• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3718 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۳ دي

درباره يك عكس

در ستايشِ هاشمي‌رفسنجاني

احسان حسيني‌نسب روزنامه نگار

 

 

همهمه شد. خيابان را بسته بودند. چراغ سبز بود، اما پليسي بي‌سيم به دست روبه‌روي ماشين‌ها ايستاده بود و نمي‌گذاشت از چراغ سبز رد شوند. تايمر كم و كم‌تر مي‌شد اما پليس راه را بسته بود. بي‌سيم را بالا مي‌آورد و چيزهايي مي‌گفت. چيزهايي كه در غروب خفه ميدان فردوسي، با آن ساختمان‌هاي بلند پيرامونش مي‌افتاد روي آسفالت خيابان.
چراغ دوباره قرمز شد و از آن سوي ميدان، چراغ سبز شد تا ماشين‌ها بروند. اما آن طرف هم پليسي ايستاده بود، بي‌سيم به دست و او هم راه را براي ورود ماشين‌ها بسته بود. انگار در يك لحظه زمان در ميدان فردوسي فريز شد. نه ماشيني مي‌آمد و نه ماشيني مي‌رفت. همه وسايل نقليه ايستاده بودند. عابران هم همين طور. باد مي‌وزيد و از غرب به شرق مي‌گذشت. تنها چند لحظه، همه‌چيز ايستاده بود. كسي دكمه «pause» را در ميدان فردوسي فشرده بود.
از گوشه كادر، موتورسواري وارد شد. با موتوري بزرگ كه تركش آژيري بسته بود. پشت موتور، دو تا بنز نيروي انتظامي و پشت‌بندش، يك بنز كلاسيك آبي وارد كادر شدند و پشت آن كاروان بزرگ، دو تا ماشين مشكي كه آن بنز آبي را اسكورت مي‌كردند. يكي از آن كنار بلند گفت: «رفسنجانيه‌ها!». چشم كشيدم توي بنز. از پشت شيشه‌هاي دودي، سفيدي عمامه‌اي، در تاريك و روشن غروب معلوم شد. ماشين‌ها مي‌تاختند و پليس‌ها راه را براي‌شان باز كرده بودند. در چشم به هم زدني، دور شدند و رفتند و پليس‌ها خيابان‌ها را بازكردند. رودخانه ماشين‌ها دوباره از ميدان فردوسي گذشتند. ميدان دوباره «play» شده بود.
يكي از گوشه ميدان گفت: «خيابون‌ها رو مي‌بندند. كه چي؟ كه آقاي رفسنجاني رد بشه. فرق آقاي رفسنجاني با بقيه مردم چيه مگه؟ آقاي رفسنجاني هم يكي‌يه مثل بقيه ديگه. ولي آقاي رفسنجاني آدمه، بقيه نه». بعد از سر غيظ تفي كرد و رفت. غروب بود. ميدان فردوسي مثل قبل، درست مثل بيست دقيقه پيش، شلوغ شده بود. انگار نه خاني آمده و نه خاني رفته. همه‌چيز بازگشته بود به حالت سابق. به آن شلوغي ديرينه.
مرد رهگذر راست مي‌گفت؟ «رفسنجاني هم يكي است مثل بقيه؟» نمي‌دانستم. سال‌ها مطايبه‌هاي ملت را درباره او شنيده بودم. شوخي‌ها، نقدها و حتي فحش‌ها را. سال‌ها، از دوراني كه سواد سياسي، الفبايش را آموختم -‌يعني در اين حد كه بدانم مملكت رييس‌جمهور دارد- رفسنجاني رييس‌جمهور بود. از همان دوران هر جا و در هر موقعيتي حرفي نشنيده بودم كه هاشمي را ستايش كند. توي تاكسي، توي اتوبوس، توي مكانيكي، توي مدرسه و هرجاي ديگري، از كثرت مال‌اندوزي‌اش شنيده بودم. فلان ساختمان؟ «مال رفسنجانيه.» آن پاساژ چه؟ «اون كه خيلي وقته مال رفسنجانيه». آن سكوي نفتي چه؟ «اون مال پسرشه» بازار؟ «بابا اينو كه ديگه همه مي‌دونن بازار واسه هاشمي‌رفسنجانيه» سازمان كشتيراني؟ «مگه خبر نداري؟ اونجا كلا دست نوه‌هاشه» هواپيمايي؟ «هاشمي‌رفسنجاني پول فروش نفت رو براي خودش خطوط هواپيمايي راه انداخت» و هزاران خزعبل ديگر شبيه به همين‌ها. دريغ. دريغ كه حرف مفت را مفت مي‌ريختند توي گوش‌مان در تمام آن ‌سال‌ها.
بنز دور شده بود. نشئه ديدن آن پيرمرد عمامه‌سفيد توي آن بنز آبي قديمي هم پريده بود از سر ميدان فردوسي. حالا ديگر ميدان تاريك شده بود. چراغ‌هاي ساختمان‌هاي پيرامون ميدان روشن شده بود. تهران بوي دود مي‌داد. بوي چرك.
خاور نزديك شد. همهمه شده بود. خيابان را بسته بودند. اما اين‌بار نه پليس‌ها، كه مردم. پليس‌ها هم بودند البته. پشت بي‌سيم چيزهايي مي‌گفتند به هم. همهمه بود. خيابان انقلاب، رودخانه بود و مردم، رود. رودي كه در ميان، خاور يخچال‌دار بزرگ را با خود مي‌برد. خاور، آبستن جسمي بود كه پيش‌ترها، در ميدان فردوسي توي آن بنز قديمي ديده بودمش كه وسط يك كاروان از ماشين‌ها دارد مي‌تازد و به‌خاطرش خيابان‌ها را قرق كرده بودند. حالا پيكر كاروان‌سالار آن كاروان روي سقف يخچال بزرگ آن خاور سياه‌پوشانده شده، توي تابوتي جا خوش كرده بود. مرگ مثل صاعقه خود را كوبيده بود به سپيدار 82 ساله. به هاشمي‌رفسنجاني. كه الفباي سياست را با فحش‌هاي عوام به او توي تاكسي، توي اتوبوس، توي مكانيكي و توي مدرسه آموخته بوديم.
اين‌بار موقعي كه او از مقابلم گذشت، زمان و جهان فريز نشده بود. مردم در بهت نبودند. كسي از گوشه‌اي داد نكشيد كه: «رفسنجانيه‌ها!» كسي نگفت: «خيابون‌ها رو مي‌بندند. كه چي؟ كه آقاي رفسنجاني رد بشه! فرق آقاي رفسنجاني با بقيه مردم چيه؟» كسي از فلان ساختمان و فلان پاساژ حرف نزد. از سكوي نفتي يا سازمان كشتيراني و هواپيمايي حرف نزد. مردم به طرز عجيبي در اين سال‌ها فهميده بودند كه حرفِ مفت را نبايد جدي گرفت. فهميده بودند با حضور هاشمي كسي را دارند كه به وقتش كنارشان باشد و خب... حالا آن پشتوانه محكم را از دست داده بودند. اين را مي‌شد در بهت‌شان ديد. در اندوه‌شان. هاشمي‌رفسنجاني، صاحب همان عمامه سفيد در آن بنز قديمي آبي بسياري از همان مردم عامه را سوگوار كرد؛ بسياري را.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون