نابودم كردي روله جان...
بنفشه سامگيس
تابستان 1361 با داستانهاي صمد بهرنگي به پايان رسيده بود كه پاييز 61 با علي اشرف درويشيان آغاز شد. 10 ساله بودم و هنوز، معناي خيلي از كلمات را نميدانستم. خيلي چيزها را نميفهميدم. اينكه چرا «اشرف»، مدرسه نميرود ولي كار ميكند، چرا مثل بقيه بچهها، اسباب بازي ندارد و چرا پدرش سواد ندارد. چرا آن بچهها، حسرت زده يك لقمه از آن نان سنگك داغ تازه از تنور رسته دست زن همسايه هستند و چرا مادرشان، زبان هر سه بچه ميشود و به دروغ ميگويد «همين الان ناهار خورديم.» چرا براي خريد لباس عيد كه ميروند بازار، كت و شلوارشان را دو سه شماره بزرگتر از قد و قامت شان ميگيرند. وقتي «كي برميگردي داداشجان» را ميخواندم، دخترك داستان هم مثل من، لنين را نميشناخت كه به مامور ساواك كه آمده بود تفتيش آلونكشان پي برادرش، جواب داد: «من نميدونم لنين كيه اما وازلين ميزنيم به دستمون، تركهاي دستمون هم بياد.»
همين كه نميدانستم «اشرف» اسم پسر است يا دختر، يك علامت سوال حل نشده بود در تمام صفحات زرد رنگ آن كتابهاي لاغر كم ورق كه از كتابخانه خالهام برميداشتم و طفلكهاي كاهي باريك و قابل انعطاف، انگار به جبر تحديدهاي آن ايام تن داده بودند كه اگر گير وبندي شد، قابل انهدام باشند در برشي از ثانيه.
امروز، اين جملهها را در 45 سالگيام مينويسم. 35 سال قبل، مردي با سادهترين كلمات، يك كودك 10 ساله را با معناي فقر، با واقعيت نداري و با نكبت سفره خالي آشنا كرد. همان پاييز و روزهاي بعدش، ورق به ورق كه جلو ميرفتم، «اشرف» به من ياد داد كه كلاش چيست و روله كيست و ترخينه چه طعمي دارد و آبشوران كجاست. و چقدر دلم براي عاشقي به سنگ خوردهاش ميسوخت همان وقت كه هم سن بوديم و رفته بود عملگي و دستش با تريشه چوب هم خورده با گچ بريد و رگه سرخ دويد در سفيدي گچ ماسيده در استانبولي و چطور براي آن يك الف دختر هم سن و قامت، هر روز بعد از ساعتها حمالي، موي سرش را تربانتين ميزد و ميچسباند كف سر كه دختر عاشقش بشود. چقدر دلم ميخواست «اشرف» عاشق من ميشد. وقتي از حكايت آن حمامهاي سالي يكبار ميگفت كه تن سه پسر بچه به ضرب و زور مشت و لگد و نيشگون پدر و كيسه دلاك بخت بر بند، چطور مثل پوست هلوي نارس تابستان، تاول ميزد و ور ميآمد، بازوهايم خارش ميگرفت كه بروم كيسه حمام را گم و گور كنم مبادا مادر به فكر كيسه كشيدن، تنم را ناسور كند.
«اشرف» هيچوقت نگفت آخر و عاقبت «خر نفتي» به كجا رسيد اما وقتي كارنامهاش را برده بود «بابا» ببيند آن نمرههاي هميشه 19 و 20 كه براي آن آلونك محقر با سقف آبچكان، خيلي خيلي زياد و هنر بود، اين همه سال ديرتر، اين همه راه دورتر، همزبان با «بابا» وقتي اسم خودش را پاي كارنامه تكرار ميكرد و از ضرباهنگش لذت ميبرد، تكرار ميكردم.
« علي اشرف، فرزند سيفالله... . فرزند سيفالله...»
سينما، اكران جديد دارد. تابلوهاي پزشكنيا را آوردهاند براي نمايش. ترجمه محمد قاضي بعد از 20 سال تجديد چاپ شده... علي اشرف درويشيان رفت.