• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۳ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3666 -
  • ۱۳۹۵ يکشنبه ۱۶ آبان

گفت‌وگوي پاريس‌ريويو با «هرتا مولر»

گرسنه كلمات نيستم

متفاوت بودن براي من سخت بود

بهار سرلك

 

سال 2009 آكادمي سوئدي جايزه نوبل ادبيات را براي تقدير از هرتا مولر، نويسنده‌اي كه «با تمركز شعري و صراحت نثر، چشم‌اندازي مصادره‌شده را توصيف مي‌كند» به او اهدا كرد.
چشم‌اندازي كه مولر با آن كاملا آشنا بود. مولر سال 1953 در نيتزكيدورف، روستاي آلماني‌زباني در بانات روماني، به دنيا آمد. پس از جنگ جهاني اول و سقوط امپراتوري اتريش‌-مجارستان، اين منطقه تحت كنترل روماني درآمد. سال 1940 دولت فاشيست ايان آنتونسكو با رايش سوم هم‌پيمان شد و بسياري از آلماني‌ها- از جمله پدر مولر- براي خدمت به ارتش آلمان اعلام آمادگي كردند. اواسط سال 1944، ارتش سرخ در اين كشور پيشروي كرد؛ دولت آنتونسكو از هم پاشيد و دولت جديد تسليم شوروي شد. ژانويه 1945، استالين آلماني‌هاي ساكن روماني را به اردوگاه‌هاي كار اجباري در جماهير شوروي فرستاد. مادر مولر يكي از اين افراد بود.
با حكمراني كمونيست‌ها، مزارع كشاورزي در روماني به مزارع اشتراكي تبديل شدند، دولت زمين‌ها و كسب‌وكار مردم را از آنها گرفت، شهروند‌هاي اين كشور تحت نظارت پليس مخفي قرار گرفتند. اذيت و آزار اقليت‌ها (مجارها، آلمان‌ها و يهودي‌ها) تا دهه 1980 ادامه داشت. اواخر دهه 1970 پليس مخفي به مولر نزديك شد اما او از همكاري با آنها امتناع كرد. به همين خاطر او از كار اخراج شد و مورد آزار و اذيت قرار گرفت؛ تحت بازجويي‌هاي پيوسته قرار گرفت و حريم شخصي او را زير پا گذاشتند.
او در جواب به اين سركوب‌ها به نوشتن روي آورد. بخش‌هايي نخستين كتاب او مجموعه داستان‌هاي كوتاه «زمين‌هاي پست» از سوي دولت روماني سانسور شد. نسخه كامل اين كتاب دو سال بعد در برلين منتشر شد. در سال 1987، سرانجام او اجازه ترك روماني با مادرش را به دست آورد و در برلين ساكن شد. او در برلين آزادانه نوشتن را پي گرفت و از جمله درخشان‌ترين آثار او مي‌توان به «سرزمين گوجه‌هاي سبز» (1994)، «قرار ملاقات» (1997) و «فرشته گرسنه» (2009) اشاره كرد.

خانواده شما در نيتزكيدورف كشاورز بودند؟
پدربزرگم ثروتمند بود. او چندين زمين زراعي و يك فروشگاه داشت. او تاجر غلات بود و هر ماه براي تجارت به وين سفر مي‌كرد.
عمدتا گندم تجارت مي‌كرد؟
اغلب گندم و ذرت بود. پشت‌بام خانه‌اي كه در آن بزرگ شدم انبار غله بزرگي داشت كه چهار طبقه بود. اما بعد از 1945، همه‌چيز را گرفتند و خانواده‌ام هيچ چيزي نداشت. پس از آن انبار غله خالي ماند.
چه بر سر فروشگاه آمد؟
در فروشگاه همه‌چيز پيدا مي‌شد. مادر و مادربزرگم آنجا كار مي‌كردند تا اينكه سوسياليست‌ها همه‌چيز را گرفتند. بعد آنها را سر مزارع اشتراكي فرستادند. پدربزرگم هرگز با اين حقيقت كنار نيامد كه دولت آنچه را كه تمام عمرش روي آن كار كرد را از او گرفته است. در نتيجه او هرگز به اين دولت اعتماد نكرد. علاوه بر اين، دولت او را به اردوگاهي فرستاد- نه براي مدتي طولاني- اردوگاهي كه در روماني بود و نه در روسيه، اما خب اردوگاه بود. پدربزرگم در جنگ جهاني اول براي اتريشي‌ها جنگيد. آن زمان هم آدم‌ها و هم اسب‌ها را براي جنگ به خدمت مي‌گرفتند. پدربزرگم اسب‌هايش را داشت. حتي براي اعلاميه مرگ اسب‌ها را هم كه اطلاعات كامل در آن درج شده بود، دريافت مي‌كرد. حتي جايي كه اسب به زمين خورده بود را هم قيد مي‌كردند. وقتي ]خبر درگذشت پدربزرگم[ را شنيدم، گفتم چرند است. چون در آن دوران سياه و طي حكمراني استالين و جنگ جهاني دوم، اغلب مردم بدون برجاي گذاشتن ردپايي ناپديد مي‌شدند و هرگز بازنمي‌گشتند. هيچ سندي در كار نبود. در آن روزها، براي اسب‌ها گواهي مرگ صادر مي‌كردند اما وقتي انساني مي‌مرد يا ناپديد مي‌شد، سندي صادر نمي‌كردند.
آنها زمين پدربزرگ‌تان را گرفتند و خودش را دستگير كردند چون او «كولاك» بود؟
و هر بار كه فرمي را پر مي‌كردم بايد مي‌نوشتم كه پدربزرگم كولاك است. چرا كه علاوه بر توقيف همه دارايي‌‌تان، شما را يكي از اعضاي طبقه استثمارگران مي‌ناميدند.
تمام اعضاي خانواده آلماني صحبت مي‌كردند؟
مردم روستاهاي آلمان به آلماني حرف مي‌زنند، در روستاهاي مجارستان به مجاري، در روستاهاي صربستان به زبان صربي. آدم‌ها بر هم تاثير نمي‌گذاشتند. هر قومي زبان، دين، تعطيلات و نوع لباس پوشيدن خودش را داشت. حتي در ميان آلمان‌ها، لهجه‌ها از روستايي به روستاي ديگر تغيير مي‌كرد.
گويش خانواده شما، آلماني عليا بود؟
پدربزرگم به خاطر حرفه‌اش آلماني عليا حرف مي‌زد. اما مادربزرگم فقط لهجه‌ آلماني عليا را تقليد مي‌كرد. آنها زبان مجاري را بي‌نقص حرف مي‌زدند. در زمان كودكي آنها، روستا بخشي از امپراتوري اتريش-مجارستان بود و در اين منطقه مجارها براي يكسان كردن مردم آنها را تحت فشار قرار مي‌دادند. در نتيجه، پدربزرگم به مدرسه مجارها رفت. بنابراين همه‌چيز را مي‌بايد طوطي‌وار ياد مي‌گرفتند، مثلا علم حساب را فقط به زبان مجاري بلد بودند. اما به محض اينكه سوسياليست‌ها منطقه را در دست گرفتند، پدربزرگ و مادربزرگم شصت‌ساله بودند و هرگز رومانيايي ياد نگرفتند.
دوران مدرسه خودتان چطور بود؟
ابتدا دوران سختي را پشت سر گذاشتم چون گويش آنها با آلماني عليا بسيار متفاوت بود. هرگز واقعا مطمئن نبوديم برخي از كلمات گويش ما بر زبان‌مان جاري مي‌شوند. اما در عين حال اغلب آوايي شبيه به يكديگر داشتند. براي مثال، كلمه Bread يك واژه در هر دو زبان است: Brot. اما به نظر من آواي درستي نداشت. مطمئنا بايد در زبان آلماني عليا آواي متفاوتي داشته باشد، به همين خاطر من كلمه‌اي مانند Brat را ادا مي‌كردم چون فكر مي‌كردم آوايي است كه به آلماني عليا شبيه‌تر است. بنابراين عاقبتش ناامني هميشگي شد. هرگز كاملا باور نكردم كدام يك از زبان‌ها به من تعلق دارد. اين احساس را داشتم كه اين دو زبان براي ديگران است و زباني است كه من به صورت قرضي از آن استفاده مي‌كنم. و اين احساس در هر دوره پررنگ‌تر مي‌شد چون آنها هرگز اجازه نمي‌دادند احساس يك اقليت را نداشته باشي. در همه پرسشنامه‌ها بايد قيد مي‌كردم كه من بخشي از اقليت آلمان‌ها هستم. گرچه رسما ما را اقليت صدا نمي‌زدند و عبارت «مليت هم‌خانه» را در مورد ما به كار مي‌بردند - گويي كه با مهمان‌نوازي به ما اجازه داده بودند در كنار آنها زندگي كنيم. انگار كه حق آنجا ماندن ما زير سوال بود كه البته با توجه به اين مساله كه ما 300 سال در همين منطقه زندگي كرده بوديم، پوچ بود.
