشورهاي ديگر ميروند و با آشنايي با فرهنگ و زبان ديگر فرهنگها، به تدريج زبانشناسي قوت ميگيرد و غربيان از ساير اديان آگاه ميشوند و در نتيجه انحصارگرايي مسيحيت از اين سو نيز زير سوال ميرود. بر اين اساس گفته ميشود كه بايد ديد در اين اديان ديگر پيام اصلي چيست. بحث از سنت تصوف و پيام مولانا و حافظ نيز در اين زمينه شكل ميگيرد. اين دو عامل (جنبش رمانتيك از يك سو و جنبش فهم ديگر سنتها از سوي ديگر) دست به دست هم ميدهند و به زايش معنويت به عنوان يك امر اجتماعي در اروپا و سپس در امريكا منجر ميشوند. مثلا در امريكا از طريق كساني چون امرسون مكتب تعاليگرايي شكل ميگيرد. خود امرسون كه كشيش بوده، ديگر نميتواند به مسيحيت رسمي تن دهد و معتقد است بايد نگاه جديدي بيابيم و كتابي هم مينويسد با عنوان طبيعت و در آن اصل دين را نوعي معنويت و احساس باطني ميخواند. او از يك معنويت اين جهاني در ارتباط با طبيعت سخن ميگويد.
نگاه معنوي به مولانا
معنويت به معناي مدرن چند مولفه دارد: نخست اينكه اين معنويت امري فردي است، يعني ذات آن معنويت در تنهايي فرد رخ ميدهد. والت ويتمن ميگويد كه تنها در صرافت محض تنهايي فرد است كه معنويت ميتواند جلوه پيدا كند. دومين ويژگي معنويت جديد اين است كه مبتني بر عامليت (agency) و آزادي فردي است. اينجا ديگر بحث مريد و مرادي نيست، بلكه بحث انتخاب فرد مهم است. سومين ويژگي بحث جهان وطني (cosmopolitism) اين معناي جديد است. يعني به جاي آنكه بگوييم مسير معنويت در يك سنت خاص يافت ميشود، حكمت همه جا يافت ميشود و ميتوان معنويت را از هر سنتي گرفت. به اين معنا معنويت يك بحث مدرن است. در حالي كه مثنوي معنوي مولانا به اين معنا نبود. آنجا معنويت در برابر لفظ به كار ميرفت. بحث عرفان نيز همين طور است. عرفان به معناي مدرن را ويليام جيمز فيلسوف و روانشناس برجسته امريكايي صورتبندي كرد كه در كتاب تنوع تجارب ديني پيرامون آن بحث كرد. او در اين كتاب مولفههاي عرفان را بر شمرد و گفت كه ذات دين تجربه عرفاني است و باقي مسائل عوارض هستند. مولفه ديگر مهم در معنويت مدرن تلاش براي سازگاري آن با عقلانيت است. در مشايخ صوفي رابطه مريد و مرادي چنان است كه چندان نميتوان سخن از عقلانيت كرد. خود جيمز ميگويد كه مشخصه معنويت paradoxicality است. اما كساني كه با عامليت خود به دنبال يافتن راهي براي سلوك باطني هستند، امري غيرعقلاني را نميجويند. در نهايت مولفه ديگر معنويت مدرن اين جهاني بودن آن است. يعني از اين جهان به معنويت ميرسيم. همچنين معنويت به معناي مدرن تبديل به يك حركت اجتماعي ميشود. مثلا در امريكا بيش از ربع جمعيت خودشان را معنوي ميخوانند. بيشتر اينها هستند كه رومي را ميخوانند. جذابيت حكمي كه در مثنوي و پيام مولانا هست، براي اين افراد بيشتر است. پيام مولانا در زمان خودش تبديل به يك جريان اجتماعي نميشود و آتش آن در خانقاه مهار ميشود. اما امروز چنين ميشود. اما امروز شاهديم كه در ترجمه اشعار او مولفههاي معنويت مدرن برجسته ميشود و اشعار او همسو با شعر كساني چون والت ويتمن بيان ميشود. بنابراين امروز تجدد به مثابه پديدهاي كه تمام ابعاد بشر را تحول داده، نگاه ما را به سلوك معنوي تغيير داده است. به تعبير خود مولانا هر كسي از ظن خود شد يار من/ از درون من نجست اسرار من. ضمن آنكه در معنويت مدرن خود جستوجو مهم است و هدف چندان مهم نيست.