علاقه هرگز، فقط عشق
علياصغر شعردوست
فعال فرهنگي
براى فيلم سينمايى «اروند» و بهياد ١٧٥ شهيد غواص و شهداى عمليات كربلا كه شبها در كنار كرخه و در قبرهاى دستساز آنقدر نياز مىكردند كه كرخه از اشك فرشتهها بالا مىآمد...
نخستين جمعه ماه محرم، فيلم جديد اروند بهمناسبت سالگرد عمليات كربلاى چهار و نخستين سالگرد بازگشت ١٧٥ شهيد غواص در ايوان شمس براى خانواده شهدا و جانبازان به نمايش درآمد. بههمراه فرزندان و عروس و داماد به تماشاى فيلم نشستيم. با اينكه در عرصه فرهنگ و هنر سوابق و نوشتههايى دارم اما در عرصه اختصاصى سينما و فيلم- به جز موارد معدود- ننوشتهام، اگر اينجا هم مواردى به قلم مى آورم، مظلوميت شهداى غواص و طرز خاص شهادتشان از سويى، و مظلوميت فيلم از سوى ديگر بوده و هست. با اينكه زمان مناسبى براي اكران فيلم در نظر گرفته شده بود، و همزمانى سالگرد عمليات و نخستين سالگرد تشييع پيكرهاى شهداى غواص از سويى، و همزمانى آن با ماه سيدالشهدا و محرم بايد انگيزههاى مضاعف براى ديدن فيلم به وجود بياورد كه نه نمايش اختصاصى آن و نه نمايشهاى بعدى براساس آنچه جناب بهروز افخمى در برنامه تلويزيونى هفت عنوان كردند، رضايتبخش نبود. پوريا آذربايجانى، كارگردان فيلم «اروند» در آغاز نمايش اختصاصى در تالار شمس طى جملاتى كوتاه، اين نمايش را ارزشمندترين نمايش فيلم اروند توصيف كرد، چرا كه مدعوين خانواده هاى شهدا و جانبازان بودند، مطلبى كه برخى بازيگران حاضر نيز در عباراتى زيبا، تماشاگران را صاحبان اصلى فيلم و ميزبان نمايش ويژه خطاب كرده و سازندگان و بازيگران و عوامل فيلم را ميهمان. «اروند» داستان يكى از جانبازان اعصاب و روان دفاع مقدس بهنام يونس را روايت ميكند كه بيست و هفت سال پس از پايان جنگ هنوز هم با خاطره هم رزمانش روزگار ميگذراند و ناگهان در همراهي با يك گروه تفحص اتفاقات تازهاي در جريان سيال ذهنش وارد ميشود.
آنها ستيزهجو نبودند. آنها مدافعان فضيلتهاي بزرگ بودند. در آن غروب خاكستري كنار كرخه و درون قبرهاي موقت، داوطلبان خسته از آسودگيها مورچهوار خود را زنده به گور عشق ميكردند.
آنها سايههايي بودند در سجده؛ سايه نه، شعلههايي در نيايش. كمي جلوتر از پل كرخه، اردوگاه بود. اردوگاه نه، ميكدهاي پر از مجنون، كه وقتي در غروبهاي خاكستري، آسمان بوي ليلا ميداد، آنها اغوا ميشدند؛ هوا بر شان ميداشت و ميرفتند كنار كرخه براي گريههاي پنهاني.
اين اندوه دم غروب، حرارتهاي خفته را برافروخته ميكرد. بعد شب ميرسيد. ماه نقرههايش را به آب ميبخشيد. هزار پولك زرين، هزار مجنون، هزار شعله در سجده و هزار نواي حزين فراق از سازهاي جاري كرخه و شبهايي كه سرشار شهود بود.
حتما هر كه بيشتر در خود كشف ميكرده بيشتر ميسوخت و شعلههاي بلند آنها بودند. چه شبي. چه هوايي. هوس تندگذشتن از پل و رسيدن به هواي طربناك حرم. آن سمتي كه پر از روشني مهتاب است.
در اين شوق شورانگيز ديدن و رسيدن، ديگر نگو عقل. بگو همه دل. ديگر علاقه هرگز، فقط عشق.
در آن شب سرشار از ناز و نياز، هزار عاشق فارغ، هزار پياله از دست هزار فرشته نوشيدند تا ليلاي آسمانها در يك شب پرنور همه را ربود و برد.
صبح كه آمد و زمين روشن شد، دو گوشهاي از كرانه متبرك اين رود غريب، هزار جسم فارغ شده از آسودگيهاي حقير، در آب ميرقصيدند. كرخه كور با هزار پولك زرين، شده بود كرخه نور.
تسبيح پاره شد. دانههاي ايام ريختند. بساط سفره عيش برچيده شد. خاطرهها در ذهن تاريخ نشستند براي ايامي ديگر با تجربههاي ديگر.
حالا ماييم و فرصتهايى كه از آنها ياد كنيم در فرصتهايى از اين قبيل. ساخته شدن و نمايش اروند. كوتاه و زود گذر اما به وسعت امانتداري شرافتمندانه انسان. فرصتهايى براي يادمان اهداي خونهاي بيدريغ و بيتكلف. يادآور شكوه فوارههاي سرخ. سرختر از گل رز. فرصتهايى براي فرار از محنتهاي دم كرده. دمي دلدادگي در حيات خلوت خاطرات خرسندي. غواصانى كه دفن شدند، دست بسته و عروج كردند، خاطرات كه نه. خاطراتي شبيه خون شهيد. همان خونهايي كه در بين امواج خروشان اروند به ابديت پيوستند يا در ماسههاي داغ فرو رفتند، اما خشك و فراموش هيچگاه. ايام گريختهاي كه بازگويي هر روزه آن هميشه لازم است. براي حسابگران سنگريزههاي جويهاي متعفن نه. براي ظاهرنماهاي فضيلت فروش نه. براي پسخوراك قلمهاي بيكار و قلمهايي كه نهانخانه خود را پر از آرزوهاي تيلهاي و شكننده كردهاند نه. فقط براي آنهايي كه هميشه منتظر مقدسترين فرصتهاي پر خطر هستند. آدمهايي كه ذخيره روزهاي خطرخيز خدا هستند. آنهايي كه ميدانند اهميت اسم كوچهها، فقط براي نوشتن روي پاكت نامه نيست. اين اسمها، انگشت اشاره تاريخي براي اكنونيها و بعديها است. وگرنه تابلوهاي غبار گرفته چه اهميتي دارند، وقتي فقط براي نوشتن روي نامه باشند. شستن آنها فقط پاكيزگي صورت شهر است يا آب كه فقط براي شستن بشقاب نيست. مردهها را هم با آب ميشويند. مهم اين است كه آنها فهميدند چگونه خود را بشويند و به ملكوتهاي آبي آسمان بدون ابر دست يابند. نام آنها بر پيشاني كوچههاي شسته و نشسته هرگز كهنه و از ياد رفتني نيست. اما چه كسي ياد آنها و درخواست داوطلبانه آنها را براي روبوسي با فرشته محبوب مرگ فراموش خواهد كرد؟ چه كسي توان شستن ردپاي آنان را در راههاي علامتگذاري شده دارد؟
حالا هر روز آنها بر سر كوچهها مينشينند و ما را ميپايند. به قول سهراب سپهري «چشمها را بايد شست» اگر چشمها را درحوض كرامت بشويي، آنها را ميبيني بر سر كوچهها و خيابانها كه با چشماني پر از تمنا و نگراني ما را ميپايند. ميداني نگران چرا؟ نگران هدر رفتن ما. هدر رفتن ارزشهايي كه خون بهايش جان هزاران هزار مشتاق ناشكيبا بود.
استقلال، حريت و پايداري انقلاب اسلامي از سرخي خون آنان است. يادشان هميشه با ما و راهشان روشن.