• ۱۴۰۳ جمعه ۲۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3726 -
  • ۱۳۹۵ يکشنبه ۳ بهمن

بخشي از مقدمه سفرنامه ابن بطوطه به قلم محمد علي موحد

صياد شاه شكار

مصاحبت دوستان قديم همواره شيرين و دل آويز است و ابن‌بطوطه دوست ايام نوجواني من است. هرگز از آشنايي با او پشيمان نشدم و از نشستن پاي صحبت او ملول نگشتم. در آن عهد كه تازه چشمم به كتاب و دفتر گشوده مي‌شد، قصه‌هاي او مشغولم مي‌داشت و بر وسعت افق فكر و دامنه اطلاعات من مي‌افزود و اينك كه پيرم و فرسوده روزگار، هنوز از آن مصاحبت ديرين چيزها مي‌آموزم. او همان قصه گوي شيرين سخن قرون و اعصار است كه بود و هر بار مهربان‌تر از هميشه است و همچنان اغواگر و دل‌انگيز است. گفتم دل‌انگيز و بايد مي‌گفتم خيال‌انگيز. آري، من اكنون پيرم و انسان در پيري همه حواسش سستي مي‌گيرد. تنها چشم و گوشش نه، كه دل او و هوش و حافظه و تخيل و شم و ذوق او هم همه سستي مي‌پذيرد. دلم به گونه قير است و سر به گونه غار/ رخم به گونه نيل است و تن به گونه نار. جوان به گوشه چشمي بر انگيخته مي‌شود، به بويي شكفته مي‌شود و به كمتر نسيمي در اهتزاز مي‌آيد. اما سخت است پير را تكان دادن و ذهن فرتوت او را در نشاط آوردن و خيال خسته او را بيدار كردن و رنگ و آژنگ از رخساره ضمير او زدودن و ابن بطوطه اين هنر را دارد. هنر بگويم، يا فن يا جادو؟ نمي‌دانم. تصور مي‌كنم هنر است يا فرهنگ. فرهنگ نه به معني امروزين كه در برابر واژه فرنگي culture اصطلاح شده است، فرهنگ به معني زيركي و جلدي و چابكي و چيره دستي كه مكرر در كلام مولانا با آن تصادف مي‌كنيم. مثلا آنجا كه مي‌گويد وهم مي‌افزود زان فرهنگ او/ جمله در تشويش گشته دنگ او/ مشنو اين دفع وي و فرهنگ او/ در نگر در ارتعاش و رنگ او. اما فرهنگ در معني امروزين؛ من همين يك ساعت پيش داشتم نمونه آخر ويراست دوم سفرنامه را كه ناشر براي تصحيح فرستاده بود، مي‌خواندم. روزهاست كه مشغول اين كارم و حالا رسيده‌ام به بخش بيستم آنكه گزارش سفر در بلاد چين است. سرتاسر سفرنامه ابن بطوطه به ويژه اين بخش بيستم آن پر از شواهد و نمونه‌هايي است كه از نفوذ فراگير زبان و فرهنگ ايراني در جهان متمدن آن روز حكايت مي‌كند. او در چين رفته به شهري كه امروز كانتون نام دارد و آن روزش چين كلان مي‌خواندند و هم يسمونها سين كلان. اين همان چين كلان است يا ماچين، مخفف ماهاسيناي سانسكريت است كه در جامع التواريخ رشيدالدين فضل‌الله نيز بدين گونه معرفي مي‌شود. «شهري است به غايت بزرگ، بر ساحل دريا، زير زيتون و بندري معظم است.» اما ابن بطوطه اجازه نمي‌دهد به فراتر از آن بينديشيم. همين جا آخر دنياست و او خود نيز فراتر از آن نرفته است. «بعد از اين ديگر شهري وجود ندارد، نه از آن مسلمانان و نه از آن كفار. در اين شهر تا سد ياجوج و ماجوج شصت روز فاصله دارد و به‌طوري كه مي‌گفتند در اين مسافت طوايف صحراگرد كفار مسكن دارند كه گوشت آدميزاد مي‌خورند و به همين علت كسي جرات مسافرت به آن نواحي را ندارد و من در آن نقاط، كسي را نيافتم كه سد مزبور را ديده باشد يا اقلا از كسي كه آن را ديده خبر بدهد.» و ما حيرت زده مي‌شويم، خبر از ديار اجنه. كسي آنها را نديده. نه خود ديده و نه دست كم از كسي كه خود ديده باشد، روايت كرده. ديار سهمگين جادوييان آدمخوار. كسي از آنجا خبر ندارد، چون اگر كسي پايش آنجا برسد، مي‌گيرند و مي‌خورندش. زنده‌اش نمي‌گذارند كه برگردد و خبر بياورد و ما حيرت مي‌كنيم از محدوديت اطلاعات بشر كه تا ديروز آستانه خانه خود را نمي‌شناخت و امروز از فراز و نشيب‌ها، چاك‌ها و مغاك‌هاي مريخ خبر مي‌دهد.  ابن بطوطه، روايتگر فرهنگ عصر خود بود. او خود مرد فرهنگي به معناي غليظ امروزي نبود، اما مرد بي‌فرهنگي هم نبود. فقه خوانده بود و حديث. گاهي هم شعر مي‌گفت. كششي به سوي اصحاب خانقاه داشت. گاهي چشم در آسمان‌ها مي‌دوخت و چنان مي‌نمود كه در بي‌كرانگي افق‌ها محو شده است، اما به زودي از آن عالم باز مي‌گشت و درخشش‌هاي نزديك‌تر و آسان ياب‌تر اقليم آب و خاك نگاه او را مي‌ربود و به خود مشغول مي‌داشت. خاستگاهش طنجه بود، در خانداني متوسط‌الحال كه اهل فقه و قضا بودند، اما او طبعي ماجراجو و افزون‌طلب داشت، يك جور عطش كور و مبهم بود كه او را از طنجه بيرون كشيد و قريب سي سال آواره كوه و بيابانش كرد. او آخرسر هم كه به وطن برگشت، به قضاوت در شهري كوچك‌تر از طنجه آبادي پرت و دور افتاده‌اي در مغرب تن در داد و همانجا به خاك سپرده شد. پس دنبال چه مي‌گشت؟ چرا خودش را اين همه به آب و آتش مي‌زد؟ آن خطركردن‌ها، آن دربه‌دري‌ها و دست و پا زدن‌ها در تلاطم امواج حادثات چه بود و چرا بود؟ خطر مي‌كرد و در پي بزرگي و نعمت و جا بود. اعتماد به نفس غريبي داشت، متهور و بي‌باك بود. صيادي بود كه به هواي شكار سر به كوه و صحرا گذاشته بود. او در پي صيد خاطر عوام نبود. صيادي شاه شكار بود. هر جا كه صاحب قدرتي بود، به شكار او مي‌رفت و فوت و فن شكار اربابان زر و زور را خوب بلد بود. عشوه‌گري‌ها و جلوه فروشي‌هاي خود را داشت. هميشه بيش از آن چه بود، مي‌نمود. خود را لو نمي‌داد. حسابگر بود. حركت‌هاي احمقانه كمتر از خود نشان مي‌داد. دل‌تان نمي‌خواهد كه پاي صحبت چنين كسي بنشينيد؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون