• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3957 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۹ آبان

روايت زلزله‌زدگاني كه يك‌هفته مهمان تهران بودند

بعد از ساعت 200

بنفشه سام‌گيس

 

 صلاح، بچه‌اش را با دست خودش كفن پيچاند و توي قبر گذاشت.
 «اولين بيل خاك رو كه ريختم، حس كردم چقدر دوستش داشتم. حس كردم حالا كه نيست، چقدر دلم براش تنگ ميشه.»
مصطفي، 8 سالش بود. صلاح دلش نمي‌آمد بچه 8‌ساله‌اش را كفن بپيچد. «يكي از همسايه‌ها اومد كمكم. پسر اونم زير آوار مونده بود، خودش بچه‌شو كفن كرده بود.»
 بچه‌ات چقدر بود آقا صلاح؟
صلاح هيكل درشتي دارد. مردد، دستش را تا كنار كمربندش مي‌آورد. «قدش مي‌رسيد به كمر من. بهش مي‌گفتم بابا، بزرگ بشي از منم...» بغض، جمله صلاح را نيمه‌كاره مي‌گذارد. مرد رهگذري كه حرف‌هاي صلاح را مي‌شنيد، دستي به شانه‌اش مي‌زند: «خدا صبرت بده برادر...»
صلاح و ده‌ها نفر از زلزله‌زدگان كرمانشاه كه يكي از نزديك‌ترين اعضاي خانواده‌شان دچار جراحات عميق شده بود، روز اول پس از زلزله، به عنوان همراه بيمار به تهران اعزام شدند و تا امروز را ساكن همراه‌سراهاي وابسته به شهرداري تهران بوده‌اند؛ مردان و زناني كه اغلب، عزادار عزيزي هستند كه آوار زلزله، پلك‌هايش را براي هميشه بست و اين درد مشترك، بهترين مرهم براي سوگواراني است كه نگاه‌شان، هنوز مبهوت است و آواي‌شان، هنوز منقطع؛ سوگواراني كه هنوز از شوك ديوار و سقفي كه مثل چند تكه مقوا درهم پيچيد، رها نشده بودند كه سنگيني جنازه عزيزان‌شان افتاد روي شانه‌شان. صلاح ياد همسايه‌اش مي‌افتد كه ماند سرپل ذهاب كه پاي جنازه سه پسرش زار بزند وسط بيابان. «احمد افتاده بود زير چارچوب در. فقط گفت بابا، كمرم. فهميدم كه زنده است. سنگ و خاك رو كه زدم كنار، دستم خورد به پاي مصطفي. نور كه نبود. آوار رو مي‌ريختم كنار تا بچه‌ام بتونه نفس بكشه. مصطفي بيهوش بود. يعني من فكر كردم بيهوشه. سرمو چسبوندم به سينه‌اش. نفس داشت. همين‌طوري توي بغلم بود و مي‌دويدم سمت بيمارستان. توي راه، فقط سرمو چسبونده بودم به گوشش، مي‌گفتم بابا، بمون، مصطفي، بمون بابا. به خرابه‌هاي بيمارستان كه رسيدم، صداي جيغ و فرياد مردم از صداي زلزله بلندتر بود. 5 تا پرستار بود و هزار نفر آدم. گفتن بچه رو ببر كرمونشاه. يك راننده وانت سوارم كرد. به جاده كه رسيديم، كوه ريخته بود و راه رو بريده بود. از همون جا سركج كرديم برگشتيم سمت قصر شيرين. ديگه صداي نفس مصطفي رو نمي‌شنيدم. اول راه قصر شيرين، تن بچه‌ام يخ يخ بود. به راننده گفتم وايسا، نمي‌خواد بري... .»
