دستش را روي كلاويههاي (دكمههاي) آكاردئون آويزان از شانهاش گذاشت و با چشمهاي بسته شروع كرد به نواختن. انگشتهاي ظريفش لرزان و بيقرار بر دكمهها فرو مينشست و پلكهاي بستهاش در فواصل زماني معين اندكي باز و بسته ميشد. رهگذراني كه در آن ظهر سوزان مردادماه 94 از مقابل پارك انديشه و
آبميوه فروشيهاي ميدان پاليزي عبور ميكردند
در پياده روي خيابان دختري سبزه رو با موهاي جوگندمي را ديدند كه روسري قرمزرنگي سر كرده بود و قطعات موسيقي كلاسيك خارجي را با آكاردئونش مينواخت. هيجانزدگي و شعف عابران پيادهاي كه در آن ساعت شلوغي و گرما شاهد اين اجرا بودند، باعث شد تا يكي يكي دست به جيبهايشان ببرند و اسكناسها را داخل روكش سياهرنگ آكاردئوني كه مقابل دختر نوازنده بود، بگذارند.
«صبرا رزوقي» يك كولهپشتي مشكي كوچك داشت كه كاغذها و پايه نتش را داخل آن ميگذاشت و وقتهايي كه خيابان خلوتتر بود قطعاتش را از روي نتها مينواخت. صبرا آن روزها 26 ساله بود و حالا 28 ساله. او در دانشگاه پليتكنيك تهران رشته كشتيسازي خوانده بود و بعد از تمام شدن درسش، دو سال با انجام دادن پروژههاي پژوهشي در رشته دانشگاهياش خرج زندگياش را تامين ميكرد. اما او عاشق موسيقي و صداي آكاردئون بود. عشقش به موسيقي باعث شد تا بعد از جدالي چندماهه با خودش، يك روز صبح از خواب بيدار شود و قيد كار و زندگي هر روزه را بزند و با سرمايه اندكي كه دارد يك آكاردئون درجه متوسط بخرد. صبرا قرار بود از آن روز به بعد آن طور كه دلش ميخواهد زندگي كند. او يادگيري آكاردئون را خيلي زود شروع كرد و روزي دو ساعت در پلاتوي تئاتر يكي از دوستانش مينواخت. اما ساعتهاي كوتاه تمرين در پلاتو براي مسلط شدن بر سازي كه صداي بلندش اجازه نواختنش در خانه را نميداد نياز به فضايي روباز داشت. آن وقت بود كه براي نخستين بار تصميم گرفت در خيابان و مقابل چشمهاي مردم تمرينهايش را انجام دهد. صبرا آرزو داشت روزي از ايران برود و در رشته تحصيلي خودش (كشتيسازي) درس بخواند. عزمش را جزم كرد و به آرزويش رسيد. در اسفندماه سال 93 تصميم به رفتن گرفت و در شهريورماه 94 او يكي از مسافران پرواز هواپيماي تهران- هلسينكي بود.
صداي آشناي دختر آكاردئون نواز براي اهالي
هفت تير و سهروردي
صبرا هر روز از ساعت 5 عصر تا 9 شب را در خيابان سهرودي و هفت تير براي مردم آكاردئون ميزد و بعد از 9 ماه توانست هزينه سفر و دانشگاهي كه از آن پذيرش گرفته بود را از اين راه تامين كند. حالا او يك سال و نيم است كه در يكي از دانشگاههاي شهر هلسينكي كشور فنلاند در رشته كشتيسازي درس ميخواند. حالا عابران پيادهاي كه در عصرهاي سرد و زمستاني شهر هلسينكي از ميدان اصلي اين شهر ميگذرند دختري ايراني را ميبينند كه ملوديهاي شاد و غمگين كلاسيك ايراني و خارجي را با آكاردئون قرمزرنگش مينوازد. صبرا رزوقي آرام صحبت ميكند و لابهلاي حرفهايش سكوتهاي چند ثانيهاي دارد. او در آن تابستان گرم اواخر تيرماه از انگيزههايش براي زندگي گفت. خسته بود اما اميدوار. وفادار به خودش و قولهايي كه داده بود. همان روز اولي كه تصميم گرفت آكاردئون 9 كيلويي را در آغوش بگيرد و در خيابانهاي تهران بنوازد با خودش عهد كرد هيچ چيز و هيچ كسي نگذارد تا او از هدفش دست بكشد.
