به بهانه 70 ساله شدنش/ نگاهي به «محبوب من كلمنتاين» اثر جان فورد
انگار دارد با يك دنيايي بازي ميكند
شهريار حنيفه
نزديك شدن به سينماي جان فورد با هدف قضاوت درباره آثارش هميشه برايم امري سخت بوده و نتايجي گنگ به همراه داشته است. به اين دليل كه اول از همه مجبورت ميكند راجع به آن قضاوت كني و طوري در كوچه بنبستي گيرت مياندازد كه هيچ راه فراري از اين تصميم گرفتن -كه بالاخره خوب است يا بد؟- نداشته باشي و دوم اينكه طراحي تاليفشكل آثارش، چنان شمايل عجيبي دارد كه انگار ميخواهد براي هميشه در آن كوچه بنبست نگهت دارد. توضيح دادنش كمي دشوار است كه چه طور يكسري تيپها و شوخيها و تقابلها (بين هر جنس و سني و در هر موقعيتي) در داستانهايش، يا چرخش دوربين او در فضاهاي بسته و قابهاي ايستايش در فضاي باز، به قدري در تكرار معناسازند كه همزمان هم به نقطه قوت او تبديل شدهاند و هم نقطه ضعف. توصيف پيچيده و حساسي است كه خوشبختانه نياز به ذكرش چندان در اين نوشته احساس نميشود؛ چراكه در بررسي آثار او، گهگاه به فيلمهايي برميخوريم كه با سلب اين ويژگيها از خود، هرچند به ساخته پيچيدهتري تبديل شدهاند (از منظر ناآشنا بودن) اما با اطمينان بيشتري ميشود پيچيدگيشان را بازنگري كرد، زيرا حداقل حساسيت كمتري روي آنها وجود دارد. مانند فيلمي چون «محبوب من كلمنتاين» كه دوري جدلبرانگيزي با جهان آشناي فورد (و نه جهانبيني او) دارد و ميشود توضيحات دشوار سينماي او را در آن ناديده گرفت. هرچند اين جهان هم كم سوالبرانگيز نيست و نياز به توضيح در آن كم احساس نميشود. مثلا اينكه با در نظر گرفتن نام و پوستر فيلم و يك نگاه اجمالي به لحظات اثر، آيا ميشود گفت ما با وسترني طرفيم كه قرار است با كلامي شاعرانه و تصاويري بكر، داستاني رمانس را برايمان تعريف بكند؟ واقعا جواب مثبت دادن به اين سوال دشوار است. اين چه رمانسي است كه لحظات با هم بودن عشاق در آن كاملا جداي از خط اصلي داستان ميگذرد؟ يا اين چه وسترني است كه تمام زمانش در كافه و هتل (و نه حتي شهر) فيلمبرداري شده و كمتر از ۱۵ دقيقهاش در فضاي آزاد ميگذرد؟ نميخواهم با توسل به همين دو سوال بگويم كه فيلم نه رمانس است و نه وسترن؛ اما بايد گفت كه حقيقتا اين دو ژانر، نسبت نشدني خيلي خيلي خاص و زيركانهاي با سينماي فورد دارند كه بسيار جاي تامل دارد. بحث رمانس را كه آيا اصلا ما تا به حال در سينماي فورد با رمانس طرف بودهايم (؟) را به سبب گسترده بودن كنار ميگذارم، اما درباره وسترن (و با توجه به اينكه اين فيلم هم بيشتر تداعيكننده وسترن است تا غير) ميشود توضيحاتي ارايه داد كه: چگونه اكثر آثار فورد، شبيه وسترن هستند و خاستگاه وسترن بودن دارند تا اينكه وسترن باشند. در «فورت آپاچي» جايي هنري فوندا به جان وين و سربازانش اعتراض ميكند كه چرا شبيه گاوچرانها لباس پوشيدهاند. نتيجه عجيبي ميخواهم از اين ديالوگ بگيرم اما به نظر ميآيد موضع جان فورد نسبت به سينماي وسترن (نه در همه آثارش) تقريبا همينگونه است. مانند جان وين ميخواهد شبيه گاوچرانها به نظر برسد (در حالي كه گاوچران نيست) و مانند فوندا ميخواهد سربازان را گاوچران ببيند (در حالي كه سربازند)؛ انگار كه دارد با يك دنيايي بازي ميكند. البته بازي فورد همچنان در همان حوزه وسترن سنتي است و ربطي به بازي فيلمسازان غيركلاسيك در دهههاي بعدي ندارد؛ غيرعادي بودن همين «محبوب من كلمنتاين» در اينكه مثلا در سكانسهايي شكسپيري جلوه ميكند و در برهوتش آشپز فرانسوي پيدا ميشود همچنان در همان حوزه وسترن سنتي است، يا اينكه آنچه به عنوان انتظارات از وسترن تلقي ميكنيم به عينيت نميرسد و توهمي از آن را كه به تصوير كشيده ميشود، همچنان تداعيكننده همان وسترن سنتي است و نه چيز ديگري.
