«لا لا لند» سومين ساخته بلندِ كارگردان جوان و سيودو ساله امريكايي، ديمين شزل چندان نياز به معرفي ندارد. فيلم رُمانتيك موزيكالي كه با اداي دين به نمونههاي كلاسيك اين ژانر سينمايي از زمان اكران نخست جهانياش در فستيوال فيلم ونيز - كه جايزه بهترين بازيگر زن را براي اِما استون به همراه داشت - تا زمان اكران عمومي و موفقيت در مراسم گلدن گلوب و اسكار توجه اكثر مخاطبان سينمايي را به خود جلب كرده است. يكي از مهمترين فيلمهاي سال ميلادي گذشته كه فارغ از نقدهاي موافق و مخالف، بيترديد اثري حايز اهميت به شمار ميآيد. به همين بهانه، آنچه در ادامه ميخوانيد ترجمه و تلخيصي است از گفتوگوي الكس بيلينگتون با ديمين شزل كه در پي اقبال گسترده فيلم صورت گرفته است.
نخستين پرسش من اين است، چطور توانستيد از پس اين فيلم بربياييد؟ چطور به اينجا رسيديد؟ شما بسيار قبل از فيلم «ويپلش» روي آن كار كرده بوديد، درست ميگويم؟ ولي موفقيت آن فيلم كمك كرد تا اين يكي را بسازيد، درست است؟
بله، قطعا تا اندازه زيادي به اين فيلم كمك كرد. مطمئنا، هاليوود پس از «ويپلش» نسبت به فيلمنامه اين فيلم علاقه نشان داد. ولي همچنان تغييرات بودجه، بازيگران و بسياري مسائل ديگر وجود داشت - بامزه است، چون با كمپاني «Lionsgate» قرارداد بستيم، كه كمي پس از فستيوال «ساندنس» كه «ويپلش» را نخستينبار آنجا اكران كرديم، از طرح ساخت اين فيلم حمايت كرد. پس در واقع، پيش از اكران عمومي «ويپلش» اين مساله رخ داد. و از آن لحظه تا زمان فيلمبرداري فيلم كماكان فراز و نشيبهايي براي ساختش وجود داشت. پس ميدانيد، اگر هر روزي طي كل اين فرآيند از من ميپرسيديد كه آيا واقعا اين فيلم ساخته ميشود، پاسخ ميدادم كسي نميداند.
واقعا؟
به ياد دارم كه ما - من و جاستين هورويتس، آهنگسازِ فيلم كه با يكديگر همدانشگاهي بوديم - هميشه درباره ساخت اين فيلم صحبت ميكرديم. و روز قبل فيلمبرداري را به ياد دارم كه با دو تهيهكننده نشستيم و درباره آمادهسازي فيلم همفكري كرديم. اين دورهمي اساسا بدل به اين جشن شد كه «خداي من، تا اينجا از پس كار برآمدهايم. فكر نكنم الان ديگر بتوانند كار را تعطيل كنند، چون عملا فردا فيلمبرداري را شروع كردهايم». پس اين به منزله نوعي پيروزي صرفا براي ساختِ فيلم دربرابرِ دوربينها بود. چرا كه همين يك مساله براي مدتزماني بسيار طولاني به نظر دور از دسترس ميرسيد.
علت اينكه ميپرسم اين است كه از جايي كه من ميبينم، به نظر كارتان بسيار «ساده» بوده - كه احتمالا با توجه به همه دشواريهايي كه از سر گذراندهايد حرف بسيار نادرستي است، ولي وقتي از اين طرف به آن مينگريم...
نه، بسيار سوال خوبي است.
به نظر ميآيد نسبت به كاري كه انجام ميدهيد، فيلمبرداري ميكنيد، و ميآفرينيد بسيار اعتماد به نفس داريد.
فوقالعاده است كه اين را ميشنوم. به واقع براي من، اين همان چيزي است كه درباره موزيكالهاي قديمي دوست دارم - مشخصا كاري كه اين فيلمها انجام ميدهند بسيار دشوار است. ولي آن فيلمها همگي بسيار مبتني بر سادگي هستند، متكي بر نوعي حس خودانگيخته كه در قبالشان احساس نميكنيد زيادي تمرين شده باشند... اين همان چيزي است كه مشخصا موزيكالهاي قديميتر واقعا داشتند، كه اندكي آن را از دست دادهايم، اينكه كماكان واجدِ حسي انسانياند، متوجه منظورم ميشويد. يعني با اينكه ميتوانيد همچنان دكورهاي نقاشيشده عظيم، تپدنس ديوانهوار، و موارد ديگر را داشته باشيد، آن فيلمها هنوز براي من حسي بسيار انساني و پابرجا دارند.
