كرگدن و گوشهنشين
اسدالله امرايي
اوژن يونسكو را با نمايشنامه معروف كرگدن شناختيم، با ترجمه مشترك جلال آلاحمد و علياصغر خبرهزاده و تشنگي گشنگي با ترجمه مشترك جلال آلاحمد و منوچهر هزارخاني. كرگدن در ميان آثار او بيش از همه ترجمه شده و بيشترين نوبت چاپ را از آن خود كرده است. غير از فضل تقدم آلاحمد و خبرهزاده كه ترجمهشان دهها بار منتشر شده و حتي با ويرايش جديد كه به نظرم درست نيست و اصالت كار مترجم غايب را مخدوش ميكند، بايد به ترجمه پري صابري اشاره كنم كه چاپ هفتم آن را در نشر قطره ديدهام قابل توجه دوستاني كه مدام از كمبود كتاب و خواننده و مصرفكننده مينالند. هميشه او را فقط نمايشنامهنويس ميدانستم، نشنيده بودم كه رمان هم داشته باشد. انتشارات ققنوس رمان گوشهنشين را از اين نويسنده نامدار منتشر كرده با ترجمه بهاره مرادي. «به نظرم رسيد كمي ناراحت شد از اينكه من خيلي زود بيرون ميرفتم. دلش ميخواست حرف بزند. روز قبل متوجه شدم كه تمايل دارد زندگياش را تعريف كند. من خودم زندگيام را براي او بازگو نميكردم. او احتمالا ميخواست كه برايش بگويم. اين رازي بود بين خودم و خودم. به خودم گفتم: چرا راز؟ در واقع وراجي كردن كسلم ميكرد. زدم بيرون. با نشاط و سوتزنان دو طبقهونيم پايين رفتم. سپس متوقف شدم. بايد توجهي به خانم سرايدار ميكردم. با حالتي لايق و احترامآميز. به آرامي و نسبتا رسمي آخرين قدمها را پايين رفتم. خانم سرايدار فرصت كنار زدن پردهها را از دست نداد، لاي در را براي نگاه كردن به من با نگاهي خشك و جدي باز كرد. با خودم گفتم كه از اين به بعد سعي ميكنم نوك پا راه بروم. با كم رويي به او سلام كردم و اين قضيه عصبانيام كرد چون با خودم گفتم او به هر حال كارمند من است و من نبايد اين حس بد را داشته باشم. عجب، اين دفعه او تا طرحي از يك لبخند آرام پيش رفت. در هر صورت، چين به ابروهايش نينداخت. تازه اين هم حالم را ميگرفت كه همه روزها بايد از جلو در او رد ميشدم؛ رودررو با انتقاد مبهم او و ديدن بياعتنايياش به من. نقشههايي كشيدم. خارج شدم، سمت چپ را گرفتم و رفتم، در خيابان كوچك محلي به يك پيرمرد برخوردم، سپس دوباره به چپ پيچيدم و چند قدمي در پيادهرو خيابان بزرگ پيش رفتم. ..» از ترجمههاي بهاره مرادي شرم اثر آني ارنو را خوانده بودم كه از نويسندگان خوب و معاصر فرانسه است و نشر ني منتشر كرده بود.