روز اول بعد از نيم ساعت ماموران شهرداري از راه رسيدند
پارك انديشه در ظهر يك روز تابستاني، خلوت و داغ است. هرم گرما از نيمكتهاي فلزي زير آفتاب بيرون ميآيد و رغبتي باقي نميگذارد تا كسي بنشيند و خستگياش را در كند. صبرا از راه ميرسد. جثه كوچكش ميان حجم سياهرنگ بزرگي كه آكاردئونش را داخل آن گذاشته گم شده. با يك دستش، دست ميدهد و با دست ديگر مراقب است بند نازك كاور سازش از روي شانهاش
سر نخورد و بيفتد. صدايش آرام و آهسته است و وقت خنده چشمهايش هم همراه لبهايش ميخندد. گونههاي كوچك و برجستهاش بيرون ميزند و تكهاي از موهاي جوگندمياش از زير روسري بيرون ميافتد. سازش را زمين ميگذارد و دستش را سايه بان صورتش ميكند و ميگويد: «حرف زدن را خيلي بلد نيستم.» ميخندد و رديف دندانهاي سفيدش معلوم ميشود. آرام پلك ميزند. آكاردئونش را زمين ميگذارد. مانتوي سياه و سفيد خنك تابستاني را با صندلهاي آبي رنگ پوشيده. همان طور كه خودش ميگويد زياد اهل حرف زدن نيست و خيلي زود ميرود سر اصل مطلب.
از نخستين روزي ميگويد كه در ابتداي خيابان سهرودي جنوبي سازش را از جلدش بيرون آورد و شروع به نواختن كرد: «ترسناك بود و استرس زيادي داشتم. اصلا به آدمها نگاه نميكردم و ترجيح ميدادم بيشتر روي قطعهاي كه ميزنم تمركز كنم. چشم هايم را بسته بودم و فقط گاهي صداي مردم را ميشنيدم. بعضيها تشويق ميكردند و بعضيها هم حرفهاي غريب ميزدند. بيشتر از
نيم ساعت هم طول نكشيد كه ماموران شهرداري و نيروي انتظامي آمدند سراغم و گفتند نميتوانم در خيابان ساز بزنم. هر كاري كردم كه قانعشان كنم، نشد كه نشد. آن روز آكاردئونم را جمع كردم اما دلسرد نشدم. با خودم گفتم من كار خلافي انجام نميدهم. دوباره فردا همان مسير را براي ساز زدن انتخاب كردم اما اينبار چون اعتماد به نفسم بيشتر شده بود برخوردهاي خوبي ميديدم. مردم مهربان بودند. سعي ميكردم دنياي خودم را با آنها قسمت كنم. بيشتر تشويق ميكردند تا اينكه آزار و اذيتي برسانند. ميگفتند موفق باشي، آفرين. گاهي هم ميآمدند يك شاخه گل توي كاور سازم ميگذاشتند و ميرفتند. با همه مشكلاتي كه وجود داشت اما باز هم هر روز سازم را ميانداختم روي دوشم و به خيابان ميرفتم. بعد از مدتي حضورم براي مردم طبيعيتر شد و هم من مسلطتر شده بودم. گاهي قطعات جديد را همانجا از روي نت هايم اتود ميزدم و ميزدم. كمكم درآمدي كه از ساز زدن در خيابان داشتم از حقوق ماهيانهام بيشتر شد. كمكم تصميم گرفتم به عنوان درآمد ماهيانه روي آن حساب كنم. حالا ديگر با درآمدي كه از اجراي خياباني دارم ميتوانم زندگي خوبي داشته باشم. از وقتي كه دانشگاه قبول شدم و به تهران آمدم دلم نميخواست از خانوادهام پول بگيرم و با كار دانشگاهي توانستم هزينه تحصيلم را بدهم. الان تصميم دارم از ايران بروم و تمام هزينه دانشگاه و سفرم را خودم تامين ميكنم. بارها برايم پيش آمده كه اين ساز 9 كيلويي را با اتوبوس مسافتهاي زيادي حمل كردهام چون هزينه سوار شدن آژانس را نداشتهام.»
