چند آرزو
سروش صحت
راننده تاكسي از خاطرات جوانياش برايمان تعريف ميكرد. داشت ميگفت كه چرا و چطور راننده تاكسي شده است. من گاهي سوال ميكردم و راننده با ذوق وشوق جوابم را ميداد. مردي كه عقب تاكسي كنارم نشسته بود، آهسته پرسيد: «داري سوژه ستون اين هفتهات را جور ميكني؟» خجالت كشيدم و گفتم: «نه... داشتيم حرف ميزديم» مرد گفت: «گاهي تو ستونات يه شعري، كتابي، فيلمي، چيزي معرفي كن... يه چيز به درد بخور» بعد گفت: «ببخشيدا» گفتم: «خواهش ميكنم ولي مثلا چي؟» مرد از دفتري كه توي كيفش بود كاغذي كند و به من داد. روي كاغذ اين شعر نوشته شده بود:
برايت روياهايي آرزو ميكنم تمام نشدني
و آرزوهايي پرشور
كه از ميانشان چندتايي برآورده شود
برايت آرزو ميكنم كه فراموش كني
چيزهايي را كه بايد فراموش كني
برايت شوق آرزو ميكنم
آرامش آرزو ميكنم
برايت آرزو ميكنم كه با پرواز پرندگان بيدار شوي
يا با خنده كودكان
برايت آرزو ميكنم كه دوام بياوري در ركود، بيتفاوتي و ناپاكي روزگار
مهمتر از همه برايت آرزو ميكنم كه خودت باشي
(ژاك- برل)