با توجه به موفقيت «ويپلش» و همه ستايشي كه از «لا لا لند» ميشود، چطور اجازه نميدهيد حس موفقيت تاثيري بر شما بگذارد؟ تقريبا ممكن بود اين فيلم شكست بخورد، ولي اينطور نشد. و شما توانستيد از پس آن بربياييد و در نهايت چنين فيلم تاثيرگذار و خوشبينانهاي بسازيد...
بله. حس ميكنم چيزي كه به نظرم در آن خوب هستم اين است كه احساس رضايت نميكنم.
واقعا؟
به نظرم اين برگ برنده من است... تلقيام به گونهاي است كه نميگذارد حس موفقيت به سرم بزند. من آدم پريشاني هستم، كه به خودم شك دارم، از نوع آدمهايي كه با خودم ميگويم «خداي من، اگر اين طور بشود يا بعدا آن طور بشود، چه؟»، حتي اگر بدترين حالتش را در نظر بگيرم... به نوعي كمي نمونه روانكاوي هستم، مطمئنم بسياري از ما در صنعت سينما اينچنين هستيم. پس ميدانم كه تنها نيستم ولي اين حس را دارم كه هميشه نسبت به هر فيلمي كه ميسازم بدبين و نگران هستم. بايد مخصوصا حالا، سعي كنم كه بيش از حد ذهنم درگير چنين مسائلي نشود.
مساله اين است كه سعي كنم نسبت به فرصتهايي كه به دست ميآورم سپاسگزار باشم، فرصتهايي كه به من مجال ميدهند فيلمهايي كه ميخواهم را هر وقت كه بتوانم بسازم... [مثلا] بايد آن دورهمي قبل از «لا لا لند» را به ياد بسپارم، زيرا برايم به نحوي راهگشا است؛ اين بايد رويكرد من باشد. شكرگزار بودن براي ساختِ آنچه ميخواهم بسازم. و هروقت اين بخت را بيابم كه فيلمي كه ميخواستم يا رويايش را داشتهام، بسازم يك پيروزي است، و سعي كنم كه...
بايد سعي كنيد اين باور را در ادامه راه حفظ كنيد.
كه اين باور را حفظ كنم. پس مساله چندان نتيجه محور نيست، ولي خدا ميداند كه براي ذهنم... دشوار است خود را متعادل نگه دارد.
كمالگرا هم هستيد؟
بله، قطعا، بيشك.
آيا تكرار آنچه با «لا لا لند» به آن دست يافتيد، دشوار است؟
بله.
براي اينكه برخي از صحنههاي فيلم را به كمال برسانيد، چند برداشت انجام داديد؟
فكر كنم، معمولا به طور متوسط حدود چهل برداشت.
خداي من. بسيار خب.
و از طرفي، براي صحنهاي كه مثلا دو شخصيت اصلي فيلم با همديگر شام ميخورند، بيش از حالت معمول برداشت داشتيم. اين صحنه را با دو دوربين گرفتيم. احتمالا به غير از سكانس كنسرت جان لِجِند، اين تنها صحنهاي است كه با دو دوربين فيلمبرداري كرديم. پس به صورت مرسوم آن را گرفتيم: «نما، نماي معكوس»، ولي با اين وجود برداشتهاي بسيار بسيار زيادي داشتيم و مسائل مختلف بسياري را امتحان كرديم. فلسفهام اين است - و مشخصا درباره اين فيلم، براي مدت بسيار طولاني سخت كوشيديم كه وقتي سر صحنه هستيم، مگر تا زماني كه ١٠٠ درصد نسبت به انجام صحنه مطمئن نشدهام به سراغ صحنه بعدي نروم، و نسبت به اين قضيه دوچندان اطمينان حاصل ميكرديم. چون اين حس همواره وجود دارد كه نخواهيد از فرصتهاي از دسترفته پشيمان بشويد. يكبار فرصت داري كه چنين فيلمي بسازي، پس اين فرصت را خراب نكن.
چنان كه گفتيد، بسياري از امور بايد به نحوي باشند كه وقتي سر صحنه حضور مييابيد نسبت به آنها اطمينان داشته باشيد. اين قضيه شامل آوازها نيز بود؟
بله. به نظرم در اين رابطه هم صدق ميكرد چون برخي از آوازها را از قبل ضبط كرده بوديم.
آهان، بسيار خب.
مثلِ حركات صحنههاي موزيكال كه آنها را با پخش موسيقي انجام ميداديم. ولي برخي لحظات تكنفره آوازي حساستر مثل آزمون بازيگري اِما و مسائلي از اين قبيل را سر صحنه ضبط كرديم. نكته جالب كار اين بود كه مشخصا من سعي داشتم طي يك برداشت به همهچيز توجه كنم، ولي به لحاظ فيزيكي قادر به اين دقت عمل نيستم. پس ما مندي [موور]، طراح حركات را سر صحنه داشتيم كه حواساش به هر حركت باشد و آهنگسازمان، جاستين [هُرويتس] و تهيهكنندهاش ماريوس [دو وِرييس] با هدفونهايشان به تكتك نُتها گوش ميدادند و معلم پيانوي رايان، ليز [كينون] هربار كه او پشت پيانو مينشست اطمينان حاصل ميكرد كه قطعه را درست بنوازد و هر نت كاملا دقيق نواخته شود. حتي اگر كارگرداني باشيد كه نخواهيد به طور گروهي كار كنيد، موقع ساخت يك فيلم موزيكال چارهاي ديگري نداريد. به نظرم - الزاما - ژانر موزيكال، گروهيترين ژانر سينمايي است.
اخيرا مستندي درباره جان كلترين (به نام «در تعقيبترين») ديدم و باعث شد به اين فكر كنم كه چطور اين نماهاي عالي از رايان به هنگام نواختن پيانو در «لا لا لند» را گرفتهايد. دوربين روي دستان او متمركز ميشود، سپس عقب ميكشد و تماشاي اين نماها بسيار لذتبخش هستند. چطور اين جنس گزينههاي تصويربرداري را انتخاب كرديد؟
رايان با توجه به سختكوشي و ممارستي كه نسبت به خود داشت، كارها را برايم بسيار آسان كرد، اينكه نخواهد از بدل براي پيانونوازي استفاده كند، مسالهاي كه خودم را براي انجامش آماده كرده بودم. من و گروه موسيقي فيلم تا آنجا پيش رفته بوديم كه يك بدل نوازنده پيانو استخدام كنيم - پيش از آنكه حتي رايان كارش را شروع كند، چون روند معمول اينچنين است و رايان براي فراگيري تمامي قطعهها بسيار ممارست به خرج ميداد - و براي اينكه خلاصه بگويم، او به قدري در نواختن پيانو توانايي يافت كه به نتيجه رسيديم نيازي به بدل نداريم.
عجب.
و دريافتيم دوربين ميتواند بسيار آزادانهتر از آنچه گمان ميكردم عمل كند. براي نمونه: براي قطعهاي كه در رستوران اجرا ميكند وقتي نورافكن را روي وي مياندازيم و سپس عقب ميآييم، كل اين بخش از فيلم به لحاظِ ديدار او و اِما كمي متفاوت ساختاربندي شده بود. ابتدا كاتهاي نسبتا بيشتري داشتيم، از رايان كات ميزديم به اِما كه مشغول نظاره او بود. به ياد دارم پيش از شروع كار به رايان گفتم «نگران نباش، تك برداشت نيست. فقط كافي است اين تكهها را بداني... و هروقت واقعا كار از دستت دربرود به اِما كات ميكنيم، نگران نباش. » متوجهايد يا ميگفتم «فقط از دستهايت فيلم ميگيرم و چون كات ميكنيم ميتوانم بعدا براي نماي كلوزآپ از دستهاي پيانيست بدل استفاده كنم». ولي با اين حال، او كل قطعه را ياد گرفت. به گمانم وقتي واقعا به فيلمبرداري اين صحنه نزديك شديم، سر صحنه فهميديم كه نه فقط ميتواند آن را تنهايي اجرا كند، بلكه بايد «تكنفره» اجرايش كند. همه اينها صرفا به اين دليل بود كه رايان توانست همه كار را فرابگيرد. اگر او با همه توان سعي نميكرد كه اين قطعه را ياد بگيرد، اين صحنه اين طور از كار درنميآمد.
وقتي اين صحنهها را روي پرده بزرگ مينگريم، واقعا به نحوي خيرهكننده عمل ميكنند. هميشه به اين ميانديشم كه تا چه اندازه اين مسائل مورد ملاحظه قرار گرفتهاند؟ مسائل تا چه اندازه حتي در مرحله فيلمنامهنويسي برنامهريزي شدهاند؟
به ياد دارم وقتي قطعه صحنه ترافيك را تمرين ميكرديم، فقط دو روز زمان داشتيم تا آن را در اتوبان فيلمبرداري كنيم. چند هفته قبل آن نيز يك نصف روز فرصت داشتيم تا با لباسها آنجا تمرين كنيم. پس اين روزها عملا تنها زمان ما براي حضور در آن اتوبان بودند. پس چالش تمرين اين قطعه اين بود كه بايد اساسا بخش عمده تمرينات را جايي خارج از لوكيشن فيلمبرداري انجام بدهيم. در نتيجه اكثر آن را در يك پاركينگ تمرين كرديم كه به مراتب كوچكتر بود و تعداد ماشينها كمتر و عملا تمرينات را با گوشي آيفونم ضبط ميكردم و به اين طرف و آن طرف ميدويدم و سعي داشتم نشان دهم دوربين بايد چطور عمل كند. سپس آن را تماشا ميكرديم و روي آن موسيقي ميگذاشتيم تا ببينيم چه چيزهايي را دوست داريم يا نداريم. ولي تقريبا با يك آيفون و پاركينگ بسيار خوب آن را انجام داديم و به ياد دارم حس خوبي نسبت به خودم داشتم. ميگفتم «اين قطعه عالي از كار درميآيد. ببين صرفا با يك آيفون در پاركينگ چقدر خوب شده! تصور كن با دوربين ٣٥ ميليمتري چطور ميشود...»
و بعد براي تمرين با لباس به اتوبان رفتيم و تازه آنجا ناگهان پي به مسائلي برديم - اينكه به يكباره نه فقط آزادي عمل كار با آيفون را نداري، بلكه بايد با استفاده از كرين فيلمبرداري كني تا بر فراز ماشينها شناور بشوي و حالا ناگهان شيب اتوبان هم هست كه اين طور كج شده است، در نتيجه بايد خود را با همه اين مسائل تطبيق بدهيد، چون وقتي تمامي اين اجزا وارد عمل ميشوند، جا براي خرابكاري بسيار ميشود. براي همين موقع تمرين با لباس همهمان سردرگم بوديم كه «خداي من، اين حتي به خوبي كارمان با آيفون در پاركينگ نيست. خيلي افتضاح است.»
ولي از اين تمرين ياد گرفتيم و خودمان را جمعوجور كرديم و در اين بين كار عوامل صحنه فوقالعاده بود. اُپراتور دوربينمان كرين را به نحوي تنظيم كرد كه بتوانيم كمي سريعتر حركت كنيم و مندي برخي از طراحي حركات را با صحنه مطابقت داد. برخي تغييرات را انجام داديم و چند هفته بعد رفتيم تا صحنه واقعي را بگيريم و خوش شانس بوديم كه كار خوب از آب درآمد. ولي از نوع كارهايي بود كه بايد بسيار تمرين كنيد تا دريابيد چه چيز كار نخواهد كرد.
منطقا درست به نظر ميرسد. «لا لا لند» يكي از آن بسيار «نامههاي عاشقانه» است، حتي نامهاي عاشقانه به خود شهر لس آنجلس. با اين لوكيشنها چطور آشنا بوديد، چگونه انتخابشان كرديد؟ احتمالا بايد با شهر آشنا باشيد...
خب در واقع اكنون حدود ٩ سال است كه در لسآنجلس زندگي ميكنم. وقتي براي نخستين مرتبه فيلمنامه را مينوشتم، غالبا از منظر تازهواردي به لسآنجلس بود؛ به عبارت ديگر، كسي كه هنوز در حال كشف اين شهر بود و هنوز سعي داشت بفهمد كه آيا واقعا اينجا را دوست دارد يا نه.
پس ميخواستم بسياري از اينها را در فيلمنامه عملي كنم، اين نوع رابطه عشق و نفرت نسبت به لسآنجلس، اينكه اين شهر توامان ميتواند چقدر زيبا يا دلگير باشد و اينكه چطور ميشود از يك ترافيك سنگين وحشتناك به سوي مناظري به واقع رمانتيك حركت كرد و اين شهر دربرگيرنده اين دو حس است. از سوي ديگر بسيار عالي بود چرا كي طي فرآيند نوشتن فيلم و سپس فرآيند تداركات و فيلمبرداري، درباره خانهام، اين خانه تازهام هرچه بيشتر و بيشتر ياد ميگرفتم... برايم اين حس را داشت كه رابطهام با اين شهر بسيار شخصيتر شده است.