كنار ورودي همراه سرا، چادر هلال احمر گذاشته‌اند براي كمك‌هاي مردمي. مردم، صف كشيده‌اند براي اهداي لباس و كفش و پتو و گوشت گرم بسته‌بندي. پسر جواني، نبش كوچه منتهي به همراه سرا ايستاده و صف اهدا‌كنندگان را تماشا مي‌كند. ماسكي به صورت دارد و روي لباس بيمارستان، كاپشن نازكي پوشيده. حميد، ساعات پاياني 21 آبان 1396 را هيچ‌وقت فراموش نمي‌كند. ساعاتي كه زندگي حميد و خانواده‌اش، همسايگانش، رنگ ديگري گرفت؛ رنگي كه قابل تجزيه نبود. از آبي متمايل به سفيد شروع مي‌شد و مي‌رسيد به سياهي مطلق. «اون شب مثل قير تاريك بود. پنجره‌ها رو باز گذاشته بوديم دود چراغ نفتي تازه تعمير بره بيرون، آماده مي‌شديم براي زمستون، يك دفعه آسمون مثل روز روشن شد، آبي شد، انگار رعد و برق. وقتي وسايل خونه تكون خورد، فهميديم زلزله است. در و ديوار افتاد به لرزيدن. انگار مي‌خواست از جا كنده بشه. تا خودمون رو برسونيم به در، سقف و ديوار، همه ريخت زمين. مي‌ديديم كه سقف داره مي‌ريزه و ديوار داره مي‌ريزه. سقف مي‌ريخت و راه فرارمون رو مي‌بست. وقتي خودمون رو رسونديم به كوچه، انگار بمب منفجر بشه، خونه كامل نشست روي زمين. فقط دويديم به سمت بيابون. همه مي‌دويدن به سمت بيابون.»
حميد روز اول بعد از زلزله، با خواهران مجروحش اعزام شد به تهران؛ بيمارستان امام خميني. شب‌ها در محوطه بيمارستان مي‌خوابد و لباس اهدايي مردم را به تن مي‌كند و غذاي اهدايي مردم را مي‌خورد. حميد جوشكار بود و صبح بعد از زلزله، آن وقتي كه مثل بقيه همسايه‌ها، از بيابان به سمت خانه‌شان آمد، ديد كه ديگر از خانه‌ها اثري نبود. كوچه‌اي نمانده بود كه خانه‌اي سرپا باشد. وقتي به سمت بيمارستان مي‌رفتند، ديد كه جوشكاري محل، مثل خانه‌ها و مغازه‌هاي اطراف، آواري است افراشته بر زمين. «همه اميدمون يك خونه بود و درآمد جوشكاري. حالا، ما هم عين بقيه، چادرنشين و بي‌پول...»
رهگذران، چند دقيقه‌اي براي شنيدن حرف‌هاي زلزله‌زدگان توقف مي‌كنند. چند جمله‌اي از حرف‌شان را مي‌شنوند. با تكان دادن سر و شانه‌هاي فرو افتاده، اندوهگين و غمزده، راهشان را ادامه مي‌دهند. درك شرايط آدمي كه تا 200 ساعت قبل، يك زندگي معمولي داشت و براي فردايش و فرداهاي فرزندش، رويا مي‌بافت و حالا، آنچه دارد، در قالب هيچ تمثيلي از زندگي نمي‌گنجد و بايد با تكه پاره‌هاي از سر خير غريبه‌هاي محتاج پاداش ثواب، فردايش و فرداهاي فرزندش را سپري كند، غير ممكن به توان هزاران و هزاران است. اگر اسمش را كينه نگذاريم، اگر خشمش نخوانيم، در نگاه زلزله‌زدگان، يك لكه سياه بود؛ لكه‌اي كه با گذشت هر ساعت و هر ساعت از 21 و 48 دقيقه 21 آبان، بزرگ‌تر و بزرگ‌تر مي‌شد تا تمام مردمك چشم را پر كند. لكه‌اي كه از غم تغذيه مي‌شد. درد غم، غم ماندگار از دست رفتن ماحصل عمر، هرچه ساخته بودي، تمام روياهايت، صحنه نمايش غرورت، ظرف 21 بار حركت عقربه ثانيه‌شمار، تبديل به خاك شود، تبديل به بي‌ارزش‌ترين عنصر چهارگانه كه روز و شب زير پا مي‌گذاشتي، درك اين غم، غيرممكن به توان هزاران و هزاران است...
