درباره مجموعه داستان «فرصت دوباره» اثر «گلي ترقي»
خاطره بازي
ياسر نوروزي
گلي ترقي در دهه 40 داستاننويسي را آغاز كرد؛ درست در دورهيي كه سيمين دانشور رمان «سووشون» را به چاپ رسانده بود و فروغ فرخزاد با «تولدي ديگر» انقلابي در حضور زنان در عرصه ادبيات به راه انداخته بود. در اين دوران بود كه گلي ترقي با مجموعه «من هم چه گوارا هستم» حضور خود را در ادبيات ايران اعلام كرد؛ مجموعهيي كه در همان دوران هم ديده شده و مورد نقد و بررسي قرار گرفت. در سالهاي بعد خانم ترقي بيشتر به روزنامهنگاري و ترجمه از زبان فرانسه مشغول شد.
او در سال 1354 رماني به نام «خواب زمستاني» توسط انتشارات آگاه منتشر و پس از انقلاب، ايران را به مقصد فرانسه ترك كرد و در آنجا به نوشتن ادامه داد. او يكي از معدود نويسندگان زن ايراني است كه در دهههاي اخير به صورت حرفهيي و موثر به كار داستاننويسي مشغول بوده. ترقي عمده شهرتش را بدون شك مديون دهههاي 70 و 80 است. در اين دهه ابتدا كتاب «خاطرههاي پراكنده» را منتشر كرد كه از نظر فروش يكي از بالاترين آثار آن دوره بود و از نظر تاثيرگذاري كاري كمنظير. مجموعه «جايي ديگر» پس از آن منتشر شد كه هر چند به نوعي ميتوان آن را ادامه «خاطرههاي پراكنده» دانست اما در اين كتاب، با گلي ترقي ديگري مواجهيم. از كارهاي ديگر او بايد به مجموعه «دو دنيا» اشاره كرد كه ميتوان به نوعي آن را مجموعهداستاني بههمپيوسته دانست. او پس از آن قريب به يك دهه كتابي در ايران منتشر نكرد تا رسيد به «فرصت دوباره» كه بهتازگي به چاپ رسيده است. ترقي در دورهيي مترجم و روزنامهنگار بسيار فعالي بود و آثار مهمي در مجلات و روزنامههاي روشنفكري زمان خود منتشر كرد. بعدها هم اثري منظوم در حوزه ادبيات كودك منتشر كرد به نام «دريا پري، كاكل زري» كه بارها تجديد چاپ شده و اثري تاثيرگذار و خواندني است اما مهمترين مولفه در آثار گلي ترقي، «نوستالژي»، بازگشت به گذشته و «خاطرهبازي» است. از او به عنوان نويسندهيي نوستالژيك ياد ميكنند؛ همان طور كه درباره نويسندگاني چون پرويز دوايي، مهشيد اميرشاهي و بيژن بيجاري چنين اعتقادي دارند ولي جنس نوستالژي در آثار ترقي متفاوت است. در توضيح اين نكته بايد گفت در آثار نوستالژيك غالبا ما به گذشته برميگرديم و يك شادي را دوباره تجربه ميكنيم يا نوعي حس زيبايي كه نويسنده سعي دارد آن را از گذشته دور به حال بياورد و بازخواني كند. اما گلي ترقي نويسنده نوستالژيك به اين معنا نيست بلكه در آثارش نوعي نوستالژي به وجود ميآورد تا غم زنده بودن (بودن) را در شرايط حال، مطرح كند. خاطراتي كه شخصيتهاي گلي ترقي به ياد ميآورند لزوما شاد نيستند بلكه او شخصيتهايش را به گذشته ميبرد تا غم مرگ و نيستي را نهادينه كند. محمد قائد در مقاله درخشان «نوستالژيك چيست» در كتاب «دفترچه خاطرات فراموشي» در مثالي اينطور ميگويد كه ملكالشعراي بهار مدام از گذشته به خوبي ياد ميكند در حالي كه گذشته چندان هم دلچسب نيست؛ همهچيز نشان از محروميت دارد و فقر و آلودگي و زشتي. كوچهها بوي بيماري دارند و جويها پر از لجن هستند اما معصوميت كودكيها باعث ميشود كه بعدها زيبا جلوه كنند.
او در آن مقاله ميگويد: آيا اين چيزي از گذشته است كه در نظر بهار جذاب بوده؟ ملكالشعراي بهار دنبال آن چيزي است كه در گذشته جا گذاشته و اصولا بازگشت به گذشته احساس امنيتي به انسان ميدهد كه بيشباهت به احساس جنين در رحم مادر نيست.
