محسن آزموده
پرسش از چيستي معرفت، امكان و محدودههاي آن مهمترين مساله فلسفه جديد است. از زماني كه رنه دكارت، فيلسوف فرانسوي در همه آنچه انسان ميتواند بداند شك كرد، تا به امروز فيلسوفان همواره درگير اين سوال بودهاند كه آيا انسان راهي به معرفت و شناخت جهان واقعي دارد يا خير؟ آيا ميتوان معرفتي يقيني و در نتيجه مطلق كسب كرد يا خير؟ حتي معناي معرفت چنان كه افلاطون آن را «باور صادق موجه» ميخواند نيز مورد شك و ترديد واقع شد و بسياري از فلاسفه كوشيدند با كم و زياد كردن عناصر اين تعريف آن را حك و اصلاح كنند. در اين ميان بسياري به سبك و سياق نسبيانگاران كهن مدعي شدند تعريف معرفت هرچه ميخواهد باشد، اصولا معرفت مطلق و يقيني امكانپذير نيست و واقعيت از هر منظر و چشماندازي به صورت متفاوتي جلوهگر ميشود. رشد و گسترش نسبيانگاري در زمانه ما تا جايي صورت گرفته كه حتي در مباحث روزمره و گفتوگوهاي عمومي نيز طنين آن شنيده ميشود، وقتي بحث و مكالمهاي به طول ميانجامد، طرفين به سادگي با طرح اين ادعا كه «حقيقت نسبي است» و «هيچ مبناي قطعي و يقينياي نميتوان يافت» خيال خود را راحت ميكنند و پا پس ميكشند و جالب است كه به نحوي «مطلق انگار»تر بر موضع خويش پاي ميفشارند! بيآنكه به پيامدهاي اساسي اين اظهارنظر خود بينديشند. در دهههاي اخير در حوزههاي گوناگون فلسفي يعني هم در سنت فلسفه تحليلي و هم در سنت قارهاي برخي از متفكران ميكوشند به طور جدي با اين نسبيانگاري مقابله كنند و در برابر سلطه بلامنازع نسبيانگاري عرض اندام كنند. پروفسور پل بوغوسيان، فيلسوف معاصر امريكايي ارمنيتبار از چهرههاي سرشناس فلسفه تحليلي است كه در كتاب «هراس از معرفت» به نقد نسبيانگاري پرداخته است. اين كتاب را سال گذشته ياسر ميردامادي به فارسي ترجمه و نشر كرگدن آن را منتشر كرد. به همين مناسبت با حسين شيخ رضايي استاد فلسفه تحليلي و از مديران نشر كرگدن درباره كتاب و نسبيانگاري گفتوگويي صورت داديم كه از نظر ميگذرد.
نخست بفرماييد اهميت موضوع نسبيانگاري يا نسبيگرايي به نحو عام و نسبيگرايي معرفتي به شكل خاص در روزگار ما چيست و آيا اين مسالهاي مبتلا به آدميان روزگار ماست يا صرفا مسالهاي فلسفي است با تاريخي قديم و جدالي هميشگي؟
شايد بشود گفت نسبيانگاري و خصوصا نسبيانگاشتن اخلاق از دوران باستان آموزهاي مطرح و چالشبرانگيز بوده است. به عبارت دقيقتر، هر جا گروه، قبيله و تمدني به واسطه جهانگشايي يا دادوستد يا عوامل ديگر با اغيار و خارجيها و افرادي از تمدنهاي ديگر و در يك كلام با «ديگريها»، مواجه شده و پا را از دنياي خود بيرون گذاشته است ديده كه ديگران در بسياري از آداب و سنن و رسوم و هنجارهاي اخلاقي و معرفتي تفاوتهايي با او داشتهاند و از اين مهمتر آنكه اين ديگريها نيز رويه و كار و هنجارهاي خود را «درست» و «مدني» و «موجه» ميدانستهاند. چنين تنوعي در نظامهاي هنجاري و معرفتي به علاوه اين نكته كه طرفداران اين نظامها همگي خود را در پذيرش آنچه قبول داشتهاند برحق ميديدهاند به شكل طبيعي اين آموزه را به ذهن برخي متبادر كرده است كه چه بسا همه داوريها و دانستهها و قواعد و هنجارها نسبي باشد و تنها بتوان از درستي و روا بودن آنها براي جمعي خاص و در زماني معين سخن گفت و جهانشمولي و جهانروايي و عينيت و مطلق بودن آنها را محل ترديد دانست.