مردم كلاسيك خارجي هم دوست دارند
صبرا هيچوقت تصنيفهاي ايراني را با سازش نزده و از همان اول قطعات كلاسيك خارجي كه در تمرينهايش بوده را براي اجراي خيابان آماده كرده. اما كمكم سعي كرده سليقه موسيقايي مردم را در تنوع قطعاتي كه مينوازد پيدا كند.
ميگويد: «هميشه سليقه موسيقايي مردم برايم مهم بود اينكه از كدام قطعه خوششان ميآيد و كدام را كمتر دوست دارند. اما تقريبا تمام قطعات موسيقي كلاسيك را دوست داشتند چون براي نخستين بار بود كه با آكاردئون به گوششان ميخورد. معمولا نوازندههاي خياباني آكاردئوننواز، تصنيفهاي سنتي ايراني را مينوازند. اما استقبالي كه مردم از قطعات كلاسيك ميكردند نشان داد كه آنها براي شنيدن موسيقي خوب وقت ميگذارند و حاضرند پول هم بپردازند. همين آدمهايي كه هر روز جلوي ساندويچيها و آبميوه فروشيهاي خيابان پاليزي صف ميكشند يا خانمهاي خانهداري كه دست بچههايشان را ميگيرند و براي تفريح به پارك انديشه ميآيند.»
ما نوازندههاي خياباني براي هم دست تكان ميدهيم
حالا بعد از چندين ماه نوازندگي در خيابان، صبرا واكنش آدمهايي كه سراغش ميآيند را از دور تشخيص ميدهد. حدس ميزند كدامشان قرار است او را نصيحت كند، كدامشان دلسوزي كند و كدامشان تحسينش كند. ميگويد: «هنوز هم با چشمهاي نيمهباز ساز ميزنم تا حواسم پرت نشود اما ناخودآگاه وقتي آدمها را ميبينم ذهنم شروع ميكند به حدس زدن اينكه آدمها با توجه به نوع چهره و انرژي كه منتقل ميكنند قرار است چه واكنشي داشته باشند. يا اينكه چه كسي از شنيدن صداي موسيقي لذت ميبرد و از اينكه مدتي گوشه خيابان براي شنيدن موسيقي منتظر بماند، معذب نيست. گاهي نوازندههاي خياباني ديگري را در خيابان ميبينم كه از مقابلم عبور ميكنند ما به نشانه احترام به هم لبخند ميزنيم و از دور دست تكان ميدهيم. البته آنها بيشتر تصنيفهاي ايراني را مينوازند و به سازهايشان آمپليفاير نصب ميكنند و اجازه نميدهند تا شعاع يك كيلومتري صداي هيچ ساز ديگري شنيده شود.
البته بعضي از نوازندهها هم هستند سرقفلي بعضي از مناطق پررفت و آمد را دارند و اجازه نميدهند كسي وارد آن شود وگرنه تكه بزرگهات گوشت است. من معمولا سراغ اين طور جاها نميروم و در همان محدوده خودم ساز ميزنم. »
خانوادهام تلاش كردند مستقل باشم
صبرا از وقتي كه در دانشگاه قبول شد تنها زندگي ميكند و هزينه زندگياش بر عهده خودش است. او يك خواهر كوچكتر از خودش دارد كه دوست دارد موزيسين شود. صبرا درباره نقش خانوادهاش در سفري كه قرار است برود و سبك زندگياي كه انتخاب كرده، ميگويد:
« خانواده من بيشتر از اينكه سنتي باشند، مذهبي هستند. البته آنها در تصميمهايي كه من براي زندگيام ميگيرم دخالت نميكنند. برخورد پدر و مادرم نسبت به خواهر و برادرهايم هم همين طور است. سعي ميكنند جوري با بچهها برخورد كنند كه مستقل باشند. من دوره كودكيام را در لار زندگي كردهام و وقتي كنكور قبول شدم براي ادامه تحصيل به تهران آمدم. در خانواده ما كسي اهل موسيقي نبود و حتي من آنقدر كه بايد، موسيقي گوش نكرده بودم. چون خانوادهام هم گرايش به موسيقي نداشتند. آنها نه تشويقم ميكردند و نه تنبيه. اصلا كاري با من نداشتند. اما وقتي براي نخستين بار توانستم يك قطعه را بنوازم تشويقم كردند. حتي در مورد اينكه شغلم را رها كنم و سراغ موسيقي بروم از آنها نظري نپرسيدم. اما هر پدر و مادري دلش ميخواهد دخترش شغل مطمئني داشته باشد. آينده يك محقق كشتيسازي به نظر آنها خيلي روشنتر از دختري است كه نوازنده خياباني است. »
هنوز هم تحقيق كردن را دوست دارم
صبرا بعد از تمام شدن درسش در دانشگاه به صورت حقالتحقيق با استادهايش كار ميكرده و منبع درآمدش از اين راه بوده. ميگويد: « من در دانشگاه دستيار تحقيق بودم و به صورت حقالتحقيق كار ميكردم. تحقيق كار جذابي است و هنوز هم آن را دوست دارم اما وقت و زمان بسيار زيادي را از آدم ميگيرد. اما به هر حال هر كاري تا جايي سقف پيشرفت دارد و براي دورهاي تمام ميشود. من هم فكر كردم ديگر وقتش است كه كار تحقيق را كنار بگذارم و به علايقم بپردازم. وقتي از سفر برگشتم دنبال كار ديگري گشتم اما به اين فكر كردم كه اگر دوباره سر كار بروم نميتوانم ساز بزنم. من در دبيرستان رشته رياضي خواندم و كنكور را با رتبه خوبي قبول شدم. رشته كشتيسازي را از دوره دبيرستان دوست داشتم. چون به نظرم رشته هيجانانگيزي بود. »
براي جامعه زندگي نميكنم
شايد همكلاسيهاي دور و نزديك صبرا وقتي دختر درسخوان و كمحرف كلاسشان را در خيابان ببينند كه با آكاردئون روي دوشش ملوديهاي كلاسيك مينوازد، اصلا تعجب نكنند. آنها دنياي بيقرار و ماجراجوي پشت اين چشمها را ديدهاند و حرفهاي نگفته ميان سكوتهاي طولاني او را شنيدهاند. صبرا ميگويد: «بعضي دوستها و همكلاسي هايم وقتي من را در خيابان ميبينند خودشان را ميزنند به آن راه! يعني ما تو را نديدهايم. اما بعضيهايشان جلو ميآيند و ميگويند كه ديدن من در اين وضعيت اصلا برايشان عجيب نيست.»
حرفهايش به اينجا كه ميرسد سكوتش طولانيتر ميشود. با چشمهاي نيمه باز و ابروهاي به هم گره كرده اطراف را تماشا ميكند و ميگويد: «زندگي سختيها و جذابيتهاي خودش را دارد. اين همان چيزي است كه باعث ميشود اعتماد به نفسم بالا برود و در كنار آن سختيها را هم تحمل كنم. من هر روز آدم قويتري ميشوم چون چاره ديگري غير از آن ندارم. اصلا راه ديگري براي ادامه زندگي بلد نيستم. در عين حال نميخواهم با توجه به معيارهايي كه جامعه برايم مشخص ميكند زندگي كنم. هر آدمي براي زندگي قوانين خودش را دارد و ميتواند براي زندگياش تعريف جديدي داشته باشد. در اين صورت ميتوانم احساس زندگي و زنده بودن داشته باشم. »
صبرا در زندگياش دوستان زيادي ندارد. سه يا چهارتا. ميگويد: « مراودات اجتماعي را دوست دارم اما خودم بهشدت آدم خجالتياي هستم و نميتوانم با كسي مدتها بنشينم و صحبت كنم. اصلا برايم سخت است. ميتوانم مدتها جايي بنشينم و حرفهاي بقيه را گوش كنم اما خودم ساكت باشم.»
تجربههاي تلخ
روزهايي هم هست كه نسبت به بقيه كوتاهتر است. روزهايي كه حجم توهينهاي مردم اجازه ماندن و ساز زدن را نميدهد. صبرا از زنها و مردهايي ميگويد كه بيهيچ علتي به او توهين كردهاند و كارش را زشت خواندهاند: «يكبار خانمي جلو آمد و بعد از توهينهاي زياد گفت: اينجا چقدر پول ميگيري؟ يا از طرف چه كسي حمايت ميشوي؟ هر چقدر كه پول در ميآوري من بيشترش را به تو ميدهم تا فساد در جامعه برپا نكني. من سعي كردم منطقي جواب بدهم و به او گفتم من درباره حرفهاي شما فكر ميكنم و اگر به نتيجهاي رسيدم حتما تماس ميگيرم. آدمهايي هستند كه از جلويم رد ميشوند و متلك مياندازند يا حرفهايي ميزنند كه درست نيست. به هر حال نبايد گوش شنوايي براي شنيدن اين حرفها داشت. يكي از تجربههاي خيلي تلخي كه دارم اين است كه مدتي در متروي شهيد بهشتي ساز ميزدم. مردي هر روز از آنجا رد ميشد و به من توهين ميكرد. گاهي نميتوانستم در مقابل توهينهايش مقاومت كنم و جوابش را ميدادم آن وقت دعوا راه ميافتاد و مردم دورمان جمع ميشدند. يك بار همان طور كه نشسته بودم و مشغول ساز زدن بودم زني كه خودش را مددكار اجتماعي معرفي كرد سراغم آمد و پرسيد كه تو براي چي ساز ميزني؟ تو نبايد اين كار را كني و دنبال فعاليتي بگردي كه شأن تو را حفظ كند. من چيزي نزديك به يك ساعت با او صحبت كردم ولي نتوانستم قانعش كنم كه من دارم از زندگيام لذت ميبرم. اصلا هم ناراحت و پشيمان نيستم. گفتم اين باور ذهني شماست كه نسبت به اين شغل داريد و از بالا به پايين آن را نگاه ميكنيد. اصول فكري من در اين چارچوبها نميگنجد، من به اين چيزها فكر نميكنم. من از اين كار لذت ميبرم و اعتقاد دارم كه زندگي چيزي جز اين نيست. من از اينكه ميتوانم با آدمها ارتباط برقرار كنم لذت ميبرم به هر حال اين از خصوصيتهاي جامعه و آدمهاست.»
آخر داستان كجاست؟
«دلم ميخواست يك نوازنده جهانگرد باشم. از اين كشور به آن كشور بروم و يكي يكي آرزوهايم را برآورده كنم. هيجان ديدن مكانها و آدمهاي مختلفي كه ميخواهم كشفشان كنم به اندازه تمام عمر به من انرژي ميدهد. دوست دارم در زندگي آنقدر آدم محتاطي نشوم كه خودم را از انجام دادن كارهايي كه دوست دارم محروم كنم. اينكه يك تكه موسيقي آدمها را به زباني مشترك ميرساند برايم
لذت بخش است. روزهايي كه غصه دارم قطعههاي شاد ميزنم اما تك تك آدمهايي كه از كنارم عبور ميكنند اين را ميفهمند. از نگاههايشان ميخوانم...»
قويتر شدهام
حالا دو سال از ملاقات با صبرا ميگذرد. او دانشجوي ترم سوم كشتيسازي يكي از دانشگاههاي شهر هلسينكي است و تعطيلاتش چند روزي است كه شروع شده است. خيلي زود تلفنش را جواب ميدهد و همهچيز را به ياد ميآورد. ريتم صحبت كردنش تندتر شده است و صدايش شادتر. از زندگي اين روزهايش ميگويد. از سرماي هلسينكي و نخستين تجربه اجراي خيابانياش در ميدان مركزي شهر: « اينجا هوا خيلي سرده. خيلي. يك ترمينال اتوبوس داره كه به همه جاي شهر ميره. يادمه دو روز بعد از اقامتم رفتم جلوي اين ترمينال كه روبه روي يك مركز خريد بزرگ است و ساز زدم. اينقدر سرد بود كه كنترل دكمههاي آكاردئون دست خودم نبود. مثل وقتي كه توي ايران بودم ترس و استرس داشتم كه واكنش مردم چيه؟ تا اينكه يه پسربچه اومد جلوي من و با موزيك شروع كرد به رقصيدن. خيلي خوشحال بودم. خيلي. (با صداي بلند پشت گوشي تلفن ميخندد) اينجا يك فروشگاه بزرگ موسيقي هست كه پر از آكاردئونهاي حرفه ايه. هر وقت از جلوش رد ميشم با خودم ميگم پس كي وقتش ميرسه كه من با يكي از اين سازها زندگي كنم؟» صبرا هنوز با اين همه شادي علاقه زيادي به نواختن قطعات آرام و غمگين دارد. ميگويد: «هنوز علاقه بيشتري به نواختن قطعات غمگين دارم اما غمگين نيستم.»
او درباره تفاوت آدمهاي آنجا و اينجا ميگويد: «مردم فنلاند با ايران خيلي متفاوت هستند. فضاي شخصي براي اونها اهميت زيادي داره و اينكه آدمها اينجا كم و بيش خجالتي هستن. ديدن واكنشهاي آدمها خيلي آسون نيست. اصلا به ندرت ميتوني در مورد خودت اظهارنظري بشنوي. هيچ فضايي براي قضاوت كردن آدمها وجود نداره. اما شب اول اجراي خيابانيام حسي كه از آنها به من منتقل ميشد خوب بود. »
صبرا روزها را در دانشگاه درس ميخواند و كار ميكند و گاهي عصرها به خيابان ميرود و ساز ميزند. ميگويد:
« هواي سرد اينجا اجازه نميده كه زياد ساز بزنم اما توي يك شركت كشتيسازي كار طراحي كشتي انجام ميدهم. هزينههاي درس خواندن و زندگي در اينجا خيلي جدي و زياد است و بايد خيلي بيشتر تلاش كنم. اما تجربه اين سفر و راهي كه براي رسيدن به آن انتخاب كرده بودم برايم خيلي ارزشمند بود. الان يك فضاي جديد دارم كه ميتوانم در آن تجربيات تازه و فرصتهاي جديد داشته باشم و از همه مهمتر اينكه خيلي قويتر شدهام.»