مثل اين بود كه در كشور خودتان مهمان باشيد؟
وقتي پليس مخفي از من بازجويي مي‌كرد، اغلب مي‌گفت: «يادت نرود ناني كه خورده‌اي مال روماني است.» و من در جواب مي‌گفتم: «بله، الان اين حرف درست است چون دارايي پدربزرگم را گرفتند اما قبل از آن او انبار گندم داشت كه به راحتي براي 50، 60 يا 70 سال به ما نان مي‌داد. بنابراين چون آنها همه‌چيز را گرفتند البته كه امروز هيچ انتخابي نداريم و نان روماني را مي‌خورم.» هر وقت اين حرف را مي‌زدم آنها را عصباني مي‌كردم و آنها به من مي‌گفتند اگر مردم روماني را دوست ندارند- هميشه مي‌گفتند «مردم» نمي‌گفتند «رژيم»- پس بايد به غرب و پيش دوستان فاشيستم بروند. هميشه پيشنهادهاي زننده اين‌چنيني مي‌دادند و البته به خاطر سياست‌هاي خارجي، هر زمان مطابق ميل‌شان بود اقليت‌ها را مورد هدف قرار مي‌دادند گرچه روماني‌ تحت حكمراني آنتونسكو با هيتلر هم‌پيمان شده بود و ارتش روماني در كنار آلمان‌ها در نبرد استالينگراد مي‌جنگيدند. اين اقدام نشانه سست‌پيماني آنها بود. آنها مجارها را هم به همين شكل تهديد كردند- تاريخ كشور آنها را انكار كردند- اين تجربه تلخي براي اقليت‌ها بود چون آنها حقيقت را مي‌دانستند، آنها مي‌دانستند قضيه از چه قرار است.
و از آنجايي كه حزب اداره‌كننده به ظاهر حزب كشاورزان و كارگران بود، همه‌چيز تلخ‌تر شد.
در آن زمان آنها ديگر كشاورزاني نبودند كه روي زمين خودشان كار كنند بلكه كارگران مزارع اشتراكي بودند. مادر براي كار به مزارعي فرستاده شد كه زماني متعلق به خانواده‌اش بود و وقتي شب به خانه بازمي‌گشت، پدربزرگم از او مي‌پرسيد كجا كار كرده است و مادر مناطق آن مزارع را مي‌گفت و اغلب اوقات زمين‌هاي پدربزرگم بودند. بعد مي‌پرسيد آنجا چه محصولي مي‌كاشتند. در آن موقع مادرم مي‌گفت دست از سوال پرسيدن بردارد و آن زمين ديگر مال ما نيست.
اهالي روستا خيلي كاتوليك بودند؟
مثل همه روستاهاي آلماني و مجاري. اما والدينم اصلا مذهبي نبودند. مردم كشيش‌ها را خيلي جدي نمي‌گرفتند و البته شرايط سختي براي كشيش‌هاي روستا بود. آنها منزوي شده بودند. اول به اين خاطر كه ازدواج نمي‌كردند و خانواده‌اي نداشتند؛ معمولا يك آشپز داشتند در غير اين صورت تنها زندگي مي‌كردند و اينكه آنها از منطقه‌اي ديگر مي‌آمدند بنابراين آنها در روستا غريبه بودند.
به سهم خودتان در مقالات نوبل، درباره انتظار براي قطارهايي كه عبور مي‌كنند، نوشتيد.
من ساعت نداشتم بنابراين بايد صبر مي‌كردم چهارمين قطار عبور كند تا من گاوها را به خانه ببرم. اين قطار ساعت هشت عبور مي‌كرد- تمام روز را در دشت و صحرا سپري كرده بودم. بايد از گاوها مراقبت مي‌كردم اما گاوها اصلا به من احتياج نداشتند. آنها زندگي خودشان را مي‌كردند و مي‌چريدند و كمترين علاقه‌اي به من نداشتند. آنها دقيقا مي‌دانستند چه موجوداتي هستند- اما من چي؟ به دست و پاهايم نگاه مي‌كردم و نمي‌دانستم چه هستم. جسمم از چه تشكيل شده؟ آشكارا جسمم از موادي تشكيل شده كه با گاوها و گياهان متفاوت است و متفاوت بودن براي من سخت بود. به گياهان و حيوانات نگاه كردم و فكر آنها زندگي خوبي دارند، مي‌دانند چطور زندگي كنند. بنابراين سعي كردم به آنها نزديك‌تر شوم. با گياهان حرف مي‌زدم، مزه آنها را مي‌چشيدم مي‌دانستم هر كدام‌شان مزه‌شان شبيه به چيست. هر علف هرزي كه مي‌ديدم مي‌خوردم و به اين فكر مي‌كردم وقتي گياهي را بخورم به آن نزديك‌تر مي‌شوم و مي‌توانم به موجودي ديگر تبديل شوم، مي‌توانم گوشت و پوست را تغيير دهم، پوستم را به چيزي تبديل كنم كه بيشتر شبيه به گياه باشد و گياهان من را بپذيرند. البته اين فقط تنهايي من بود كه با دل‌نگراني مراقبت از گاوها همراه مي‌شد. بنابراين گياهان را بيشتر بررسي كردم، گل‌ها را مي‌چيدم و آنها را جفت يكديگر مي‌گذاشتم تا با يكديگر ازدواج كنند. هرچه مي‌دانستم مردم انجام مي‌دهند، فكر مي‌كردم گياهان هم همان را انجام مي‌دهند. تصور مي‌كردم آنها چشم دارند و شب‌ها راه مي‌روند و درخت ليندن نزديك خانه‌مان به ملاقات درخت ليندن روستا مي‌رود.
شما درباره كمبودهاي زبان هم نوشته‌ايد؛ درباره اينكه هميشه با كلمات فكر نمي‌كنيم، اينكه حرف زدن دروني‌ترين احساسات ما را بيان نمي‌كند. بنابراين شايد بهتر است بگويم شما نگاهي به راه‌هاي توصيف آنچه پشت و درميان كلمات است، كرديد و اغلب سكوت، پشت و ميان كلمات است. در رمان «فرشته گرسنه» صحنه‌اي هست كه پدربزرگ لئو به گوساله‌اي خيره شده است و با چشمانش آن را مي‌خورد و در كتاب كلمه Augenhunger به معناي «چشم گرسنه» آمده است. چنين كلماتي مثل گرسنه وجود دارند؟
اين كلمات هستند كه گرسنه‌اند. من گرسنه كلمات نيستم اما آنها گرسنگي‌اي در درون خود دارند. آنها مي‌خواهند آنچه را من تغذيه كرده‌ام مصرف كنند و من بايد مطمئن شوم كه اين كار را مي‌كنند.
قبل از اينكه جملات را روي كاغذ بياوريد، آنها را در ذهن خود مي‌شنويد؟
من هيچ جمله‌اي را در ذهنم نمي‌شنوم، اما وقتي مي‌نويسم بايد آنچه را مي‌نويسم ببينم. من جمله را مي‌بينم و آن را مي‌شنوم [جمله روي كاغذ] را بلند مي‌خوانم.
همه‌چيز را با صداي بلند مي‌خوانيد؟
همه‌چيز را. براي ريتم، چون اگر با صداي بلند مناسب نباشد، جمله به درد نمي‌خورد. اين يعني يك چيزي اشتباه است. من هميشه بايد اين ريتم را بشنوم، اين تنها راهي است كه مي‌توان مناسب بودن جمله‌ها را چك كرد. ديوانه‌كننده‌ترين مساله اين است كه هرچه متن سوررئال‌تر باشد، بيشتر بايد با واقعيت تطابق داشته باشد، وگرنه درست از آب درنمي‌آيد. نثرهايي كه هميشه بد از آب در مي‌آيند، متن‌ها قلنبه سلنبه هستند. اكثر آدم‌ها در باور اين نكته دوران سختي را سپري مي‌كنند اما صحنه‌هاي سوررئال بايد با دقت با واقعيت مقايسه شوند وگرنه كاركردي ندارند و متن كاملا بي‌استفاده مي‌ماند. سوررئال فقط زماني جواب مي‌دهد كه به واقعيت تبديل شده باشد. بنابراين بايد قوي‌تر از واقعيت باشد و براساس ساختارهاي رئال شكل گرفته باشد.