«وقتي زلزله اومد، من جوانرود نبودم. بچه‌ام رو آورده بودم تهران بستري كنم به خاطر نقص ايمني. خبر زلزله رو كه شنيدم، تلفن زدم خانواده‌ام. مادر و پدرم سالم بودن. زنم سالم بود. 13 نفر از اقوام‌مون كشته شده بودن. زنم پاي تلفن كه حرف مي‌زد، نمي‌فهميدم چي ميگه. گريه مي‌كرد و اسم دونه دونه فاميل رو مي‌گفت. هر كدوم رو مي‌پرسيدم، مي‌زد زير گريه...»
يك وانت مسقف كنار ورودي بيمارستان توقف كرده و كاسه‌هاي يك‌بار مصرف آش توزيع مي‌كند. مرد جواني دورتر از ازدحام جمعيتي كه هيچ كدام، از زلزله‌زدگان كرمانشاه نيستند و كاسه‌هاي‌ آش را كه مي‌گيرند، مي‌روند سراغ اتومبيل‌هاي‌شان كه دورتر از وانت پارك شده، ايستاده و به جمعيت سير نگاه مي‌كند. چمدان چرخداري را دنبال خود مي‌كشد و ماسكي به دهان و دستكش‌هاي سفيدرنگ نخي به دست دارد. حسن، 6 ماه قبل، پيوند كليه شد و تنها نان‌آور يك خانواده 6 نفره است. حسن، از صبح دوشنبه 22 آبان ماه، نان‌آور يك خانواده 4 نفره شد.
«روز قبل از زلزله اومدم تهران. روز بعد از زلزله رفتم سرپل (سرپل ذهاب). روز قبل از زلزله، آخرين بار بود كه پدر و مادرم رو ديدم. روز بعد از زلزله، از خونه مون هيچ نمونده بود. خواهر و برادرام، توي يك چادر، كنار آوار خونه مون زندگي مي‌كردن. به شهر كه نگاه مي‌كردي، مي‌ترسيدي از اون همه آوار، از اون همه جنازه كه ريخته بودن كنار خيابون، مي‌خواستي فرار كني... آره، من از آوار فرار كردم، از جنازه.»
حسن كارگر است. كارگر ساده، مثل اغلب اهالي سرپل‌ذهاب و جوانرود و ازگله و اسلام‌آباد غرب. دوشنبه كه رفت سرپل، يك پتو از امدادگران هلال احمر گرفت و داخل چمدان چپاند و پدر و مادرش را به خاك سپرد و راهي تهران شد كه مثل تمام روزهاي قبل از زلزله، دنبال نان باشد. نان خودش و خواهر و برادران كوچكش. قبل از زلزله، همراه سراي شهرداري گفته بود «جا نداريم» و حسن، شب‌ها را در مسجد بيمارستان مي‌خوابيد. بعد از زلزله، همراه سراي شهرداري گفت «جا نداريم» و حسن شب‌ها را در مسجد بيمارستان مي‌خوابد... صف توزيع آش تمام شده بود و حسن به آن جمعيت سير كاسه به دست نگاه مي‌كرد. مردي كه كمي دورتر از حسن ايستاده بود، انگار زمزمه‌اي با خودش داشت: «زنده و مرده رو كنار هم گذاشته بودن. آنقدر جنازه بود كه مردم فرصت نمي‌كردن جدا كنن. نوزاد 6 ماهه رو خودم از كنار پدر و مادر مرده‌اش برداشتم و دادم دست امدادگر هلال احمر...  .»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون