گلويم براي همه چايهايي كه با تو نخوردهام، ميسوزد
به استكانهاي خالي چاي كه نگاه ميكنم
بهاره رهنما
دو روزه آمدهاي استانبول براي گرفتن امضاهاي فروش خانه از ما، يكروزش را كه از قبل آب پاكي ريختي روي دستمان كه كار داري و خريدهاي سفارشي زنت هم هست و بايد به فلان دوست خانوادگيتان هم يك سر بزني، شد سهم ما دو خواهر همان يك روز دوم ماندنت، كم بود خيلي كم براي حجم آنهمه حرف و دلتنگي بعد فوت مادر كه هرگز در شلوغي مراسم عزا فرصت گپ و گفت و تهنشين شدنش در وجود آدم نيست، انگار عروسي و عزا بايد چند روزي حتي چند ماهي ازشان بگذرد تا بشود دوباره طعم لحظههايش را با دقت بيشتر مزهمزه كرد و فهميد چه بلايي بر سر همه آمده يا حتي نيامده، بعد از مراسم به خاطر نداشتن مرخصي به سرعت برگشتيم استانبول و حالا همين يك شب را داريم. يك شب كه نه يك از صبح تا شب كه خواهر برادري سر كنيم و دل خالي كنيم با فريبا هم حرفش را زدهايم دلخوشيم و قانع به همين بيست و چهار ساعت و قرار است غر نزنيم. من ميز صبحانه را چيدهام و روميزي توري آبي كه مخصوص مناسبتهاي خاص است را انداختهام رويش و فريبا هم برايت گلهاي ليليوم سفيد خريده و در گلدان نقش چيني كه از خانه مادري آورديم چيده، چه ميشود كرد اينجا از آن مريمهاي خوش عطر و بو كه هميشه مادر وقتي مهمان داشتيم در اين گلدان ميگذاشت خبري نيست مشابهسازي كرديم ليليوم اينجا هم بوي خوبي دارد، تازه فريبا رفته از بازار روز برايت اردك خريده و با كلي ادويههاي البته آن هم مشابهسازي شده قصد دارد همان فسنجان محبوب خان جان خدا بيامرز را بار گذاشته و از سر صبح بويش در خانه پيچيده و هي خنديده و گفته خدا كند روح خان جان با آن همه وسواسش در آشپزي توي گور نلرزد با اين فسنجان مشابهسازي شده امروز، ميچرخيم و ميخنديم و به ساعت نگاه ميكنيم و جرات نميكنيم به تو زنگ بزنيم كه عصبي نشوي و همين يك روزمان را هم هدر ندهيم تا اينكه تو ميآيي...
ساعتي گذشته و امضاها را كردهايم و تو چايت را نصفه نيمه خوردهاي كه تلفنت زنگ ميزند، همان قوم و خويش همسرت هست چاق سلامتي ميكني و ميگويي خب اگر برنامه شما كنسل شده ما در خدمت باشيمها؟ و بعد با چشم و ابرو از ما ميپرسي دعوتش كنم؟ من و فريبا لبخند ميزنيم و مثل در بر اخوش همزمان به نشانه تاييد سر تمام ميدهيم، آنها ميآيند: پنج نفرند زن و شوهر و دو دختر بچه 10، 12ساله ويك خواهر زن شلوغ و پر رنگ و 20 و چندساله كه آمده اينجا تا مدل شود، او از من و فريبا اطلاعاتي ميپرسد كه ما گمان ميكنيم اين 10 سال را در ده زندگي كردهايم تا شهر، فريبا برنج اضافه دم ميكند من دنبال حرف مشترك با آنها ميگردم، تو انگار اصلا نيستي حتي دو جمله تنها نميشود گيرت بياورم اما فسنجان را خيلي دوست داشتي آخرش هم كه نماندي گفتي بهتر است شب بروي چون منزل آقاي دكتر (همان فاميل زنت) نزديك فرودگاه است و صبح زود ما را زابراه نميكني، اصرار كرديم نه خيلي كه بلدش نيستيم و گفتيم كه مرخصي گرفتهايم، قبول نكردي موقع رفتن هم فقط رويمان را بوسيدي، دلم ميخواست سفت بغلم ميكردي حتي چند ثانيه ميدانم حسش تا بار ديگر ديدنت ميماند اما نشد و... رفتي، فريبا هم چنين حالي داشت گمانم... خلاصه بعد برگشتيم و در سكوت ساعتي همهچيز را مرتب كرديم و بعد دوباره چاي ريختيم، اما از مرخصي فردايمان استفاده كرديم و تا دم صبح حرفهاي بعد عزاي مامان و حرفهاي خيلي سال مانده را مزهمزه كرديم، سپيده كه زد به ساعت نگاه كرديم هر دو اتفاقي، فريبا گفت الان فرودگاهه، من گفتم شب بخير يا روز بخير من گيجم واقعا همين.