وقتي متن را شروع مي‌كنيد اجازه مي‌دهيد جملات شما را هدايت كنند؟
آنها خودشان مي‌دانند چه اتفاقي خواهد افتاد. زبان مي‌داند چطور[متن را] تمام كند. من مي‌دانم چه مي‌خواهم اما جمله مي‌داند چطور من به خواسته‌ام مي‌رسم. با اين حال، مدام بايد زبان را زيرنظر داشت. من خيلي آهسته كار مي‌كنم. زمان زيادي احتياج دارم چون بايد از زواياي مختلف [به موضوع] نزديك شوم. هر كتاب را حداقل 20 بار مي‌نويسم. ابتداي كار به همه اين كمك‌ها احتياج دارم و من زياد مي‌نويسم و اين زايد است. بعد وقتي به اندازه كافي جلو رفته‌ام، درونم در حالي كه هنوز جست‌وجو مي‌كنم، يك سوم آنچه را كه نوشتم حذف مي‌كنم چون ديگر به آن احتياج ندارم. اما بعد اغلب سراغ نخستين نسخه مي‌روم، چون مشخصا اين نسخه قابل‌ اعتمادترين است و بقيه نسخه‌ها راضي‌ام نمي‌كنند. و مكررا احساس مي‌كنم قادر به پيش رفتن نيستم. زبان بسيار متفاوت‌تر از زندگي است. چطور قرار است فردي را در ديگري بگنجانم؟ چطور مي‌توانم آنها را كنار يكديگر بگذارم؟ چيزي به اسم تطابق يك به يك وجود ندارد. اول بايد همه‌چيز را جدا كنم. با واقعيت شروع مي‌كنم، اما بايد اين واقعيت را كاملا از بين ببرم. بعد با استفاده از زبان چيزي كاملا متفاوت را خلق مي‌كنم. و اگر خوش‌شانس باشم، همه‌چيز در كنار هم قرار مي‌گيرد و زباني جديد به واقعيت نزديك مي‌شود. اما اين روند، روندي مصنوعي است.
مثل درخت كريسمس لئو و آن چيزي كه در استكهلم (به هنگام دريافت جايزه نوبل) گفتيد كه در نوشتن موضوع اعتماد كردن نيست بلكه صداقتِ فريب است.
بله، و اين صداقت، شما را دچار وسواس فكري مي‌كند. و وقتي مردم درباره زيبايي متن صحبت مي‌كنند، از همين جا مي‌آيد، حقيقت اينكه زبان من را به سمت خود مي‌كشد بنابراين مي‌خواهم بنويسم. اما اذيت هم مي‌شوم و به همين خاطر است كه از نوشتن مي‌ترسم. و اغلب سوالم اين است كه مي‌توانم از پس اين وظيفه بربيايم، مي‌توانم از پس مسووليت خلق زبان بربيايم. اما نيمي از آن را سكوت تشكيل مي‌دهد. آنچه بايد گفته شود يك موضوع است، اما آنچه نبايد گفته شود هم موضوعي ديگر است، [ناگفته‌ها] بايد در كنار آنچه داري مي‌نويسي شناور باشند. و بايد وجودشان را احساس كني.
و اين سكوت فقط درون شخصيت‌ها نيست بلكه در ميان شخصيت‌ها و خود متن نيز هست. در «سرزمين گوجه‌ها سبز» نوشته‌ايد: «كلام جاري بر زبان‌مان همان‌قدر زيان‌بار است كه ايستادن بر روي سبزه‌ها؛ هر چند سكوت‌مان نيز چنين است.»
سكوت هم نوعي صحبت كردن است. كاملا شبيه به يكديگرند. سكوت مولفه اصلي زبان است. ما هميشه آنچه را كه مي‌خواهيم بگوييم و آنچه را نمي‌خواهيم بگوييم، انتخاب مي‌كنيم. چرا ما از موضوعي حرف مي‌زنيم و از موضوعي ديگر حرفي نمي‌زنيم؟ و اين كار را از روي غريزه انجام مي‌دهيم چون مهم نيست داريم درباره چه حرف مي‌زنيم، بيشتر از آنچه كه بايد حرف‌هاي‌مان ناگفته مي‌ماند. و هميشه پنهان‌كاري در مورد اين موضوع صدق نمي‌كند، فقط مربوط به بخشي از غريزه انتخابي زبان ما است. اين انتخاب در هر انساني متفاوت است، بنابراين مهم نيست چند نفر يك رويداد را توصيف مي‌كنند، توصيف‌ها متفاوت است، نقطه نظر‌ها متفاوت است. و اگر نقطه نظر مشابهي باشد، آدم‌ها انتخاب‌هاي متفاوتي براي گفته‌ها و ناگفته‌هاي‌شان دارند. اين موضوع براي من خيلي روشن است، چون از روستا آمده‌ام، از آنجايي كه مردم آنجا هرگز بيشتر از آنچه كه بايد بگويند، حرف نمي‌زنند. وقتي 15 ساله بودم و به شهر مي‌رفتم از اينكه مردم اينقدر حرف مي‌زنند و اغلب حرف‌هاي‌شان بيهوده است، حيرت مي‌كردم. و چقدر آدم‌ها درباره خودشان حرف مي‌زنند، اين موضوع خيلي برايم غريب بود.
از نظر من سكوت صورت ديگري از ارتباط است. مي‌تواني با نگاه كردن به كسي يك دنيا حرف با او بزني. در خانه هميشه درباره همديگر مي‌دانستيم حتي اگر تمام مدت از خودمان حرف نمي‌زديم. جاهاي ديگر هم بارها با سكوت برخورد كردم. سكوتي كه خودخواسته بود، چون هرگز چيزي را كه واقعا به آن فكر مي‌كني، بر زبان نمي‌آوري.
منظورتان خانه روستايي است؟
برخي از اشكال سكوت در روستا وجود داشت اما منظورم در مجموع در ديكتاتوري بود. چون وقتي در دولت ديكتاتوري زندگي مي‌كني ياد مي‌گيري گفتن حرف‌ها خطرناك است، بنابراين حرف زدنت را كنترل مي‌كني. طي بازجويي‌ام سكوت‌هايي بود كه خيلي مهم بودند. هميشه بايد با دقت در نظر بگيري چقدر مي‌خواهي حرف بزني و چه مي‌خواهي به آنها بگويي. بايد تعادل را ايجاد كني. از يك طرف، نمي‌خواهي زياد حرف بزني، نمي‌خواهي آنها فكر كنند تو چيزهايي مي‌داني كه آنها از آن بي‌اطلاع هستند، نمي‌خواهي سوالي ايجاد كني كه آنها از خير پرسيدنش بگذرند. از طرف ديگر بايد يك چيزي بگويي، بنابراين بهترين كار اين است كه كمي جواب بدهي و آنها دوباره سوال‌شان را تكرار كنند. اين هميشه محاسبه درستي است، هر دو طرف منتظر ديگري هستند، بازجو كسي را كه بازجويي مي‌كند تحت بررسي قرار مي‌دهد، سعي مي‌كند او را كشف كند در حالي كه بازجوشونده مي‌خواهد او را كشف كند، بفهمد چه مي‌خواهد، هدفش چيست، چرا مي‌خواهد درباره اين موضوع اطلاعات داشته باشد. در اين بازجويي‌ها، سكوت‌هاي زيادي وجود داشت.
