باز خوب است من هيچي يادم نميآيد
مهرداد احمدي شيخاني
من آدم فراموشكاري هستم، از همان دست آدمهايي كه يادشان نميماند ساعت يازده با سه نفر قرار داشتند يا ساعت سه با يازده نفر. يك موقعي يكي از دوستانم براي اين حال من لطيفهاي تعريف كرد كه يك نفر رفت پيش دكتر و گفت آقاي دكتر من همهچيز يادم ميرود. دكتر پرسيد از كي چنين شدهاي و بيمار جواب داد چي از كي؟ حالا حكايت من است. همين چند خطي كه نوشتم را بايد مدام از نو بخوانم كه يادم بماند چه نوشتهام و قرار است آخرش به چه برسد. يعني يك وقتهايي مطلب را با يك هدفي شروع ميكنم و آخرش به يك جاي ديگري ميرسم.
البته اين خيلي هم بد نيست. فكر كنيد كه ما آدمها نميتوانستيم فراموش كنيم. يا بهتر است بگويم، به جاي فراموش كردن آنچه بر ما گذشته، همهچيز جلوي چشممان رژه ميرفت. تصور كنيد اگر هر كار كه كردهايم و هر اتفاقي برايمان افتاده باشد را به ياد داشتيم، چقدر زندگي ميتوانست هولناك باشد. مادري را تصور كنيد كه فرزند دلبندش را در آغوش گرفته است. فرزندي كه از جان شيرين بيشتر دوست ميدارد و خراشي كوچك بر پاي اين فرزند چون خنجري برنده بر دلش مينشيند و آه از نهادش بر ميآورد. همين مادر لحظهاي را بيفرزند تحمل نميكند و از جان خود بيشتر ميخواهدش. اما قضاي روزگار است و ميزند فرزند را از او ميگيرد. آن وقت همين مادر كه در نبود فرزند گيسو افشان ميكند و در نبود جگرگوشه چه نالهها سر ميدهد و موي ميكند و صورت خنج ميزند، به ماهي هم كه نه، به سالي آرام ميگيرد. دلش شكسته ولي او كه زندگي بيفرزندش را محال ميديد، به زندگاني باز ميگردد و بالاخره روزي خواهد خنديد و چه بسا فرزندي يا فرزنداني ديگر بياورد و دوباره زندگي را به شادكامي بگذراند. اما اين فراموشكاري خيلي هم بد نيست.
فرض كنيد كه ما اين توان را نداشتيم كه يادمان برود و مصيبتهايي كه بر ما وارد ميشد را هر لحظه و هر بار به ياد ميآورديم و ناكاميها و رنجهايمان هر روز جلوي چشممان رژه ميرفتند. آنوقت اين زندگي چه فاجعهاي ميشد. خيلي از آدمهايي كه زندگي برايشان غيرقابل تحمل ميشود براي همين است كه نميتوانند فراموش كنند. هر روز بلاها و ناكاميهايي كه بر سرشان آمده را مرور ميكنند و روز از نو. انگار آن ناكامي هر روز از نو تكرار ميشود و زندگيشان ميشود ناكامي در ناكامي. آنوقت چطور ميشود به اين زندگي ادامه داد؟
يكي از دوستان ميگفت چقدر ترسناك است كه ما عادت ميكنيم يا چقدر ترسناكتر كه فراموش ميكنيم. اما به گمان من وقتي ترسناك است كه عادت نكنيم و همهچيز يادمان بماند. فكر كنيد بر فرض محال يك جايي در دنيا باشد كه هر روز شما بشنويد كه در جادههايش مردم به مانند مور و ملخ كشته ميشوند. نه اينكه جنگ باشد يا مثلا يك نفر بمب كنار جادهاي گذاشته باشد يا حتي كسي بمب به خودش بسته باشد و بيايد وسط جمعيت خودش را منفجر كند، نه! بلكه همينطور اتومبيلهايش بكوبند به هم و بزنند همديگر را بكشند و هر كس تا آنجا كه ميتواند پا روي پدال گاز بگذارد و فشار بدهد كه زودتر برسد به آنجا كه صف بستهاند تا بميرند. بعد وقتي پليس ميبينند سرعت را كم كنند و تا از پليس گذشتند دوباره عجله كنند براي مردن. فكر كنيد اين را همه بدانيم و نتوانيم فراموش كنيم كه راه ديگري هم براي مردن هست و اجباري نيست كه حتما خودمان را بيندازيم ته دره. يا مثلا قطارمان ترمزش يخ بزند و اين يكي فراموش بكند به آن يكي بگويد كه قطاري وسط ريل مانده و اين دومي به آن اولي بگويد بكوب و بيا و آن هم بيايد و بزند به اين و بكشند و بسوزند اين مردم. يا چرا راه دور برويم. اين سه هزار ميليارد ببرد و آن اين را ببرد و اين آن را ببرد و بعد تو يادت بماند همه اينها را و عادت نكني به اين عددها و صفرهايي كه پشت سر هم رديف ميشود و هر روز اين اعداد و ارقام جلوي چشمت رژه برود. آنوقت اگر يادت بماند و ديوانه نشوي هنر كردهاي. خب بايد بتواني فراموش كني. بايد بتواني عادت كني. عادت كني به ميليون و ميليارد و صد و هزار و تكرار و تكرار. عادت كه نكني و فراموشت كه نشود، زندگيت زهر ميشود. زندگيت هم كه زهر بشود، غرغرو ميشوي. هي نق ميزني و هي ايراد ميگيري.
براي همين است كه ميگويم زندگي بدون عادت و فراموشي زندگي وحشتناكي است. آنوقت اگر نزني يك نفر را بكشي حتما ميزني خودت را ميكشي. اينطوري آمار قتل و جنايت هم بالا ميرود. خب اينكه ديگر قوز بالاي قوز است. همه ميشويم يك مشت آدم انتحاري كه هي نق ميزنيم و غير از غرغر كردن چيزي بلد نيستيم. خب آدم غرغرو را هم كه كسي خوشش نميآيد.
اينكه هي نق بزنيم كه اين چه وضع رانندگي است اين چه وضع جادههاست و اين چه وضع راهآهن است و اين چه وضع بذل و بخشش اموال و املاك است و اين چه وضع حقوقهاست كه يكي اهل نجوم ميشود و آن ديگري ميشود... و اين چه وضع و آن چه وضع. باز خوب است من هيچي يادم نميآيد.