بحثهاي زيادي در باب فيلمها (و موزيكالها)ي قديمي كه به آن ارجاع داده و از آنها وام ميگيريد صورت گرفته، ولي آنچه ميخواهم بدانم اين است: ميخواهيد امضاي شخصيتان را چگونه به جا بگذاريد؟ ميخواهيد مردم از اين فيلم شما چه چيز به دست بياورند؟
براي من، نخستين مساله و منشأ اصلي ايدهام اين بود: آيا ميتواني دستاوردهاي بلندمرتبه موزيكالهاي قديمي را تكرار كني؟ آيا ميتواني فانتزي، خيرهكنندگي و شيريني آن موزيكالهاي قديمي را به همان اندازه ممكن كني و چيزي خلق كني كه توأمان صميمانه و حتي بيترحم باشد، به عنوان تصويري واقعگرايانه از يك رابطه؟ يا تصويري از يك هنرمند يا شايد دو هنرمند، متوجهايد؟ و اينكه آيا اين دو ميتوانند به موازات هم وجود داشته باشند؟ و همچنين آيا امروز ميتوانند وجود داشته باشند؟ مثل اين روزگار و دوراني كه: بسياري گمان ميكنند نميتوان امثال فيلمهاي موزيكال را دوست داشت. در اين روزگار و دوراني كه حتي اگر فيلمي درباره روياها بسازيد، بايد اين را مدنظر بگيريد كه واقعيت خودش را با اين روياها وفق نميدهد.
به نظرم امروزه بيشتر در زمانهاي زندگي ميكنيم... نه اينكه مردمان دهه ٥٠ معصوم بودند ولي قطعا امروزه ما معصوم نيستيم. و ميخواستم موزيكالي بسازم كه نسبت به اين امر آگاه باشد و خب... به گمانم اين اميد آن چيزي است كه پيشتر ديده نشده است. واضح است كه مولفههايي از آن را در فيلمهاي ديگر ديدهايم و به اين شكل دوشادوش همديگر نديدهايم. در يك بستر معاصر. دستكم اميدم بر اين بود.
به عنوان سوال آخر مايل هستيد افراد از تجربه شما در مقام يك فيلمساز چه چيز فرابگيرند؟ اگر كسي بخواهد راه ديمين شزل را ادامه بدهد بايد چه كند؟ خودشان را به چالش بگيرند، سعي كنند كاري انجام بدهند كه پيشتر انجام نشده؟
بله، حدس ميزنم بايد چنين كنند ولي شايد مساله گستردهتر باشد. اين خواسته به نظر پاسخي كليشهاي ميآيد، ولي جوابش اين است كه روياهاي بزرگ داشته باشند و آزاد باشند روياهاي بزرگي بپرورانند. همان طور كه من ميخواستم اين فيلمنامهاي عاشقانه باشد نه فقط به روياها بلكه به آن نوع روياهايي كه اغلب از سوي جامعه تمسخر ميشوند. براي همين است كه نام فيلم را «لا لالند» گذاشتيم. اين فقط يك شهر نيست، يك وضعيت ذهني است كه معمولا آن را سخيف ميپنداريم، «لا لا لند» معمولا اصطلاحي مبتذل به شمار ميآيد. ولي مساله درباره آن نوع عدم واقعگرايي است، درباره آدمهايي كه فارغ از مسائل آن طور كه ميخواهند رفتار ميكنند. اينكه شايد كسي بخواهد مقامي سياسي به دست بياورد، يا ديگري خانهاي در مكاني جنونآميز بنا كند، يا شخص ديگري در پي ايدهآلترين نوع عشق باشد و ما همگي پوزخند ميزنيم و ميگوييم باشه، فكر كن موفق بشوي.
همه ما روياهايي در زندگي داشتهايم كه به نظر غيرواقعي ميآمدند يا اينكه آدمهاي اطرافمان به ما ميگفتند «خيلي خب باشه، ولي كي ميخواهي از خواب بيدار بشي؟» و من ميخواستم اين فيلم كمي به يادمان بياورد كه خوب است گاهي بيدار نشويم. گاهي بايد به رويا ادامه داد. براي همين به نظرم آن ترانه پاياني كه اِما ميخواند مهم است... اين طور به آن فكر كردم كه اگر قرار باشد نظريه يا بيانيهاي در فيلم باشد، اين شخصيت اوست كه بايد آن را از خلال موسيقي، به زبان بياورد. پس بله، براي من اين عصاره فيلم است.
منبع: firstshowing. net