• ۱۴۰۳ جمعه ۲۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3658 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۶ آبان

ميرا

علي شمس نمايشنامه نويس

 


عصباني بود و دستش را گرفت طرف آن ور خيابان كه يعني ببين. از سر تا ته خيابان را با لچي بهم آورده با دست بالا و پايين كرد و خلطش را با قدرت توي جو انداخت. گفت حال آدم بهم مي‌آد. آخه اين شد شهر؟ من نمي‌فهمم اين چه بدبختيه ما داريم. داشت از زشتي ساختمان‌هاي راسته شمالي خيابان حرف مي‌زد. گفت اينجا جاي خوب شهر هست يا نه خير سرش؟ كه گفتم هست. گفت از كجاش مي‌فهمي جاي خوبه شهره؟ گفتم از قيمت زمين و خونه لابد كه بالاس. 10 هزار توماني را داد به كتاب فروش و از روي زمين افست «ميرا» نوشته كريستوفر فرانك را برداشت. كتاب فروش افتاد به‌جانش كه اين و اين و اين واين هم خوب است، بخر. كه گفت خوانده‌ام. گفت اين چي. گفت خوانده‌ام. گفت اين و اين و اين هم عاليست. يا آنكه از اين هم بهتر است. كه گفت خوانده‌ام كتابفروش پيله‌اي بود كه همه كتاب‌هاي روي زمين چيده‌اش را يك دور برشمرد و حتي از مردان مريخي، زنان ونوسي هم نگذشت. گفت موافق نيستي؟ گفتم چرا. كتاب فروش كتاب جنگ‌هاي عثماني را برداشت و انداخت توي دستش. گفت هزار سال اين را نخوانده باشي. بخر. كه گفت خوانده‌ام. كتاب را پس انداخت روي بساط كتابفروش و رو به من گفت: آخه لااقل چار قدم ازين خيابونا نبايد هارموني داشته باشه؟ هر كي صد متر زمين چال كرده بلند و كوتاه واسه خودش يه رنگي كرده رفته بالا. باز خدا رو شكر آجر سه سانتي ور‌افتاد تو اين مملكت. كتاب فروش گفت: پس عمرن فهميدم هيچ كدوم از كتابارو نخوندي. الكي مي‌گي. برا اينكه نخري مي‌گي خوندم. عصبانيتش از زشتي شهر و ريتم بد رنگ خيابان را يه كاسه كرد و پاشيد به كتابفروش كه مردك سمج به تو چه خوندم يا نخوندم. يه كتاب خريدم ازت بسه ديگه. كتابفروش كم نياورد و تو نزد. در آمد كه همينه ديگه ادعاي روشنفكري! حالا وايسا فحش بده به ديوار و خيابون. اگه همين جا بهت يه مثقال زمين بدن با كله مي‌گيري. سرخ شد و جواب داد همينه ديگه ريخت و قيافه شهر بي‌قواره‌اي مثل اينجا كتاب فروشي مثل تو هم مي‌خواد كه هنوز فرق متر و مثقالو نمي‌فهمه. پس بده ده تومنو اصلن نخواستم كتابو. كتابفروش كه آن 10 تومن دشت اولش بود به هن افتاد و گفت جنس فروخته شده پس گرفته نمي‌شود. من دويدم توي مرافعه كه بس كنيد و دستش را كشيدم كه راه بيفتيم. كتابفروش از تك و تا نيفتاد و داد زد واي به حال مملكتي كه كتاب خوانش تو باشي. اين هم برگشت و گفت اتفاقن واي به حال مملكتي كه كتابفروشش تو باشي. گفتم آقا وا بده. كم يكي بدو كنيد. كه چي حالا واي به تو واي به اين. يك نفر تيز آمد و جلوي بساط كتاب فروش ايستاد. پرسيد چيزو داريد؟ ميرا! ميرا رو داريد؟ كتاب فروش نگاهي به بساط كرد و يادش آمد ميرا را همين پيش پاي يارو فروخته به ما. گفت داشتم فروختم. مشتري دمغ گفت خيلي واجبه خيلي الان لازمش دارم. كتابفروش جنگ‌هاي عثماني را برداشت و داد به مشتري كه بجاش اين را ببر. مشتري گفت من ميرا رو مي‌خوام. نداشتن هيچ كجا. افستش هست فقط. رفيقم به كتاب فروش و مشتري نگاه كرد و برگشت. به مشتري گفت من ميرا رو دارم چقدر مي‌خري؟ گفت پنجاه تومن خوبه؟ چشم‌هاي كتاب فروش گرد شد وپلك تند زد. گفت نه بابا نمي‌ارزه. برو فردا بيا خودم برات مي‌آرم. اصلن عصر بيا. رو كرد به ما گفت اصلن پسش بده مگه نمي‌خواستي پس بدي؟ رفيقم به مشتري برگشت و كتاب را نشانش داد. گفت شصت تومن مي‌فروشم. مشتري شصت تومان شمرد و پيش چشم كتاب فروش تحويل داد و كتاب را گرفت. خون توي پيشاني كتاب فروش بالا زده بود. داد زد از گوشت سگ حروم ترت باشه. مشتري كتاب را گرفت و جلدي دور شد. براي كاري عجله داشت. رفيقم گفت تا تو باشي جنس فروخته شده را پس بگيري. گفتم بريم كه پول ناهار هم درآمد. كتاب فروش فحش داد و رفيقم خنديد. صدا از دور مي‌آمد. گفت هيچ قسمت نيست من اين ميرا رو بخونم. الان شد شش سال و هي نمي‌شه. آخه اينم شد شهر‌سازي... آخه اينم شد معماري شهري.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون