درباره فيلم «سيزده» به كارگرداني هومن سيدي
پرواز در وان حمام
ونداد الونديپور
«پسر نوجوان در وان حمام دراز ميكشد؛ نفس حبس كرده و سرش را زير آب ميبرد. خفگي كمكم عارض ميشود اما وان در ذهن پسر استخري فراخ ميشود بسان دريا و او رها چون ماهي در خيالش شناكنان از اين سو به آن سو ميرود. خفگي فشار ميآورد چراكه بودن اكسيژن براي «بودن» انكارپذير نيست، اما لذت شناي ماهيگون در آن درياي خيالي، آنقدر لذتبخش است كه تحمل آغاز خفگي را ممكن كند؛ تحمل عدم، مرگ را براي زندگياي آزاد. شنايي در فضايي عاري ار موانع؛ معلق در آسماني از آب؛ رها و آزاد از بندها و تشويشها و اضطرابها. اما خفگي يك واقعيت است و چارهيي جز «بودن» نيست... پس پسر وان را؛ درياي خيالي را ترك ميكند و نفسنفسزنان به دنياي واقعي ميآيد؛ جايي كه اكسيژن هست، اما رهايي و آزادياي كه پسرك آرزويش را دارد، نه.»
اين چند سطر كه سكانس آغازين فيلم سيزده است، به بهترين شكل آنچه را فيلم درصدد بيانش هست نشان ميدهد: شخصيت اصلي فيلم، «بماني»، در آستانه بلوغ است؛ سيزده ساله؛ عددي نحس كه اتفاقا نام فيلم هم هست و پيشاپيش از چگونگي محتواي اثر خبر ميدهد. فيلمي درباره دورهيي نحس: دوره بلوغ كه سكهيي است با دو روي، يك رويش همان نحسي است و روي ديگرش كاملا متضاد، كه ميتوان آن را شكوفايي ناميد؛ تولدي دوباره؛ احيا شدن بسان يك مرد... ولي از بد ماجرا براي شخصيت اصلي فيلم و براي بسياري و شوربختانه اكثر نوجوانان اين جامعه (و شايد جوامع ديگر)، در شير يا خط گذر از اين سالهاي حساس، يعني سالهاي «بلوغ»، آن روي سكه كه علامت نحسي دارد به زمين ميافتد و البته اين نحسي مطلق نيست؛ «كم و بيش» است و سهم هر كس از آن با توجه به شرايطي كه دارد (خانوادگي، اقتصادي، روحي- رواني، ژنتيك، اجتماعي و...) كمتر است يا بيشتر. دورهيي كه چگونگي گذشتنش، نقشي اساسي در چگونگي زندگي فرد تا انتها دارد. برخي نحسي گريبانشان را آنچنان ميگيرد كه راهي جز خودتخريبگري و اعتياد و خلاف (ديگر- تخريبگري) و انتحار نميماند و آسايشگاه رواني منزلگاه ابديشان ميشود و برخي هم مثل بماني با وجود مصايب، همچنان ميمانند (شايد چون فيلم هم بايد پاياني هپي داشته باشد!نه؟) به هر روي داستان سيزده، داستان بماني است. يكي از معدود دلخوشيهاي بماني، تماشاي زني است 40 ساله كه همسايه آنهاست نشانهيي از گرايش نوجواني در آستانه بلوغ كه اتفاقا از محبت مادري هم چندان بهرهمند نيست. (شخصيتپردازي زن در اينجا بسيار تحسينبرانگيز است: او هم با نگاههاي كودك زندگي ميكند و...)
بماني تصادفا با چند جوان عاطل و باطل ترك تحصيل كرده آشنا ميشود؛ آنها او را از همكلاسي شرورش كه ميخواهد كتكش بزند، نجات ميدهند و همين مقدمه آشنايي و دوستي او ميشود با اين جوانهاي ولگرد يا نسبتا ولگرد. «بمانيهاي گذشته كه برخلاف او، خانوادههايشان احتمالا وضع مالي درستي نداشتهاند و اكنون وضعشان به اينجا كشيده، معتاد به شيشه و خردهفروش و علاف. در زندگي آنها آزادي ميبيند (كه البته از ديد بماني نوجوان «آزادي» نام دارد و در واقع، اسارتي است بين بيكاري و فقر و شكست و سردرگمي). بماني كه دنبال فرار از وضعيت نابسامان خانه و مدرسه است به آنها پناه ميبرد و آنها هم اين «بچه پولدار» كوچولو را به جمعشان ميپذيرند. فيلم در اينجا تا حدي به دنياي نسبتا زيرزميني اين قشر از جوانان، كه تعدادشان كم هم نيست، سرك ميكشد و واقعيتي از جامعه را در مقابل چشم ما و آنهايي كه مسووليتي در قبال وضع حس ميكنند قرار ميدهد. بماني به دختري پسرپوش كه در اين جمع ولگرد است، دل ميبازد؛ در واقع از او خوشش ميآيد و اين باعث ميشود آنها او را از خود برانند و اكنون خشم است كه تنها همدم بماني ميشود.