براي تولد بهرام بيضايي
در ستايش يك غول
محمد رضاييراد
كارگردان
چند ماه پيش نمايش «براساس دوشس ملفي» را با 30 بازيگر و نوازنده به صحنه بردهام. همه و از جمله خودم فكر ميكنيم كه كار شاقي انجام دادهايم. تنها ديدن تكههايي از نمايش طربنامه بيضايي در فضاي مجازي است كه مرا از احساس خود شرمنده ميكند. اجراي طربنامه تنها و تنها رشك برانگيز است. اينكه مردي در ميانه دهه هفتادِ زندگي خود، چگونه و با چه ميزان اراده و پايمردي بتواند گروهي اينچنين پرتعداد را جمع كند و آن هم نه در ايران، بلكه در آن سوي مرزها كه همه ميدانند جمعكردن پنج نفر هم چه مكافاتي دارد تنها و تنها رشكبرانگيز و اثبات اين است كه هنرمند براي پيافكندن بناي خويش هيچ حد و مرزي را نميشناسد. تنها فراهمكردن آن همه لباس، با آن وسواسي كه من بهواسطه دوبار دستياريام براي او ميدانم چه مرارتي، واقعا چه مرارتي برده است. تحقق اين نمايش با آن وسواس عجيب او بر درستخواني و آن وسوسه غريب او بر خلق ميزانسنهاي پيچيده در نمايشي نزديك 10 ساعت (در دوپاره البته) فقط و فقط ميتواند حاصل ارادهاي غولآسا باشد.
بيضايي واقعا ابعادي غولآسا در نمايش ما دارد. از هر راهي كه بخواهي عبور كني- نمايشنامهنويسي، كارگرداني، پژوهش- لامحاله يا به او ميرسي، يا مجبوري مدتي در كنارش توقف كني. اين حس را قبلا هم داشتهام، وقتي نمونهخواني و پيگيري چاپ كار عظيم خود- هزارافسان- را به من سپرده بود. اين ميزان جستوجوي منابع و وسواس در ذكر مآخذ، در موسسات دانشگاهي، دانشنامهها و پژوهشگاهها تنها از عهده يك گروه پژوهشي برميآيد. بماند كه براي اساتيد دانشگاهي ما پژوهشي بسيار كمحجمتر از اين- در حد پژوهشي براي چاپ در مجلات علمي پژوهشي دانشگاه و آن هم به قصد كسب مراتب دانشياري و استادياري - بدون داشتن چند دستيارِ دانشجو اصلا ميسر نيست. شوخي كه نيست، هنوز كه هنوز است در برابر اين همه سوبسيد و رانتي كه براي نگارش نمايشنامهها و فيلمنامههاي قرآني و تاريخ اسلام وجود دارد هنوز روز واقعه او بر يك كفه، شاهين ترازو را به تنهايي جابهجا ميكند. او اين فيلمنامه را بدون سفارش جايي نوشت؛ او آن پژوهش را بدون چشمداشت به كسب مدارج دانشگاهي نگاشت؛ او همه آنچه را تاكنون نوشته و به صحنه برده، سطر به سطر، واژه به واژه، لحظه به لحظه، تنها و تنها به مدد اعتقاد، اراده و عشقاش نگاشته است.
همه اينها را ميگويم تا بگويم بيضايي هنوز چه چيزها ميتواند به ما بياموزد. او عشق و اراده غولها را به ما ميآموزد - ما البته شاگردهاي خوبي نيستيم - اما دستكم ميدانيم او تنها غول بازمانده از جهان غولهاست. با نگاهكردن به او ميتوان دانست كه غولها در عصر اسطوره چگونه ميزيستند و هستي و حياتشان چگونه با تماميت جانشان پيوند خورده بود. يك غول هميشه تماميتخواه است و تماميتخواهي اگر در هر چيز ناپسند باشد، براي انديشه و آفرينش تنها بايسته ناگزير است. اما براي آنان كه در هرچيزي تماميتخواهاند، اين مدعاي تماميتطلبي او گران بيايد (منازعه آنان با او- و هجومي كه اين روزها بر او بردهاند- يادآور منازعه بوسهل زوزني و بيهقي است). تماميتطلبي او با كمالطلبي و با تماميت دانايي پيوند دارد، براي آنان همين نقطه، همين كمال دانايي است كه تماميتي نميخواهد و نميبايد. براي آنان سفارشي و آفرينشي بيمايه از آنچه بهواقع بايد بود كفايت ميكند. اما غولها مستغنياند، بر كاستيهاي دانايي واقفاند و تمام جستوجو و اراده و عشقشان براي آفرينشي هرچه تمامتر، براي فرابردن دانايي و برگذشتن آگاهانه از كاستياي است كه هرچند ميدانند پرناشدني است، اما همواره انگيزه آن ميلي خواهد بود كه پويش و كوششي هر بار عميقتر را موجب ميشود.
ما بارها غُر زدهايم كه كاش بيضايي به ايران برگردد - كه كاش بازگردد يا بازنگردد- اين اصلا چه اهميتي دارد؛ براي يك غول فرقي نميكند كجا و در كدام سرزمين بساط آفرينش خود را علم كند، مهم آن است كه آفرينش او آفرينشي تمام خواهد بود. سخن آخر اين كه: من دو بار اين بخت را داشتهام كه در دو نمايش دستيار او باشم و هر بار او را غولي يافتم كه جز به تماميت و كمال رضا نميدهد. و از آن زمان به بعد اين كمالطلبي او همواره پيش روي من بوده است. اما هرگز چنين نيست - و چنين مباد بر هيچ كس- كه كسي را مبرا از هر عيب و نقصي بداند و نوشتههايش را وحي الهي بپندارد. من به عنوان يك پژوهشگر تئاتر، احتمالا پاري نظرها در باب پاري از يافتههاي او دارم يا نمايشي از او را بيش از نمايش ديگرش ميپسندم يا شايد اصلا نمايشي را نميپسندم، اين بايسته آزادي پژوهش و آزادگي پژوهنده و منتقد است. آنچه در باب تماميتطلبي غولآساي او گفتم، البته بسياري از نوشتههايش را دربرميگيرد، اما بيش از نوشتههايش، به منش غولانه او بازميگردد و من همين منش غولوار او راست كه دوست دارم و به صداقت معترفم كه اگر در منش اجتماعي و هنري خود تنها و تنها يك الگو داشته باشم، او براي من تنها و تنها بيضايي است، كسي كه هرگز حياتش و قلمش را به هيچ چيز جز دانايي تمام سودا نكرده است. او غول است و من تولد اين غول را تبريك ميگويم؛ و از آنجا كه در عصر اسطوره غولها صدها سال ميزيستند، پس من نيز بر اين اميدم كه اين غول نيز با تماميت خود بسيار و بسيار بزيد.