همكلاسيهاي صبرا وقتي عكسهايش را در حال اجراي خياباني در تهران ميبينند تعجب ميكنند و درباره وضعيت زنها در ايران از او ميپرسند. صبرا ميگويد: «مردم و همكلاسيهايم در دانشگاه وقتي عكسهايم را در ايران و در اينترنت ميبينند كه گوشه خيابان ايستادهام و آكاردئون ميزنم، متعجب ميشوند. چون تصوري كه آنها از ايران دارند مثل افغانستان است. فكر ميكنند زنها بايد با چادر در خيابانها راه بروند و حق صحبت كردن با كسي را ندارند. يا تصور ميكنند زنها در ايران اجازه درس خواندن ندارند وقتي بهشون ميگم كه تعداد تحصيلكردههاي زن در ايران بيشتر از مردهاست باور نميكنن!» صبرا اينها را ميگويد و وقتي از آيندهاش ميپرسم جواب ميدهد: «بعد از اينكه درسم را در دانشگاه تمام كردم مدتي اينجا ميمانم و بعد به جاي ديگري ميروم كه هنوز نميدانم كجاست. يك عالمه جا هست كه در انتظارمه و من هنوز به اونجاها نرفتم.»
تجربه اجراي خياباني در هواي سرد هلسينكي
حالا دو سال از ملاقات با صبرا ميگذرد. او دانشجوي ترم سوم كشتيسازي يكي از دانشگاههاي شهر هلسينكي است و تعطيلاتش چند روزي است كه شروع شده است. خيلي زود تلفنش را جواب ميدهد و همهچيز را به ياد ميآورد. ريتم صحبت كردنش تندتر شده است و صدايش شادتر. از زندگي اين روزهايش ميگويد. از سرماي هلسينكي و نخستين تجربه اجراي خيابانياش در ميدان مركزي شهر: « اينجا هوا خيلي سرده. خيلي. يك ترمينال اتوبوس داره كه به همه جاي شهر ميره. يادمه دو روز بعد از اقامتم رفتم جلوي اين ترمينال كه روبه روي يك مركز خريد بزرگ است و ساز زدم. اينقدر سرد بود كه كنترل دكمههاي آكاردئون دست خودم نبود. مثل وقتي كه توي ايران بودم ترس و استرس داشتم كه واكنش مردم چيه؟ تا اينكه يه پسربچه اومد جلوي من و با موزيك شروع كرد به رقصيدن. خيلي خوشحال بودم. خيلي. (با صداي بلند پشت گوشي تلفن ميخندد) اينجا يك فروشگاه بزرگ موسيقي هست كه پر از آكاردئونهاي حرفه ايه. هر وقت از جلوش
رد ميشم با خودم ميگم پس كي وقتش ميرسه كه من با يكي از اين سازها زندگي كنم؟» صبرا هنوز با اين همه شادي علاقه زيادي به نواختن قطعات آرام و غمگين دارد. ميگويد: «هنوز علاقه بيشتري به نواختن قطعات غمگين دارم اما غمگين نيستم. مردم فنلاند با ايران خيلي متفاوت هستند. فضاي شخصي براي اونها اهميت زيادي داره و اينكه آدمها اينجا
كم و بيش خجالتي هستن. ديدن واكنشهاي آدمها خيلي آسون نيست. اصلا به ندرت ميتوني در مورد خودت اظهارنظري بشنوي. هيچ فضايي براي قضاوت كردن آدمها وجود نداره. اما شب اول اجراي خيابانيام حسي كه از آنها به من منتقل ميشد خوب بود. هواي سرد اينجا اجازه نميده كه زياد ساز بزنم اما توي يك شركت كشتيسازي كار طراحي كشتي انجام ميدهم. هزينههاي درس خواندن و زندگي در اينجا خيلي جدي و زياد است و بايد خيلي بيشتر تلاش كنم. اما تجربه اين سفر و راهي كه براي رسيدن به آن انتخاب كرده بودم برايم خيلي ارزشمند بود. الان يك فضاي جديد دارم كه ميتوانم در آن تجربيات تازه و فرصتهاي جديد داشته باشم و از همه مهمتر اينكه خيلي قويتر شدهام.»