زماني كه هيچ درد، غم يا مسووليتي براي انسان وجود ندارد. خود خانم ترقي ميگويد: زندگي براي او و انسانهايي از جنس او در چارچوب باغي بزرگ شكل ميگرفت كه دنيايي كوچك اما دوستداشتني بود. او به مثابه يك انسان، وقتي با فجايع برخورد ميكند كه پا از آن ديوارهاي امن بيرون ميگذارد. به نظر ميرسد «فرصت دوباره» بيشتر اين وجهه از جهان نويسندگي گلي ترقي را آشكار ميكند. ترقي پيش اين، كسي است كه فجايع جهان را ميداند اما «گذشته» را مستمسك قرار ميدهد تا امنيت سابق را زنده كند اما در «فرصت دوباره»، همان فرصت را هم از خودش و از مخاطبانش ميگيرد.
ويژگي مهم ديگري كه در آثار گلي ترقي دارد به چشم ميخورد، اين است كه با استفاده از زبان آهنگين و لحن و توانايي در شخصيتپردازي، خط محوري قصه را از بين ميبرد. وقتي در ذهن خود به گذشته باز ميگرديم، اين بازگشت به صورتي محو و نرم و ناخودآگاه انجام ميشود. مثلا ميگوييم كودكي، دوران مدرسه و در اين حالت، انبوهي از تصاوير به ذهنمان بر ميگردد كه در همه آن ماجراها، خطي از فراموشي وجود دارد يعني در نهايت ما يك فضاي كلي خاكستريرنگ و مبهم را به ياد ميآوريم كه چهرهها و روابط محوي در آنها وجود دارد. ترقي با همين چهرههاي محو و روابط نامشخص سعي ميكند براي مخاطب فضايي بسازد كه در عين اينكه مخاطب احساس ميكند قابل درك است، از او دور است. در واقع مفهوم فراموشي در ذهن، تئوريزه ميشود. تئوري ميلان كوندرا درباره خاطره و فراموشي همين مساله را بازگو ميكند. او معتقد است كه ما هرچه جلوتر ميرويم خاطرات را به ياد نميآوريم و در واقع با يادآوري خاطرات، فراموشي خود را به ياد ميآوريم.
شخصيتهاي داستاني گلي ترقي مدام در حال به ياد آوردن آن ساختار فراموششده هستند. چيزي كه به آن نميرسند و به ياد ميآورند كه همه آنها فراموش شدهاند و به اين ترتيب ساختاري تراژيك بنا ميكنند: «صدايش به گوشم نميرسد و تصوير محو و غبارگرفتهاش مثل نقشي قديمي پشت دالانهاي پيچدرپيچ خواب، آرام و آهسته دور ميشود. » (اناربانو و پسرهايش/ 72).
«آدمهايي را ميبينم كه توي ايوان، دور سفره غذا، روي زمين نشستهاند. صورتها غبارگرفته و نامشخصاند. دهانهايي بيصدا باز و بسته ميشوند... . » (درخت گلابي/ 133) .
وقتي از ديدگاه اجتماعي به اين حسرت دايمي نسل گلي ترقي نسبت به چيزهايي كه از دست دادهاند، نگاه كنيم، نگرش اجتماعي گلي ترقي را مييابيم. نسلي كه وقتي از خانه امن خود بيرون آمد، قدرت انجام كاري را نداشت. ناچار شد بايستد تا تاريخ دربارهاش تصميم بگيرد، برايش انقلاب كند يا او را وادار به مهاجرت. اين در واقع وضعيت كتاب «فرصت دوباره» است. شرايط، او را در جامعه فرانسوي تنها رها ميكند؛ جامعهيي كه هر چند وقتي در رمانها ميخواند، دوستش دارد اما اكنون توان همسويي با آن را ندارد. ترقي در داستانهايش از واقعيت فرار ميكند و سعي ميكند واقعيتي را در مقابل واقعيت جهان قرار دهد تا لحظهيي زندگي را تحملپذيرتر كند.
او در داستانهاي «فرصت دوباره»، تصويرهايي ميسازد كه وقتي دقيق ميشويم در پايان ميبينيم كه با يك كليت روبهرو شدهايم با حجمي از تصاوير شاد يا غمگين كه نه ميتوانيم با آنها همزادپنداري كنيم و نه ميتوانيم آنها را ناديده بگيريم. چيزي بوده كه وجود داشته، تازه و پويا بوده اما حالا تاريخ مصرفش گذشته، زوال يافته و پوسيده و اين زوال و پوسيدگي در روايتهاي ترقي مستتر است و مدام فراموش شدن، از بين رفتن و حذف شدن آدمها از تاريخ را به ما يادآوري ميكند.
او در «فرصت دوباره» تلاش كرده تاريخ خود را بنويسد؛ تاريخي كه تاريخ رسمي، آن را به خاطر حوادث اجتماعي كنار زده و فرديت آدمهاي آن تاريخ را ناديده گرفته. شخصيتهاي او قدرت همسويي با جهان عيني را ندارند، به گذشته بازميگردند اما آن هم لحظهيي روشن شده و سپس خاموش ميشود چراكه يادآور زوال و فراموشي است و همين شخصيتها هستند كه گلي ترقي را از يك خاطرهگو به قصهنويس تبديل ميكنند.