به لحاظ تاريخي ظاهرا نخستين مورخان يونان، مانند هرودوت، پس از نقل آنچه در دربار شاهان ايراني مانند داريوش رخ ميداده و ايرانيان آن را موجه و معقول تلقي ميكردهاند اظهار تعجب كردهاند، همانگونه كه ديگران از آنچه يونانيان ميكردهاند (مانند سوزاندن مردگان) تعجب كردهاند. كساني مانند تراسيماخوس در ديالوگهاي افلاطون از اين نكته سخن گفتهاند كه عدالت چيزي نيست جز مزيت قويتر بودن و به عبارت ديگر، آنچه فرد و گروه قوي انجام دهد همان عدالت است، فارغ از آنكه كار و تصميم مورد بحث چه باشد. در چنين گفتهها و ادعاهايي نوعي نسبيانگاري مندرج است كه طبق آن اين موقعيت گوينده است كه درستي و نادرستي عمل و گفتاري را مشخص ميكند. شايد نمونه جالبتر اين گفته مونتني باشد كه هر كس آنچه را بر خلاف رويه خودش باشد بربريت مينامد. و باز شايد بتوان به هيوم اشاره كرد كه با كشيدن خط قاطعي ميان واقعيتها و ارزشها پذيرفت كه امور هنجاري و ارزشي، از جمله هنجارهاي اخلاقي، تن به قضاوتهاي عقلاني و عيني يا حداقل بينالاذهاني نميدهند و عمدتا بر اساس عواطف و احساسات داوري ميشوند. نيچه نيز با مطرح كردن آنچه منظرگرايي خوانده ميشود اگر نگوييم از نسبيانگاري دفاع كرد، حداقل آن را آموزهاي موجه معرفي كرد: دسترسي همه ما به واقعيت و جهان هميشه و همواره و لاجرم از منظري خاص و محدود صورت ميگيرد و آنچه ممكن است از منظر من بديهي و مفروض باشد، ميتواند از منظر شما مسالهزا و غيربديهي باشد.
اما همه اين شواهد و نمونههاي تاريخي سبب نميشود كه نگوييم نسبيانگاري به عنوان آموزهاي فلسفي تنها در دوران معاصر است كه صورتبنديهايي دقيق يافته است و در حوزههاي مختلف مانند اخلاق و معرفتشناسي و دلالتشناسي و... طرفداراني سفت و سخت يافته است.
آيا رواج نسبيانگاري در روزگار ما صرفا بر پايه بحثهاي فلسفي صورت گرفته يا عوامل بيروني ديگري مثل شرايط سياسي و اجتماعي و فرهنگي نيز در تقويت اين نگرش دخيل بوده است؟
همانگونه كه گفتم اصولا رايج شدن نسبيانگاري نسبت مستقيمي دارد با ميزان و عمق نفوذ مواجهه با ديگري. هر گاه ديگراني متفاوت از ما در شؤون مختلف زندگي ما نقش پررنگتري داشتهاند، اين ايده كه شايد هم ما بر حق باشيم و هم آنها، قويتر شده است. در دوران جديد نيز در واقع رواج و طرح گسترده نسبيانگاري را بايد به ميزان زيادي محصول پژوهشها و نظريات و اكتشافات انسانشناسان و قومنگاران در قرون نوزدهم و بيستم دانست. اينان بودند كه به انسان غربي نشان دادند جوامع ديگري نيز هستند كه بر مبناي اصول و هنجارهاي متفاوتي قوام يافتهاند و به ميزان زيادي نيز در پيشبرد امور مربوط به زندگي خود و كنار آمدن با جهان پيرامونشان موفقند. البته بايد اين را ذكر كنيم كه چنين مشاهدههاي انسانشناسانهاي تنها ميتواند در حكم انگيزهاي براي بروز شكاكيت در مطلقانگاري اخلاق يا معرفت باشد يا در بهترين حالت مطلقانگاري را مشكلدار يا نادرست معرفي كند. اما شك در مطلقانگاري هنوز معادل پذيرش نسبيانگاري نيست و براي نسبيانگار بودن بايد مولفهها و عناصر ديگري نيز به اين تصوير افزود تا به آموزهاي ايجابي، يعني نسبيانگاري، برسيم. اين مولفهها و عناصر اضافي عمدتا در نظامهاي فلسفي قرن بيستم مطرح شدهاند و در دوراني كه آن را پسامدرن ناميدهاند به اوج خود رسيدهاند.
جز دستاوردهاي انسانشناسان چه عوامل بيرونياي انگيزه طرح نسبيانگاري بوده است؟
يكي ديگر از عوامل مهم كاسته شدن از نقش و نفوذ باورها و نظامهاي مذهبي در جوامع مدرن به عنوان منبع غايي و منحصر به فرد توجيه ارزشهاي اخلاقي يا معرفتي است. در غياب منبعي يگانه و منحصر به فرد، طبيعي است كه نظامهاي بديل و ناهمسنجي مطرح شوند و اين پرسش پيش آيد كه كدام يك از اين نظامها درستاند و آيا نميشود گفت هر كدام از اينها به شكلي دروني و موضعي از درستي و توجيه برخوردارند.
عامل اجتماعي ديگر رواج نهضتها و رويكردهاي ضداستعماري است. قلب تپنده چنين نهضتها و رويكردهايي تاكيد بر اين نكته است كه نظام اخلاقي و معرفتي و ارزشي غالب در غرب تنها نظام قابل دفاع و موجه نيست و در كنار و همسطح با آن انواع نظامهاي اخلاقي و معرفتي و ارزشي بومي و محلي و حاشيهاي هم وجود دارد كه از قضا در زير سايه نظام غالب قرار گرفتهاند و به عنوان اموري پيراموني و بياهميت حذف شدهاند. اين همان انگيزه پسااستعماري و پسامدرن است كه از طرح ايدههاي نسبيانگارانه حمايت ميكند.
عامل ديگركه كمتر اجتماعي و بيشتر فلسفي است مشكلاتي است كه در برابر انواع نظامهاي فكري مطلقگرا در اخلاق و معرفتشناسي و... وجود دارد، به شكلي كه برخي ادعا كردهاند هيچ نظام عاري از تناقض يا حداقل به اندازه كافي قابل قبول كه بر مبناي مطلقگرايي بنياد نهاده شده باشد عرضه نشده است. به عنوان نمونه، نقدهايي كه بر انواع نظامهاي اخلاق هنجاري رايج وارد شده است بسياري را به اين عقيده سوق داده كه راهحل كنار گذاشتن هر نوع نظام مطلقانگار و استقبال از نسبيانگارياي تام و تمام است و بر اين بايد افزود رواج و پذيرش انواع رويكردهاي برساختانگارانه در اخلاق و معرفتشناسي و... را كه همگي در اين نكته متفقاند كه امور هنجاري در جوامع انساني و از خلال مذاكره و مصالحه و اجماع برساخته و صلب ميشوند و براي تبيين ماهيت و وضعيت آنها نبايد به جايي بيرون از طبيعت و قلمرو مطلقها نظر داشت. همه اين عوامل در كنار هم انگيزههاي طرح و رواج نسبيانگاري بودهاند.
نسبيانگاري در روزگار ما كه عصر ضرورت مدارا و تحمل يكديگر شناخته ميشود، به عنوان مبنايي براي تحمل مخالف تلقي ميشود و مخالفت با آن در حكم مطلقانديشي و جزمباوري ارزيابي شده است. آيا با اين ارزيابي موافق هستيد و نفي نسبيانگاري را ملازم با نفي مدارا و تحمل ديگران ميدانيد.
براي اينكه به سوال شما پاسخ دهم ابتدا لازم است دو نوع نسبيانگاري اخلاق را از هم مجزا كنم؛ نوع اول نسبيانگاري فرااخلاقي است. بر طبق اين آموزه درستي و نادرستي احكام اخلاقي و توجيه ارزشهاي اخلاقي همواره و هميشه درون چارچوب و سنتي خاص انجام ميشود و نميتوان به شكل مطلق و عيني از درستي يا توجيه آنها سخن گفت. طبق اين آموزه مثلا هميشه بايد پرسيد آيا فلان كار در چارچوب فلان رويه و نظريه اخلاقي صحيح است يا خير و نميتوان پرسيد آيا فلان كار مطلقا و فينفسه درست است يا نه. اين نسبيانگاري فرااخلاقي معمولا با اين حكم نيز ضميمه ميشود كه نظامها و چارچوبهاي ارزيابي مختلف عمدتا غيرقابلمقايسه و اصطلاحا ناهمسنجاند و بنابراين يافتن نوعي همگرايي و وفاق ميان آنها دشوار است. دقت به اين نكته لازم است كه نسبيانگار در اين معنا منكر صدق و كذب احكام اخلاقي يا منكر وجود توجيه براي ارزشهاي اخلاقي نيست، بلكه اين صدق و كذب و توجيه را هميشه و لاجرم موضعي و محدود و وابسته به يك نظام يا چارچوب نظري يا رويه عملي ميداند.
در مقابل، نوعي نسبيانگاري هنجاري نيز وجود دارد كه طبق آن لازم است و بايد ما در عمل و در مواجهه با افرادي كه با آنها اختلافنظر اخلاقي داريم همواره جانب مدارا و پذيرش را در پيشگيريم و از مداخله در رويه عمل يا سنت آنها اجتناب كنيم؛ به عبارت ديگر، نسبيانگاري هنجاري تساهل و مدارا، بهخصوص در روابط ميان جوامع يا اجتماعهاي مختلف، را كه چارچوبهاي اخلاقي متفاوتي دارند يك «بايد» و «هنجار» اخلاقي ميداند.
حال به سوال شما بازگرديم. اين پرسش مطرح شده است كه آيا نسبيانگاري فرااخلاقي منطقا و مفهوماً به نسبيانگاري هنجاري ميانجامد يا خير؛ به عبارت ديگر، اين پرسش وجود دارد كه آيا اگر كسي معتقد بود اسناد درستي و نادرستي به احكام اخلاقي و توجيه ارزشهاي اخلاقي حتما و هميشه در نسبت با چارچوبي معين ممكن ميشود، آيا چنين فردي در عمل هم بايد مدارا و تساهل را يك «بايد» اخلاقي براي خود بداند؟ از آن سو، اگر كسي مخالف نسبيانگاري فرااخلاقي بود و مثلا باور داشت صدق و كذب مطلق اخلاقي وجود دارد، آيا بايد عملا و در مقام اخلاق هنجاري نيز تساهل و مدارا را نفي كند؟ البته بررسي ظرايف چنين سوالي و دادن پاسخي كامل به آن در حوصله اين صحبت نميگنجد، اما اگر بخواهم نظر خودم را بگويم بايد عرض كنم كه منطقا و مفهوما نه نسبيانگاري فرااخلاقي و نه مطلقانگاري فرااخلاقي هيچ كدام نفيا يا اثباتا به مدارا و تساهل نميانجامند. يعني ممكن است كسي در فرااخلاق نسبيانگار باشد، ولي در مقام عمل و در سطح اخلاق هنجاري براي مدارا با ديگران ارزش مثبتي قايل نباشد. از سوي ديگر، ممكن است كسي در سطح فرااخلاق مطلقگرا باشد، اما در مقام عمل به دلايلي عملگرايانه مدارا با ديگران را براي خود اصل و هنجاري لازمالاجرا بداند. بنابراين نظرا ميان آنچه ما در سطح فرااخلاق پذيرفتهايم و آنچه در اخلاق هنجاري لازم ميدانيم ارتباطي برقرار نيست.
اما اينجا بايد به نكته جالبتوجهي اشاره كرد. در پژوهشهاي تجربياي كه در سالهاي اخير در حوزهاي به نام فلسفه تجربي انجام شده ظاهرا اين نتيجه آماري حاصل شده است كه كساني كه در سطح فرااخلاق نسبيانگار هستند يا در طيف انواع نظرات به نسبيانگاري فرااخلاقي نزديكترند در عمل نيز به احتمال بيشتري روادار هستند؛ به بيان ديگر، اين تحقيقات تجربي ميگويد اگر فردي درستي و نادرستي اخلاقي را امري نسبي و وابسته به چارچوب بداند، احتمال اينكه در عمل در برابر ديگران اهل مداراي بيشتري باشد بالاتر است. البته دلايل چنين همبستگياي و اصولا ارزش و اهميت آن براي تربيت اخلاقي افراد مقولات بسيار پيچيده و دامنهداري است كه بايد در فرصتي ديگر به آنها پرداخت.
شما از متخصصان فلسفه تحليلي هستيد و با چهرهها و آثار مهم در اين زمينه آشنايي كافي و تخصصي داريد. بفرماييد حرف اصلي بوغوسيان در كتاب (هراس از معرفت) چيست و او با چه روش و استدلالي تلاش ميكند نسبيانگاري معرفتي و برساختانگاري را مورد انتقاد قرار دهد؟
كتاب هراس از معرفت عنوان دومي دارد كه هدف از نگارش آن را نشان ميدهد: در نقد نسبيانگاري و برساختهانگاري. البته بايد توجه داشت كه اين كتاب در وهله اول به نسبيانگاري اخلاق نميپردازد و موضوع اوليه و اصلي آن نسبيانگاري و برساختهانگاري معرفت و عقلانيت است. كتاب به همين دليل از دو بخش اصلي تشكيل شده است، يكي بررسي و نقد استدلالهايي كه معرفت و هنجارهاي معرفتي را امري برساخته ميداند و ديگري بررسي و نقد استدلالهايي كه معرفت و هنجارهاي معرفتي را امري نسبي ميداند. البته جز اين دو موضوع، بخشها و فصلهايي از كتاب هم به بررسي و نقد آموزهاي كه ميتوان آن را برساختهانگاري واقعيت دانست ميپردازد؛ يعني اين آموزه كه نه معرفت ما به واقعيت بلكه خود واقعيت و در واقع جهاني كه ما در آن زيست ميكنيم برساخته نظام گفتماني و قراردادهاي جمعي ما است. ذكر اين نكته لازم است كه همانگونه كه عنوان اصلي كتاب به ذهن متبادر ميكند نويسنده در نهايت استدلالهاي برساختانگارانه و نسبيانگارانه را قانعكننده نمييابد و هراس از معرفت مطلق (ولو با انجام اصلاحات و اعمال قيودي در اين آموزه) را بيوجه ميپندارد.
ارزيابي شما به عنوان يك متخصص فلسفه تحليلي از استدلالهاي او چيست و آيا فكر ميكنيد او توانسته است نقدي منسجم و مستدل از مباني نسبيانگاري ارايه دهد؟
پاسخ دادن به اين پرسش دشوار است، چون استدلالهاي متفاوتي در كتاب از زبان فيلسوفان مختلفي مطرح شده و قوت و ضعف نقدهاي بوغوسيان به آنها متفاوت است. من براي پاسخ به سوال شما تنها ميتوانم يك نمونه ذكر كنم. بوغوسيان در جاهايي از كتاب براي طرح و نقد آموزه برساختهانگاري معرفت به آراي طرفداران مكتب ادينبورو (يا همان برنامه قوي در جامعهشناسي معرفت علمي)، يعني كساني مانند بلور و بارنز، ارجاع ميدهد و پس از بيان نظر آنها به نقدشان ميپردازد. يكي از اين موارد آموزه اعتبار برابر است كه خيلي ساده طبق آن راههاي به يك اندازه معتبري براي شناخت جهان وجود دارد و علم مدرن تنها يكي از آنها است. تا آنجا كه من ميدانم استناد چنين آموزهاي به طرفداران برنامه قوي درست نيست. آنان خود به عنوان كساني كه در چارچوب عقلانيت و علم مدرن زندگي ميكنند بر اساس هنجارهاي اين چارچوب از اعتبار بيشتر علم مدرن نسبت به ديگر نظامهاي معرفتي سخن ميگويند، اما نكتهشان اين است كه چنين داورياي تنها از سوي كسي ممكن است كه در چارچوب عقلانيت مدرن بينديشد؛ به عبارت ديگر، نكته اين است كه خارج از اين چارچوب ديگر نميتوان از برتري علم مدرن سخن گفت. آشكار است كه اين سخن تفاوت مهمي با اين آموزه دارد كه همه نظامهاي معرفتي به يك اندازه معتبرند. اين نمونهاي است از اينكه گاه بوغوسيان در طرح ادعاهاي رقيب چندان دقيق عمل نكرده است.
در پايان بفرماييد اين كتاب براي مخاطب عام فرهيختهاي كه لزوما متخصص فلسفه نيست، چه فوايدي دارد و آيا مطالعه آن را براي ايشان مفيد ارزيابي ميكنيد يا خير؟
كتاب در مجموع كتابي فني و تخصصي است، يعني مخاطب بايد از پيش دانشي درباره موضوع داشته باشد تا بتواند استدلالها را بهتر دنبال كند. اما اين به معناي آنكه كتاب براي مخاطب عام چيزي ندارد، نيست. فصلهايي از كتاب سادهترند و ميتوانند در حكم مدخلي براي استدلالهاي فنيتر باشند. دكتر محسن زماني در يادداشتي كه در ابتداي كتاب آمده است ترتيبي براي خواندن فصلها پيشنهاد كردهاند كه ميتواند براي خواننده غيرمتخصص كمكرسان باشد.