راز
ساره بهروزي
دم دماي صبح صدايم زد، خواب بودم. چشمهايم از گريه ديشب پف كرده بود و باز نميشد كلي با دستام روش ماساژ دادم تا بتوانم ببينمش. دستم را گرفت و گفت بنشينم. سردم بود، پتو را از روي تخت دورم پيچيدم و تكيه دادم به ديواري كه تخت بهش چسبيده بود. خيالش راحت شد كه سراپا گوشم، شروع كرد: «چند سال يكي رو بشناسي كه مدام كمكت كنه، هيچ چشمداشت مادي نداشته باشه، وكيل و مشاور هم نباشه، اما صدبرابر بيشتر از اونا كمكت كنه. بهت پول قرض بده، نه خيلي زياد ولي براي راهاندازي يه كار مناسب باشه و بعد چندسال خرد خرد پس بگيره. هر وقت احساس پوچي و دلتنگي كني بهت دلداري بده كه حتما اين روزا ميگذرن و ميشي كمك حال عدهاي. واقعا راجع به يه همچين آدمي چي فكر ميكني؟» خواب از سرم پريده، اما هنوز سردمه. صداي باراني كه از بيرون ميشنيدم را بيشتر دوست دارم تا صداي لرزانش را. اما تكاني ميخورم نظرم را ميگويم: من فكر ميكنم انسان خوبي بوده ديده تو هم ارزش خوب بودن را داري كمكت كرده. گرخيد. از جايش بلند شد و سيگاري آتش زد و كنار پنجرهاي كه بسته بود رفت و ادامه داد «اما من بعد از گذشت مدتي فكر كردم عاشقمه.» سرم سوت كشيد. پتوي روي دوشم را جابهجا كردم و نگاهي به بيرون انداختم مثل اينكه امروز خورشيد در نميياد، از ديشب يكسره باران ميبارد ولي هنوز آسمان سبكتر نشده. نگاهم را چرخاندم به قل قل كتري روي بخاري. حتما همين آب بخار ميشه بعد ميرسه به آسمان كه اينباران تمامي ندارد. نفهميدم كي رفت بيرون! چند ساله كه باهم هم خونهايم. يك سوييت كوچك اجاره كردهايم. شبها همديگر را ميبينيم و باهم شام مختصري ميخوريم. بعدش هم معلومه هر دو خسته و كوفته از كار روزانه بيهوش ميشويم. نميدانم چطور شده كه من را شريك رازش ميكند!
فرصت فكر كردن نداشتم لباس پوشيدم. تعطيلي امروز هم ماليده شد، رفت. نه خواب خوبي كردم، نه بيدار شدن خوبي، حالا هم كه بايد بروم دنبالش. حال خوبي نداشت. چتر ندارم، خيس ميشوم. اين موقع صبح وسط زمستان سرد يك تاكسي هم نيست. خيابان انگار آدم نداره همه خونهها زير مه ناپديد شدن. تا سر خيابان دويدم. صداي گريهاي نزديكيام شنيدم. چشمهايم درست نميبيند. كاش تا نصفه شب گريه نميكردم. خب چه ميدانستم امروز شريك راز ميشوم و به چشمهايم نياز دارم. صدايش ميزنم بهار، بهار جان. پريد و بغلم كرد و گفت «ببين من تا حالا چيزي كه برات دردسر بشه را نخواستم خواستم؟» گفتم: نه. سر حرفش را گرفت و گفت: «ببين من فكر كردم عاشقمه كه اينقدر برام فداكاري كرده. راستش من عاشقش شدم. عاشقي هم كه ميدوني.» شانههايش را با دو دستم گرفتم. بهار، جون به لبم كردي. بگو چي تو را اين همه به هم ريخته؟! يالا. لبهايش ميلرزيد اشكهايش با باران روي صورتش يكي ميشد. از ميان مه غليظ صبحگاهي و پف چشمهايم به سختي ميديدمش. گفت: «ديروز رفتم و بهش پيشنهاد دادم ازدواج كنيم، با خونسردي تمام، قبول نكرد. گفتم اين همه مواظبت و كمك از من اسمش چيه فقط گفت بهتره ديگه من نبينمش.»
دويد و نتوانستم نگهش دارم. از صداي ترمز ماشين پشتم ميلرزد راننده پياده ميشود و توي سرش ميكوبد. مه غليظتر شده. نگاه ميكنم بهار نقش زمينه. صدايم توي گلويم مانده تقلا ميكنم فرياد بزنم، نميتوانم.
چشمهايم را باز و بستهميكنم. صداي قطرههاي باران روي شيشه و قل قل كتري روي بخاري را ميشنوم ساعت را نگاه ميكنم 5 نشده، هنوز همه جا تاريكه بهار تو رختخوابش غلتي ميزند. پتو را تا روي سرم بالا ميكشم و چشمهايم را ميبندم.