پلان یکدقیقهای با حضور ستاره سینما
حسامالدین مقامیکیا
روزنامهنگار
حتی یادم نیست آن شب که معیار جدیدی برای شناخت آدمها کشف کردم، زمستان بود یا بهار. سالش هم یادم نیست؛ شاید 83؛ کمتر یا بیشتر. حتی شاید مضحک باشد که یادم نمانده توی کدام سینما بودیم؛ به گمانم سینما «صحرا» ولی از تمام آن شب یک پلان، خیلی روشن و واضح و درخشان در ذهنم نشسته. حدودا یک دقیقه؛ راستِ کارِ اینستاگرام و چه پربازدید و پرلایک میشد لابد. خودم که هزارباره مشتریاش میشدم.
آن شب کارمان توی روزنامه تمام شده بود و به پیشنهاد اصغر که توی این چیزها باحوصلهتر و خوشدلودماغتر بود، راه افتادیم سمت سینما «صحرا» (احتمالا). باهم صفحه سینماتئاتر روزنامه را درمیآوردیم و آن شب جوایز بخش جنبی جشنواره فجر را توی آن سینما میدادند. هم فال بود و هم تماشا؛ هم دَمی با دوست سر میشد و هم خبری از زیر دستمان درنمیرفت. این مراسمِ بخش جنبی، هر سال کمی بعد از جشنواره برگزار میشد و موسسهها و وزارتخانهها و سازمانها، به عوامل هر فیلمی که با اهداف خودشان سازگار بود، جایزهای میدادند؛ از اداره برق گرفته تا بنیادهای خیریه.
به سینما که رسیدیم، به عادت اصغر توی بالکن رحل اقامت افکندیم؛ از هیاهو بدش میآمد و درعینحال از تکهپرانی نميتوانست کم بگذارد و برای جمع این اضداد، کجای سینما بهتر از بالکن! برعکس، من فکر میکنم مجری مراسم یا بازیگر تئاتر، برای همان چند ردیف اول است که اجرا میکند و الباقی، جزو قازوراتند.
داورها از هر ارگانی و سازمانی یکییکی آمدند و فیلم منظور نظرشان را نام بردند و هنرمند منتخبشان را فراخواندند و جایزه و تشویق و تشکرات مرسوم و در تمام این مدت، ما جزو قازورات بودیم. داورها، ستارهها و جایزهبگیرها، نهتنها دهها متر دور از ما، که دهها متر پایینتر از ما بالکننشینها روی سن میآمدند و به جمعیت پیشِ رویشان در آن پایین تعظیم میکردند و نطقی و میرفتند و بیش از هرچیز فرق سر آنان بود که به رویت ما میرسید.
خیلیها آمدند و رفتند؛ ستارهها و سوپراستارها... مثلا کی؟ غیر از این یکی هیچکدام را خاطرم نیست: در میانه مراسم، نميدانم کدام سازمان یا مرکز و نميدانم برای کدام فیلم، نام بازیگری را به عنوان هنرمند منتخبش اعلام کرد: «جمشید هاشمپور.» یا آنطور که دهه شصتیها میگفتند: «جمشید آریا»؛ مردی که کمتر توی نشستها و مراسم دیده میشود و تقریبا هیچوقت تن به مصاحبه با هیچ رسانهای نميدهد. هاشمپور را در کت و شلواری سفید به یاد دارم که محکم و موقر و آرام آمد روی سن. در میان تشویقها مثل همه به افرادی که در سالن اصلی، روبهرویش نشسته بودند، ادای احترام کرد و بعد سرش را بالا گرفت و به ما درجهدونشینها نگاه کرد. با لبخند برای بالکننشینها دست تکانداد که صدای تشویق هم بالاگرفت. سرتاسر بالکن را با نگاهش و لبخندش چندبار رفت و برگشت تا کسی توی آن توده بیشکلِ پوشیده در تاریکی، از قلم نیفتد و تشویق کسی را بی جواب نگذاشته باشد. این یعنی ما قازورات نبودیم! یک نفر، یک ستاره سینما، ما را - که توی کل مراسم پذیرفته بودیم موجودات از یاد رفتهای هستیم - به یاد داشت. برایش مهم بودیم. او، توی آن تاریکی و آن فاصله بعید، ما را دیده بود و به ما ادای احترام اختصاصی کرده بود؛ آن هم توی یک مراسم جنبی که نه پخش زنده داشت نه حتی پخش مرده!
از آن شب تا حالا توی افتتاحیهها و اختتامیههای زیادی شرکت کردهام و همینطور بزرگداشتها و مراسم اهدای جوایز و از آن شب، در تمامی این مراسم، چه در ردیفهای نخست نشسته باشم چه توی بالکن یا لُژ یا هر جا، منتظرم ببینم از بین ستارههایی که با تشویق تا روی سن مشایعت میشوند، کدامیک به حاضران دور از نظر، به آنها که ویآیپی نیستند، یا دیر رسیدهاند یا اصلا به خواست خودشان آن پسوپشتها نشستهاند، نگاه میکند، دستی تکان میدهد و مهری نشان میدهد.
و حالا چی شده که من بعد از اینهمه سال، یادم افتاده قصه این پلان یکدقیقهای از جمشید هاشمپور را برایتان تعریف کنم؛ جشن منتقدان همین چندوقت پیش در سالن حجاب که در حاشیه دوسویش، صندلیهایی روی پلهها تا طبقه بالا رفتهاند؛ با دیدی محدود و کم به صحنه. یک مصداق عینی برای «حاشیهنشینی» و همچنان ستارههای سینما روی سن آمدند و تشویق و ادای احترام... و همچنان نگاهها به روبهرو؛ که البته طبیعی هم هست ولی یک نفر حواسش به حاشیهنشینها بود: «نوید محمدزاده» و چه خوشحال شدم که هاشمپور تنها نیست و چه شانسی آوردم که آن شب دیر رسیدم و حاشیهنشین شدم!
جمشید هاشمپور، نه مصاحبه میکند، نه میتینگ و بیانیه میدهد و نه اینستاگرام دارد! پس چهجوری لایکهای این پلان یکدقیقهایاش را بشمریم؟ نميشود شمرد واقعا نميشود.