جادوي كلمات
حسين پاكدل
نمايشنامه نويس و كارگردان تئاتر
چهار: خانهاي را مجسم كنيد شبيه آنكه زندهياد احمد محمود در «همسايهها» ساخت. يا بسياري ديگر در قصهها و غصههاشان بنا كردند. از آن نوع خانهها كه معروف بود به خانه قمرخانمي و كم نبود آنوقتها در هرجاي شهرها. پراطاق بود و در هر اطاقش خانوادهاي پرتعداد چيزي شبيه زندگي را ميزيستند. خانههاي قمرخانمي اطاقهايي داشت دورتادور حياط ولي اينكه از آن دم ميزنم اطاقهايش در سه چهار طبقه سوار هم بودند؛ بيخواب، شلوغ و پرهياهو. اينباروي بلند با حياطي فراخ و حوضي مستطيل و دالاني دراز در يكي از قديميترين محلات اصفهان، بر زمين استوار بود. آنوقتها تازه خيابان عبدالرزاق آسفالت شده بود و در ادامه آن با تخريب خانههاي فرسوده خياباني جديد كشيده بودند و مشغول زيرسازياش بودند به اسم وليعهد. هرچه بود كوچه پسكوچهها باريك و تودرتو بود كه شبها، يا لامپهاي نامرتب شهرداري بر تيرهاي چوبي يا كورسوي چراغهاي موشي وهم سياه شبشان را ميدريد. محله ما از مسجدخان با معبري خاكي شروع ميشد و ميرسيد به بخش مسقف حمام جنت، بعد با عبور از خرابههاي خيابان تازه، كج ميشد سمت سبزه ميدان كه تقريبا همسايه ديوار به ديوار مسجد جامع اصفهان بود و هست هنوز با تغييراتي البته شگرف.
پنج : سبزه ميدان، ميداني بود به وسعت تمام جهان كودكي من. مثل تمام سبزهميدانها در تمام شهرها براي تمام كودكان ديروز. تا سالها فكر ميكردم جهان يا دنيايي كه آدم بزرگها از آن دم ميزنند محدود به همين ميدان است. با آن دو حوض نيمكمانيي آنوقت بزرگش. عمق آب به زور تا زير سينه كودكي بود و تابستانها دور از چشم مامور شهرداري با بچههاي محل ميريختيم توي آب و شلپشولوپ ميكرديم. هرچه بود اسمش شنا نبود، شادي بيغل و غش بود. قناعت كودكي. انگار صدها بچهماهي را بريزند توي يك تشت كم آب. ميداني با چمنهاي صاف مرطوبش كه ميشد روي آن پشتك و وارو زد، كشتي گرفت، ولو شد، تيغ آفتاب را نگاه كرد و خيال بافت. سبزه ميدان و ستون سنگي وسطش و پيكر خشك كسي كه شب و روز خدنگ ايستاده بود بالاي آن. چيزي به ما ميگفت اين مجسمه، شاه است، چون توي بانكها، روي روزنامهها، توي كتابهاي مدرسه، روي سكهها و پشت پولها، روي تمبرها و كوپنهاي ترياك و همه جا بود. آن موقع شاه براي ما بچهها فقط عكس بود؛ حتي وقتي توي سينما روي پرده ميآمد تا بزرگترها با بلند شدن از جا، صداي رژه هماهنگ صندليها را در آورند و براي لحظاتي نگذارند ما چيزي ببينيم.
سبزه ميدان با توپ لوله كوتاه سبزي كه سالي يكماه آن وسط روي سكوي جلوي مجسمه سبز ميشد. انگار يك اسباببازي چرخدار بود. با همين در ماه رمضان وقت افطار و سحر را به شهر اعلام ميكردند. دو سرباز و يك فرمانده نگهبانش بودند در آن چادر سبز لجني. چه عشقي ميكرديم ما كودكان كه ميتوانستيم دم افطار جلوي زنجيرهاي حصار دور ميدان از سرو كول هم بالا برويم تا لحظه شليك توپ را ببينيم و تماشا كنيم آتشي كه به پلك زدني از دهانه لوله بيرون ميجهيد و تند برميگشت تو. هنوز آن لحظهها را بهخاطر دارم. يك سرباز با آدابي كشدار، به توپ ور ميرفت و چيزهايي را در شكم آن فرو ميكرد. فرمانده چندبار به ساعتش نگاه ميكرد، زمان به كنديي انتظار ميگذشت. بالاخره به سرباز ديگر اشاره ميكرد و او با اداي احترام به مجسمه، بعد به فرمانده، طناب آتش را ميكشيد. توپ كه در ميشد دلهاي ما ميريخت كف زمين و گوشهامان تا دقايقي سوت ميكشيد. بلافاصله جيغكشان به دو ميرفتيم خانه تا روزه گنجشكي خود را به قول مادر، بشكنيم. سبزه ميدان بود و عكاسي مهتاب در آن بالاخانه با آن عكسهاي دست زير چانه و دختربچههاي معصوم دو دست برگونه كه با نگاه به ماورا ژست ملائك آسمان را گرفته بودند. و اينسوي ميدان بالاي كفش ملي آرايشگاه مدروز بود. سلماني داده بود عكس خودش را بزرگ كشيده بودند روي شيشه قديي مشرف به ميدان با آن زلف بيش از حد تيز و بلندش. بانك رهني، عمران و صادرات در سه طرف ميدان پول
ميفروختند.
در چهارسوي ميدان پرندهفروشي و طلا جواهري و فرش مصيب و آبليموگيريي ناجي رزق و روزي معامله ميكردند. كتابفروشي تدين اول هاتف بود كه همهجور روزنامه و مجله داشت؛ بليت بختآزمايي هم داشت با برات و سفته و تمبر نامه. اما دنياي ديدنيي من قهوهخانه سيدزينالعابدين بود سمت غرب سبزه ميدان. جايي هميشه شلوغ با دالاني عريض و سقف بلند. دورتادورش در دو طبقه تختها و در وسط ميز و صندليهاي ارج. در سهكنج يك طرف، آشپزخانهاي بيديوار كه ظهرها ديزيهاي سنگي رديف در رديف دور تنور پر آتش به انتظار مشتري جوش ميزدند و چسبيده به آن پيشخوان و منقل بزرگ آتش و قوريهاي متعدد بزرگ، همه بندخورده و سيمكشي شده و چند سماور زغالي و نفتيي هيولا كه انگار هميشه خدا در خروش بودند. چند شاگرد قهوهچي بودند كه گاه تا پانزده استكان نعلبكي پر از چاي را روي يك دست رديف ميكردند و لابلاي مشتريها تروفرز ميچرخيدند و نمايش ميدادند. لحظه تعارف چاي حتما صداي زنگدار زيبايي از برخورد نعلبكي با استكان در ميآوردند تا پرندههاي در قفس جواب بدهند.
اين سو هم رديف قليانها بود كه هركدام تاريخچهاي داشت؛ انگار موزهاي از عهد ناصري بود براي خودش. سمفوني قلقل قليانها بيوقفه بود، همراه دودي كه ميپيچيد در فضا و از نورگير شيشهاي سقف به زور راه به آسمان ميبرد. ابتداي ورودي بر بلندا، روي تختي كه قاليچهاي ابريشمي آن را از بقيه متمايز ميكرد، سيدزينالعابدين پشت دخل نشسته بود و هميشه جلوش تلنباري از قند كوه بود كه با قندشكن ميشكست. ظروف برنجيي كوچك و بزرگ، جداجدا لبالب بودند از سكه. اوايل نميشد از حوزه نگاه سيد رد شد و يكراست رفت تو. از همان بالا با نگاهي پرسان با من حرف ميزد و من منمنكنان ميگفتم: «آقامو ميخوام سيّد ميغريد: آقات كييه؟» ميگفتم: «آقاشير» و او ميفهميد من پسر كيهستم. با صدايي رعدآسا پدرم را صدا ميزد و به شوخي ميگفت: «رسول... تولهت!» آنگاه با شليك خنده جمع اجازه ورود ميداد. با اين كار او و سمت نگاهش ميفهميدم پدر و همكارانش كجا نشستهاند. حضور من با سلام و بيحرف پيغام مادر را كه گرفتن خرجيي شب بود منتقل ميكرد. گرفته نگرفته برميگشتم. گاه ميشد به امر پدر مايحتاج همان شب را از دكانها نسيه ميگرفتم، خودش شب سر راه همه را حساب ميكرد يا ميگذاشت هفتگي چوبخطها را صاف ميكرد. دلم پر ميكشيد بمانم بيشتر و چاي بخورم و نگاه كنم به همهچيز. ادامه اين مطلب را در شماره آينده بخوانيد.