ساعاتي پس از تشييع پيكر شهيد «جنگجو»، مادر شهيد هم درگذشت
مادر آرام گرفت
اعتماد| كمتر از 4 ساعت طول كشيد. ساعتي از ظهر گذشته بود كه خبر تشييع پيكر شهيد «حسن جنگجو» در جمع مردم تبريز منتشر شد و آفتاب به غروب ننشسته بود كه خبر آمد مادر شهيد، كه در بخش مراقبتهاي ويژه بيمارستان تبريز، در كما و بستري بود، درگذشت.
پيكر «جنگجو» را بعد از 34 سال به وطن بازگرداندند و ديروز، مردمي كه نوحهوار ميخواندند «آنالار داغي، سهندين داغي، تك بيرجه داغ اولدي / مادران و كوه سهند، مثل هم داغدار شدند»، ماترك پاكش را بر دستان خود تا گلزار شهداي «وادي رحمت» بدرقه كردند. 8 سال پس از آنكه در خاك مجنون، مفقودالاثر شد، پدر تاب نياورد و درگذشت و مادر، 34 سال چشم به راه ماند تا خبري، خبري موثقتر از شايعات و روايات دلخوشكننده از فرزند شهيدش بشنود و دنيا را بگذارد و بگذرد. خواهر شهيد در مراسم تشييع برادرش به خبرنگاران گفته بود: « هميشه چشم انتظار بازگشت حسن بود. ديروز وقتي خبر بازگشت پيكر حسن را به او دادم چشمانش را باز و بسته كرد.»
شهيدي كه ديروز و در مراسم بدرقهاش، تبريز سوگوار شد، دوم مهر 1361 در وصيتنامهاش نوشت: «ما از آن خداييم و به سوي او بازميگرديم. اينجانب حسن جنگجو، فرزند محمد جنگجو، از خداوند ميخواهم كه در راه اسلام براي من هم شهادت نصيب كند و من از پدر و مادرم ميخواهم كه مرا حلال كنند و از پدر و مادرم ميخواهم كه اگر برايم شهادت نصيب شد، برايم گريه نكنند و لباس سياه نپوشند و اگر جنازه من به دست نيامد، ناراحت نشوند و به عوض، سر قبر شهداي ديگر بروند.»
اين جملات، بخشي از وصيتنامه جوان 23 سالهاي است كه در تمام زندگياش از آمپول ميترسيد ولي هيچوقت از تركش و تانك و دشمن نترسيد و به «فهميده آذربايجان» معروف شد با عكسي كه اسفند 1359، آلفرد يعقوبزاده، از عكاسان جنگ عراق عليه ايران، از او در حين انجام يك مانور آموزشي گرفت. نوجواني كه تفنگ در دست در گل و لاي سينهخيز ميرود در مسجد سليمان؛ جايي بين تپههاي اللهاكبر و كرخه نور. خواهر شهيد، روز گذشته به خبرنگاران ميگفت: «برادرم ۱۰ بار به جنگ اعزام شد و در نهايت در عمليات خيبر به شهادت رسيد. قبل از اعزام به آخرين عمليات، از ناحيه پا مجروح شده بود و نميتوانست پوتين بپوشد و در حال مجروحيت راهي جبهه شد.»
برادر شهيد، به خبرنگاران گفته بود: «ما سه برادر بوديم و هر سه نفرمان هم اين سعادت را داشتيم كه در دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشته باشيم كه از ميان ما شهادت نصيب حسن شد. وقتي حسن شهيد شد، تا 50 روز از وضعيت او بيخبر بوديم. نميدانستيم اسير شده، شهيد شده، اصلا از سرنوشتش خبر نداشتيم. بعد از 50 روز، همه ما خانوادههاي مفقودين را يكجا دعوت كردند و گفتند كه شهادت آنها قطعي شده و آنها مفقودالاثر هستند. گفتند ميتوانيد براي شهدايتان مراسم بگيريد... . به مادرم از قبل الهام شده بود كه حسن شهيد شده است. همان روزهايي كه حسن در عمليات خيبر شركت داشت، مادرم در خواب ديده بود كه پدرم به او خبر شهادت حسن را داده. همزمان پدرم هم خواب ديده بود كه حسن خودش به او گفته كه پدر، منتظر من نباش... پدرم تا زماني كه زنده بود منتظر بود. مادر هم هميشه منتظر بود. سالهاي اول بيشتر منتظر بود اما هر چه كه اين زمان دوري طولانيتر شد، شايد اميدش به بازگشت پيكر حسن كمتر شد. با اين حال نميتوانم بگويم كه يك لحظه ياد حسن از ذهن مادرم بيرون رفت يا منتظرش نبود. حتي اگر به زبان هم نميآورد هميشه در دلش منتظر بود و حتي در 96 سالگي هم هيچوقت اسم حسن از زبانش نيفتاد... حدودا 18 روز پيش بود كه به ما اطلاع دادند پيكر حسن شناسايي شده. 3 سال قبل، از مادرم و برادر كوچكترم احد كه فوت كرده، آزمايش DNA گرفته بودند و 18 روز پيش به ما خبر دادند كه نتايج آزمايشها با يكي از شهداي تازه تفحص شده منطبق است. وقتي خبر را شنيديم، مادرم حالش خوب نبود. هشياري نداشت و در بخش مراقبتهاي ويژه بستري بود. ما صبر كرديم تا حال مادر بهتر بشود و با چشمهاي خودش ببيند كه حسن برگشته و برگزاري مراسم تشييع را عقب انداختيم اما متاسفانه حال مادر بهتر نشد و تصميم گرفتيم كه بدون حضور ايشان مراسم تشييع و خاكسپاري را انجام بدهيم.»