اين سكوت را در شخصيت محوري داستان «قرار ملاقات» مي‌بينيم. اما بازجوها قادر به ديدن درون قربانيان هستند؟
نمي‌دانم. نمي‌دانم اصلا مي‌شود درون يك انسان را ديد؛ ممكن است فكر كنيد مي‌توانيد اما شايد نتوانيد. اما بازجوها حرفه‌اي هستند، آنها روانكاوي مي‌خوانند. دوستاني داشتم كه تحت بازجويي قرار گرفتند و هر كدام از بازجويي‌ها در نوع خود خاص بود؛ هر كدام‌شان به شكلي متفاوت كنترل مي‌شد يا آزارش مي‌دادند. بازجوها آموزش‌هاي خود را به كار مي‌گرفتند، آنها مي‌دانستند چطور آدمي را دچار يأس كنند و چطور او را بترسانند. هيچ‌وقت روش كار آنها را نفهميدم، هر بار من را غافلگير مي‌كردند. هر بار غافلگيري تازه‌اي در كار خود داشتند كه نمي‌توانستم آن را پيش‌بيني كنم. در مورد من، چيزي براي كشف كردن وجود نداشت چون تمام آپارتمانم شنود گذاشته بودند. در آن زمان اين موضوع را نمي‌دانستم بعدها فهميدم، وقتي دولت سقوط كرده بود. آنها همه‌چيز را شنيده بودند، هرچه در زندگي خصوصي من بود. شنود چيزي بود كه تصورش را نمي‌كردم و حتي كوچك‌ترين سرنخي از اينكه آنها مي‌توانند من را ببينند و صدايم را بشنوند، نداشتم. فكر مي‌كردم در خانه‌ام كه شخصي است، نشسته‌ام اما شخصي نبود. در آن زمان نمي‌دانستم به من اينقدر علاقه دارند، من آنقدرها براي آنها مهم نبودم. علاوه بر اين فكر مي‌كردم روماني آنقدر فقير است كه نمي‌تواند تجهيزات مراقبتي گران بخرد و خودشان هم نمي‌توانند آنها را توليد كنند. خيلي ساده بودم البته كه آنها تجهيزات داشتند چون اين چيزي بود كه دولت خريد آن را انتخاب مي‌كرد. مردم بايد براي غذا در صف مي‌ايستادند اما هرگز با كمبود ميكروفن مواجه نمي‌شديم.

 

نمي‌دانستم چه هستم

من ساعت نداشتم بنابراين بايد صبر مي‌كردم چهارمين قطار عبور كند تا من گاوها را به خانه ببرم. اين قطار ساعت هشت عبور مي‌كرد- تمام روز را در دشت و صحرا سپري كرده بودم. بايد از گاوها مراقبت مي‌كردم اما گاوها اصلا به من احتياج نداشتند. آنها زندگي خودشان را مي‌كردند و مي‌چريدند و كمترين علاقه‌اي به من نداشتند. آنها دقيقا مي‌دانستند چه موجوداتي هستند- اما من چي؟ به دست و پاهايم نگاه مي‌كردم و نمي‌دانستم چه هستم. جسمم از چه تشكيل شده؟ آشكارا جسمم از موادي تشكيل شده كه با گاوها و گياهان متفاوت است و متفاوت بودن براي من سخت بود. به گياهان و حيوانات نگاه كردم و فكر آنها زندگي خوبي دارند، مي‌دانند چطور زندگي كنند. بنابراين سعي كردم به آنها نزديك‌تر شوم. با گياهان حرف مي‌زدم، مزه آنها را مي‌چشيدم مي‌دانستم هر كدام‌شان مزه‌شان شبيه به چيست. هر علف هرزي كه مي‌ديدم مي‌خوردم و به اين فكر مي‌كردم وقتي گياهي را بخورم به آن نزديك‌تر مي‌شوم و مي‌توانم به موجودي ديگر تبديل شوم، مي‌توانم گوشت و پوست را تغيير دهم، پوستم را به چيزي تبديل كنم كه بيشتر شبيه به گياه باشد و گياهان من را بپذيرند. البته اين فقط تنهايي من بود كه با دل‌نگراني مراقبت از گاوها همراه مي‌شد. بنابراين گياهان را بيشتر بررسي كردم، گل‌ها را مي‌چيدم و آنها را جفت يكديگر مي‌گذاشتم تا با يكديگر ازدواج كنند. هرچه مي‌دانستم مردم انجام مي‌دهند، فكر مي‌كردم گياهان هم همان را انجام مي‌دهند. تصور مي‌كردم آنها چشم دارند و شب‌ها راه مي‌روند و درخت ليندن نزديك خانه‌مان به ملاقات درخت ليندن روستا مي‌رود.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون