«قشربندي اجتماعي
از نگاه پارادايم تفسيرگرايي»
در گفتار حسين ابوالحسن تنهايي
ديالكتيك
و واقعيت اجتماعي
عاطفه شمس
حسين ابوالحسن تنهايي، جامعهشناس و متخصص روانشناسي اجتماعي، در مسائل فلسفي، روانشناسي، عرفاني و... فعاليت داشته و آثاري را نيز به رشته تحرير درآورده است اما در حوزه آكادميك، بيشتر به خاطر تخصصش در «كنش متقابل» در جامعهشناسي شناخته ميشود. او پرورش يافته مكتب پروفسور هربرت بلومر امريكايي است و سابقه بيش از سه دهه تدريس در دانشگاههاي مختلف ايران و انجام كارهاي پژوهشي و تاليف كتابهاي متعدد را دارد. تنهايي، در كارهاي اجرايي نيز فعاليتهاي متعددي را به انجام رسانده است و اكنون به عنوان عضو هيات علمي دانشگاه آزاد واحد تهران مركزي فعاليت ميكند. وي، در سال 1394 گروه علمي- تخصصي جامعهشناسي تفسيري را در انجمن جامعهشناسي ايران بنيان نهاد و به عنوان مدير گروه جامعهشناسي تفسيري ايران و عضو هياتمديره اين گروه علمي- تخصصي منصوب شد. گروهي كه طي روزهاي اخير، نشست تخصصي «قشربندي اجتماعي از ديدگاه پارادايم تفسيرگرايي» را با سخنراني اين استاد جامعهشناسي برگزار كرد. ابوالحسن تنهايي، به عنوان تنها سخنران اين مراسم كه با استقبال خوبي از سوي دانشجويان نيز مواجه شده بود، ضمن تقسيمبندي سه گونه ديدگاههاي مختلف تفسيرگرايي به آلماني، اروپايي و امريكايي، تاكيد كرد كه مبناي تقسيمبندي او، اپيستمولوژي (معرفت شناختي) است و نه جغرافيايي. او، سپس به تفاوت نگاه هر يك از اين ديدگاهها به واقعيت اجتماعي پرداخت، براي هر يك نمايندهاي معرفي كرد و در نهايت، درباره اينكه هر يك از اين سه گونه تفسيرگرايي نسبت به قشربندي اجتماعي چه تعبير و تفسيري دارند، توضيحاتي را به تفصيل ارايه كرد. در ادامه، بخشهايي از سخنان اين استاد جامعهشناسي را ميخوانيد.
جهش تاريخي ماركس
در ابتدا سه موضع را نسبت به بحث قشربندي، تعريف ميكنم. بهطور متعارف، قشربندي را با دو رويكرد مقابله ميكنند؛ يكي رويكرد عينگراها است و ديگري رويكرد ذهنگراها. عينگراها معتقد هستند كه نظام قشربندي چيزي است بيرون از تفسير و معنايابي انسان؛ چيزي كه در واقعيت اقتصادي- اجتماعي وجود دارد. بهطور مثال ساختاري كه وارنر، جامعهشناس امريكايي معرفي ميكند كه مدل قشربندي او بسيار معروف است و در ايران نيز سازمانهاي اجرايي مثل سازمان برنامه و بودجه آن را به كار ميبرد يعني بر اساس درآمد سرانه خانواده يا هر چيزي كه مربوط به درآمد خانواده ميشود بحث قشربندي يا ساختار آن را تعريف ميكنند. به لحاظ تاريخي، خيلي پيشتر از وارنر و نزديك به دو هزار سال پيش، اين ساختار را ارسطو در يونان مطرح كرد منتها به جاي شش طبقه، سه طبقه بالا، متوسط و پايين را معرفي كرد. به تعبير البته عينگراها از نظريه ماركس -كه من قايل به آن نيستم- ماركس، كمي مساله را پيش برد و به جاي محاسبه درآمد، Means of production را به كار برد. ترجمه ناقص اين اصطلاح، ابزار توليدي است. زيرا ما هيچ كجا Means را ابزار ترجمه نميكنيم و اگر ميخواستند ابزار را به كار ببرند از instrument استفاده ميكردند. بنابراين، Means of production راههايي است كه انسانها در توليد تجربه ميكنند و ابزار توليدي بخشي از اين راههاي توليدي به شمار ميرود. ماركس در اينجا جهش تاريخي بزرگي دارد؛ او ساختار قشربندي را فقط بر اساس عين مطلق يعني دارايي محاسبه نميكند كه البته به معناي ثروت و درآمد خانوادگي نيست بلكه دارايي چيزهايي است كه باعث خريد يا اجاره نيروي كار ميشود.
عينگرايي و ذهنگرايي در تعريف قشربندي
ذهنگراها، قشر يا طبقه را بر اساس تفسير و تعبير خود افرادي كه در جامعه هستند تعيين ميكنند. يعني بر اساس تصوري كه افراد از طبقه خويش دارند. اينجا تا حدي تلقي انسانها از واقعيت ملاك قرار ميگيرد اما اين نميتواند صورت جامعه شناختي مورد نظر تفسيرگراها باشد. به نظر من، بحث عينگرايي و ذهنگرايي در تعريف قشربندي، دو سنخ آرماني است كه در هر نظريهاي بهطور خاص پيدا نميشود. برخي به ناروا وبر را اينجا قرار ميدهند. درست است كه وبر منزلت را به تعبيري، تعريف ميكند اما منظور او تلقي افراد از پايگاه خود نيست و اين بزرگترين شبههاي است كه به كار وبر وارد ميشود. بنابراين، ذهنگرايي عملا با موضع تفسيرگرايي وبر بحث كاملا متفاوتي است. در مجموع، جامعه شناسان بزرگ، اساسا به شيوه ديالكتيك چند اسلوبي اعتقاد دارند. اين مستلزم اين است كه ديالكتيك تك اسلوبي كه هگل معتقد بود و در برخي كارهاي ماركس يا انگلس نيز ديده ميشد، كنار گذاشته شود و شيوه چند اسلوبي كه الزاما تناقض، رابطه دو عنصر يا چند عنصر را تعريف نميكند، جايگزين آن شود. اين ديالكتيك چند اسلوبي كه ميتواند صورتهاي متفاوتي داشته باشد را همه تاريخ تفكر آدمي تجربه كرده است اما كسي كه آن را نامگذاري كرد ژرژ گورويچ فرانسوي است. بنابراين، اغلب جامعهشناسان به ويژه تفسيرگراها، به شكلي با اسلوب ديالكتيك به واقعيت اجتماعي نگاه ميكنند و بنابراين، روش ديالكتيكي نه ميتواند ذهنگرايانه باشد و نه ميتواند عينگرايانه باشد بلكه هميشه بر اساس اسلوب دوم گورويچي، حتما عين و ذهن با يكديگر تداخل دارند. بنابراين، ما –تفسيرگراها- معتقد هستيم كه قشر، نه پديدهاي كاملا عيني است و نه پديدهاي كاملا ذهني و بنابراين، نه فقط ساخت است و نه فقط تفسير انسان. اين مطلب، مطلبي نيست كه فقط آنتوني گيدنز، در دهههاي بعد از 60 مطرح كرده باشد. اين مطلب، در ابتدا در بنيان جامعهشناسي، از خود ماركس تا كارهاي جرج هربرت ميد به عنوان بنيانگذار رسمي جامعهشناسي امريكايي ديده ميشود.
از اين دو رويكرد عينگرايي و ذهنگرايي به سراغ رويكرد سوم يعني رويكرد ديالكتيكي -نه ديالكتيك هگلي، به معناي ديالكتيك تك اسلوبي قطبي- ميروم. يكي از شبهات مهم كه متاسفانه در ايران هرگز حل نشده اين است كه تصور ميشود وقتي از ديالكتيك سخن ميگوييم يعني آنچه هگل، تمام و كمال به عنوان تك اسلوبي قطبي گفته است؛ همه جهان به دو قسمت يا دو عنصر تقسيم ميشود يك عنصر تز است و يك عنصر آنتي تز و بنابراين، حاصل تناقض اين دو عنصر توسعه اجتماعي و توسعه تاريخي ميشود. در صورتي كه اين، يك تعبير كوچك از فرآيند واقعيت ديالكتيكي است.
ديالكتيك عين و ذهن
اما بحث بعدي، تقسيمبندي من از تفسيرگرايي است. تفسيرگرايي كه در ايران به اشتباه تعريف شده است قصد دارد بگويد واقعيت اجتماعي عبارت است از يك تفسير مشترك كه در تبلور رفتار جمعي يا ساختاري يا سازماني قابل مطالعه است. بهطور مثال، تفسير مشترك شما از اينكه قشربندي از نظر تفسيرگرايي چيست، منجر به يك تبلور ساختاري نهادي شد يعني تشكيل اين پنل. بنابراين، تفسيرگرايي مدعي اين نيست كه جامعه شناس حق دارد جامعه را مورد تفسير قرار دهد. اين رويكرد ايدهآليستي است و اساسا با رويكرد روششناسي ما كه naturalistic است تناقض دارد. كساني كه پارادايم تفسيرگرايي را شبيه به پارادايمهاي ايده آليستيك تلقي كردهاند كه ريشههاي آن به ريتزر و تا حدي ترنر در دهه 60 برميگردد، جوهره پارادايم تفسيرگرايي را نفهميدهاند. اساس رويكرد ما naturalistic است، يعني به همان شيوهاي كه داروين به جهان نگاه ميكند، طبق نظريه هربرت بلومر، استاد من و همچنين طبق نظريه ماركس به عنوان يكي از انواع تفسيرگرايي. بنابراين، تفسيرگرايي يعني پاراديم يا هر دستگاه نظري كه واقعيت را تفسير، تلقي و فهم مشترك مردم بداند كه خود، برايندي است از ديالكتيك عين و ذهن. تمام كار بهطور مثال، پيتربرگر را در ساخت اجتماعي واقعيت بخوانيد جز اين نيست. تفسيرگرايي به اين معنا بيان ميدارد كه واقعيت اجتماعي، نه برساخته از ذهن انسان است و نه برخاسته از عين بيروني، بلكه يك ديالكتيك و كنش-ساختار است. با اين تعاريف،
سه گونه از تفسيرگرايي را نه از نظر جغرافيايي بلكه به لحاظ معرفتشناسي (اپيستمولوژي) از يكديگر جدا ميكنم؛ اروپايي، آلماني و امريكايي. در ادامه بحث، خواهم گفت كه هر يك از اين سه گونه تفسيرگرايي نسبت به قشربندي اجتماعي چه تعبير و تفسيري دارند.
تقسيمبندي گونههاي تفسيرگرايي
هر سه گونه اين تفسيرگراييها، واقعيت اجتماعي را برايند و برساخته عين و ذهن ميدانند اما اينكه چگونه اين برايند كار ميكند يا تغيير مييابد يا توسعه پيدا ميكند، در اين سه ديدگاه با يكديگر متفاوت است. به عنوان مثال براي هر يك، ماركس را براي تفسيرگرايي آلماني، وبر را براي نوع اروپايي و بلومر را نيز جزو امريكاييها حساب ميكنم و بهطور مثال، كسي مثل كولي را كه امريكايي است من جزو اروپاييها ميآورم. تفاوت اين سه گونه در اين است كه برخورد متقابل يا رابطه متقابل بين عناصر يك ديالكتيك را چگونه تبيين ميكنند؟ وزن كنش-ساختار در چه كيفيتي است و چه تفاوتي با يكديگر دارند؟
تفسيرگرايي اروپايي مثل وبر، معتقد است آن چيزي كه ماركس نام آن را طبقه اجتماعي ميگذارد و بر اساس have و haven't means of production تبيين ميشود، مصاديق واقعي اجتماعي ندارد و علاوه بر آن، دو مفهوم دستهبندي ديگر تحت عنوان منزلت يا پايگاه اجتماعي (Social Status) و حزب (Party) نيز وجود دارد. بنابراين، واقعيت قشربندي اجتماعي از نظر وبر، يكي احزاب است كه بر اساس تلقي انسانها در فهم مشتركي كه از رويكرد رابطه با قدرت دارند. اما مهمترين ويژگي اروپايي بودن اين تلقي، اين است كه منزلت يا ارزيابي را بيرون از ما تعريف ميكند. يعني جمع ما تعريف ميكند و به ما ميدهد و ما منفعلانه ميپذيريم. بنابراين، ما در نظريه وبر نميبينيم كه افراد اعتراض كنند يا اصلا اعتراض تعريف شده باشد. تصور وبر اين است كه اساسا اين پايگاه ساخته ميشود و ما آن را ميپذيريم و اين، نظم كلان اجتماعي را در آن دوره ميسازد. در نتيجه، يك نوع ويژگي انفعالي در رويكرد تفسيري اروپايي وجود دارد.
اما در آلمانيها به اين شكل نيست. در آلمانيها، دورهاي است يعني در يك دوره انفعال وجود دارد اما در دوره ديگري تغيير پيدا ميكند. بهطور مثال، ماركس ميخواهد طبقه را تعريف كند، يكي از ويژگيهاي طبقه داشتن يا نداشتن means of production است اما افرادي كه در داخل يك طبقه -بهطور مثال بورژوا يا پرولتاريا- قرار ميگيرند در واقع، بر اساس اينكه تا چه اندازه به وضعيت و موقعيت طبقاتي خود آگاه هستند يا نيستند، تعريف ميشوند. بنابراين، ما يك طبقه در خود داريم و يك طبقه براي خود. اما ماركس، فقط صرف ابزار و عينيات را در نظر نميگيرد بلكه ميسنجد كه چقدر آگاهي در افراد نسبت به وضعيت طبقاتي آنها وجود دارد. در زمان درخود، انفعال اروپايي ديده ميشود اما نظم و انسجام اروپايي اوليه نيز ديده ميشود.
نقطه عزيمت ماركس و تا حدي سيمل، همين جا است؛ اينكه انسانها ميتوانند اين تعريف عام در جامعه را قبول نكنند و عليه آن بشورند و انقلاب كنند يا حداقل حزب تشكيل دهند، اعتراض كنند و مقاله بنويسند. اين كنش جمعي كه تحت عنوان آگاهي طبقاتي تعريف ميشود، در حقيقت، ساختار اجتماعي جامعه را عوض ميكند.
احتساب عملگرايانه آدمي
تغيير اساسي كه در تفسيرگرايي اروپايي ديده نشد اما در تفسيرگرايي آلماني ديده ميشود اين است كه تغيير يك امر الزاما دروني نيست، امري نيست كه الزاما به كنش انساني بازگردد و بيشتر از بيرون بر انسان حاكم است. بنابراين، از اسپينوزا تا ماركس و بعد در مكتب فرانكفورت همه منتظر هستند قشري به وجود بيايد كه بتواند آگاهي توليد كند. يعني ديالكتيك تاريخي افراد، خود به خود كفايت امر آگاهي را نميكند. ويژگي تفسيرگرايي آلماني اين است كه reflection (انعكاس) را از گوهر آدمي نميگيرد بلكه آن را برايندي ميداند از رفاه نسبي روشنفكران. نقطه عزيمت تفسيرگرايي امريكايي اينجا است كه اين انعكاسي را كه ميتواند توليد آگاهي كند در گوهر آدمي ميشناسد.
بنابراين، اين reflection در هر كجاي تاريخ و در هر قشري ميتواند اتفاق بيفتد. پس، متوجه ميشويم كه بيعملي يا موضع نگرفتن بسياري از انبوه، نه ناشي از ناآگاهي يا نادانستن آنها است بلكه ناشي از احتساب عملگرايي است كه يك كنش تفسيري است. عملا همان كاري را ميكنند كه فلاسفه انجام ميدهند، منتها فلاسفه در يك وضع ديگري كنش تفسيري ميكند و كارگر كارخانه در يك وضعيت ديگر. به اين معنا، ساخت اجتماعي هر چه كه هست مورد تفسير انسانها واقع ميشود، چه قشر پيشرو طبقه كارگر باشد و چه نباشد.
بنابراين، ويژگي تفسيرگرايي امريكايي اين است كه برسازي واقعيت فقط از واقعيت بيروني آدمي نيست كه بگوييم اقتصاد و مذهب با يكديگر تاثير متقابل دارند. بهطور مثال ايرادي كه به ماركس گرفته ميشود و انگلس پاسخ آن را ميدهد، باز از موضعگيري تفسيرگرايي اروپايي است. يعني ميگويد ما هيچ كجا نگفتهايم كه اقتصاد تنها عامل تعيينكننده است بلكه مذهب نيز ميتواند باشد و چه بسا تاثير آن بيشتر هم باشد. تفسيرگرايي امريكايي ميگويد تاثير عوامل بر يكديگر نيست، تاثير نگاه بازنگرانه انسان از واقعيت است كه اين، به خاطر گوهر آدمي اتفاق ميافتد و هميشگي است و اگر ميبينيد برخي ميگويند ما نميفهميم يا نظري نداريم، حساب سود و زيان كردهاند. به همين دليل، ما در مكتب تفسيرگرايي كه مبناي اصلي آن نيز پراگماتيسم است، معتقد هستيم كه همه انسانها احتساب عملگرايانه دارند. اما اين كنش، خاصيت جمعي بايد داشته باشد تا موضوع مورد بحث جامعهشناسي باشد، يعني به نظر بلومر، كنش پيوسته باشد. بنابراين، همانطور كه در ذهنگراها گفتيم كه بحث تعبيري از ذهنگرايي منفعلانهاي وجود ندارد و در بحث وبر نيز اشاره كرديم كه ارزيابي اجتماعي، يك امر جمعي است و نه فردي، در بحث تفسيرگراها نيز به همين شكل است. تفسير مشترك يك تفسير جمعي است كه دو ويژگي از ميان پنج ويژگي آن، يكي، داشتن سازمان، تقسيم كار و نظم و تكرار و دوم، تاريخ داشتن است. بنابراين، قشربندي اجتماعي، واقعيتهايي از گردهماييهاي انسانها است كه بر اساس برآيند ديالكتيكي فهم و تفسير آدمي و موقعيت اقتصادي-اجتماعي است كه از يك گذار بازنگري از خود به احتساب عملگرايانه، انتخاب و كنش پديد ميآيد. اينها زمينههاي مختلفي است كه پارادايم تفسيرگرايي در هر حوزهاي، چه اروپايي، چه آلماني و چه امريكايي اينگونه به قشربندي نگاه ميكنند.