براي توضيح بيشتر مقوله به عينيت نرسيدن، همان اوايل فيلم -وقتي سرخپوستي مست شروع به تيراندازي ميكند- وايت (با بازي فوندا) چند بار تاكيد ميكند كه «اين ديگه چه شهريه؟» و با تاكيدي مستقيم تزلزل- ويژگي اصلي توهم- قوانين شهر را مورد نقد قرار ميدهد كه چرا در اين شهر چيزي سر جايش نيست (مانند وسترني كه هيچ چيزش سر جايش نيست). جالبه كه فورد چگونگي دستگيري سرخپوست به دست فوندا را هم نشانمان نميدهد و به جاي نمايش مشخص خشونت، هالهاي از آن را به نمايش ميگذارد، همانطور كه فوندا در قسمتهايي ميگويد كه هفتتير نبسته (هالهاي از كلانتر بودن) يا اينكه تنها ميشنويم – و نميبينيم- كه او و داك (با بازي ماتيور) در تيراندازي مهارت دارند (هالهاي از مهارت)، يا اينكه در تمامي شبهاي فيلم تنها صداي رقص و آواز را ميشنويم و چيزي مشاهده نميكنيم، يا اينكه بدمنهاي فيلم تنها در بخش واقعا كوتاهي از فيلم حضور دارند و تنها جايگاه آنها كه سبب توقف وايت در شهر شدهاند احساس ميشود، نه خودشان. گويا از هر چيزي، تنها سايهاش ديده ميشود و نه اصلش.
ديگر اينكه مساله هويت جمعي و فردي كه از مهمترين توقعات مخاطب از سينماي وسترن است هم در فيلم به سمت نبودن حركت ميكند. در فيلم مشخصا نه تعريفي از شهر ارايه ميشود و نه تعصبي روي آن وجود دارد، نه خانوادهاي را ميبينيم و نه ارزش اجتماعي كه حال بخواهد مثلا مورد تهديد قرار بگيرند، نه فرديت قهرمانانهاي و پايبند بودن به اصولي (اگر مقاومتي هم از جانب قهرمانهاست، بيشتر از روي يكدندگي است تا چيز ديگري) و نه تغييري كه قهرمان بخواهد در اطراف خود ايجاد بكند. بهطور كلي ميشود سوال كرد كه آيا اصلا قهرماني داريم؟ ارزشي داريم؟ اجتماعي داريم؟ اگر مطلقا نداشتيم كه هيچ ربطي به وسترن (يا هر ژانر هاليوودي ديگري) پيدا نميكرد، نكته اينجاست كه اينها هستند، ولي به سمت نبودن حركت ميكنند؛ دقت كنيد كه تمام ويژگيهايي كه شخصيت اول چنين فيلمي ميتواند داشته باشد (چه در قدرت و چه در عشق) بين دو شخصيت تقسيم شده (نه يكي) و هيچكدام را هم به تكامل نميرساند (هر دو بهاي قدرت داشتن را ميپردازند و در عشق ناكام ميمانند)؛ همانطور كه ويژگيهاي بدمن فيلم از او سلب شده و بدمن چندان نفرتانگيز و پليدصفت نيست. لازم به توضيح است كه هدف از اين شيوه نقد توسط بنده كه فيلم اين مولفهها را ندارد يا غيرمستقيم بيان ميكند يا ضعيف ارايه ميدهد يا... براي ذكر ايراد در اثر مطرح نميشود كه بگوييم پس فيلم عريان و بيمايه است و نتيجه نابلدي است و... به هيچوجه؛ بلكه هدف اثبات حرف اوليهام است كه ميشود اين فيلم را چون شبهوسترنهاي ديگر فورد (مانند «اون يه روبان زرد به سرش زده» يا «دو سوار با هم») به راحتي از سينماي وسترن جدا كرد و اصلا گفت كه فيلم، ملودرامي است كه كاراكترهايش ميل به هفتتير كشيدن روي هم را دارند!
اما درباره كلمنتاين (با بازي كتي داونز)، كاراكتري كه پيش از شروع فيلم حدس ميزنيم كه شخصيت اول يا دوم است، اما تنها در ۲۰ دقيقه از فيلم – آن هم به صورت پراكنده- حضور دارد. كلمنتاين شخصيت و چهره جلوهگري ندارد (و نه تمايل به جلوهگري دارد)، كم حرف ميزند (در حالي كه حرف براي گفتن دارد)، منفعل است (و اصلا به آن صورت با چيزي روبهرو نميشود كه بخواهد فعال باشد) و تقريبا ميشود گفت كه در فيلم نيست! كلمنتاين نوعي تاثير غيرمستقيم ناخواسته است. در اواسط فيلم وارد ميشود و آن هم بعد از مرد (زن در اينجابهجاي اينكه باشد، ميآيد؛ نوگرايي بوده براي خود!) و در حالي كه خود تمايلي به جلب نظر كردن ندارد، به واسطه ورود شبهسلطنتياش، بيشتر به چشم مردم و ما ميآيد. همچنين تنها به واسطه حضورش (و نه عمل خاصي) در زندگي سه شخصيت اصليتر فيلم (وايت، داك و چيهواهوا) وارد ميشود و دگرگونشان ميكند (انگار كه او بايد جور قهرمان را بكشد) و در نهايت هم هركدام از اين سه شخصيت، تحتتاثير غيرمستقيم كلمنتاين (هركس به شيوهاي) به سمتي ميرود و كلمنتاين است كه در شهر، ثابت، منتظر ميماند.
نميشود گفت كه «محبوب من كلمنتاين» به صرف داشتن تفاوتهايي كه ذكر شد فيلم خوبي است، اما ميشود گفت به صرف داشتن همين تفاوتها نسبت به جايگاه تاريخياش، از آثار شاخص نيمه اول صدهنود فورد (به شاخصي «دليجان» و «چه سرسبز بود دره من») به شمار ميآيد؛ و خب با درنظر گرفتن ضعف عمده جان فورد در حوزه فيلمنامه كه سببي شده هميشه به تحليل تصويري و نما به نماي سينماي او اكتفا كنيم، وقتي به اثري چون «محبوب من كلمنتاين» كه چنين نظام داستاني پيچيده و نامريي بنا كرده برميخوريم، بايد فرصت را غنيمت شمرد و مكثي روي آن كرد.