شب
سروش صحت
خيابان آخر شب خلوت و تاريك بود. از راننده پرسيدم «هميشه شبها كار ميكنيد؟»
راننده گفت: «هميشه».
بيرون را نگاه كردم. بچهگربهاي بيحركت كنار خيابان نشسته بود... يك نفر از تاريكي بيرون آمد با عجله عرض خيابان را رد كرد و دوباره در تاريكي گم شد.
از راننده پرسيدم: «شبها نميترسيد؟»
راننده گفت: «چرا، خيلي».
گفتم: «پس چرا شبها كار ميكنيد؟»
راننده گفت: «چون شب خيابانها خلوته، چون شب همه جا تاريكه، چون شبها يهجوريه، بيشتر با خودم هستم.» بعد خنديد و گفت: «چون شبها ميترسم.»
به راننده نگاه كردم به چشمهايش كه مثل شب سياه و عميق بود. بعد ديگر چيزي نگفتم و با راننده و تاكسياش در عمق شب سياه و تاريك جلو رفتيم و گم شديم و تنها شديم.