كافر بر وزن فاعل
سيدعلي ميرفتاح
چند سال پيش، به لطف و وساطت دكتر زارع، رفتيم منزل مرحوم معينفر. عليرنجيپور، سردبير نمايه تهران ميخواست با مهندس معينفر درباره زلزله و تهران گفتوگو كند، مرا هم طفيلي، همراه برد. طفيل هستي عشقند آدمي و پري/ ارادتي بنما تا سعادتي ببري. طبق معمول خورديم به ترافيك و به موقع نرسيديم. يك مسير نيمساعته بيش از يك ساعت طول كشيد. اما پيرمرد، با روي باز -با اينكه تا دم درآمدن و ايستادن سختش بود- عصازنان به استقبالمان آمد و عذرخواهيهاي مكررمان را مانع شد. گفت از وضع شهر خبر دارد و ميداند كه «آنتايم» بودن سخت و پيچيده شده است. بنا نبود با او حرف سياسي بزنيم. موضوع مصاحبه فني بود اما من همينكه آقاي معينفر را ديدم، ياد سالهايي افتادم كه در مدرسه، با همكلاسيهاي تازه پشت لب سبز كرده، شعار ميداديم و به ايشان و همفكرانشان بد ميگفتيم. درواقع صميميت و بزرگواري ايشان در برخورد اول مرا گستاخ كرد تا بگويم «آقا ما را حلال كنيد اگر در جواني و جاهلي، مرگ و لعني نثارتان كردهايم.» ظاهرا ديگراني هم از او حلاليت طلبيده بودند و مرحوم معينفر گوشش از اين «حلال كنيد»ها پر بود. معلوم بود كه به اين برخوردها عادت دارد. مشتاقانه نگاهم كرد و با لحني توام با مزاح گفت «حالا چه نثارم كرده بوديد؟» كساني كه همسن و سال من هستند يا بزرگتر خوب بايد خاطرشان باشد كه در سالهاي ابتدايي دهه شصت، هرروز ليست انتهايي صلواتها و تكبيرها بلند بالاتر ميشد و اسمها و شخصيتهايي به امريكا و صدام ضميمه ميشدند. خاطرم هست بعضي روزها تكبير چنان طولاني ميشد كه سخنران از اين فرصت استفاده ميكرد تا خستگي دركند يا آبي بنوشد يا به محتواي فرمايشش فكري بكند. چيزي كه در ذهن من مانده و به مرحوم معينفر گفتم اين بود: «مرگ بر امريكا، مرگ بر شوروي، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسراييل، مرگ بر منافقين و صدام، بنيصدر و بازرگان، معينفر و سحابي، اعظم طالقاني...» مرحوم معينفر خنديدند و گفتند اعظم طالقاني اينجا چه ميكرد؟ «گفتم «براي خود من هم سوال است. ضمن اينكه شباهتي هم به سحابي ندارد كه بگوييم به ضرورت قافيه آمده. اما فكر كنم به آن نطق انتقاديشان در مجلس اول مربوط باشد.» در ميان خنده و خاطره، ايشان آن روز پرحادثه مجلس اول را بازگويي كردند و در مورد قافيه نكتهاي را بيان كردند كه به نظرم جالب آمد. گفتند «ما خيلي سماجت به خرج ميداديم كه در آن اوضاع و احوال و در ميان آن برخوردها به جلسات مجلس ميرفتيم. از دم در، چيزهايي بارمان ميكردند تا خود صحن. شعاري كه عمدتا به شخص من ميدادند اين بود: مرگ بر معينفر، گردنكلفت كافر.» گفتند «من رفتم از آقاي هاشمي وقت گرفتم تا نكتهاي را خدمتشان عرض كنم. ايشان سرشان شلوغ بود بنابراين اينجا هم سماجت كردم تا وقت ملاقات بگيرم.» ايشان اين خاطره را با خنده و بيكينه ميگفت. انگار كه داشت مثلا خاطرهاي از زمان دانشكده يا از دوره سربازي تعريف ميكرد. گفت «آقاي هاشمي تصورشان اين بود كه به قصد گله و شكايت مصدع اوقاتشان شدهام. اما عرض كردم خدمتشان كه كافر بر وزن فاعل است، با معينفر قافيه نميشود. اگر به دوستان تذكر دهيد ممنون ميشوم.» كنجكاوانه پرسيدم «آقاي هاشمي چه جوابي دادند؟» گفتند «فقط نگاهم كردند»... قبل از اينكه علي رنجيپور ضبطش را روشن كند و سوالات زلزلهاياش را بپرسد، صحبت مرحوم بازرگان پيش آمد. در كمال تعجب ديدم پيرمرد بغض كرد و گوشه چشمش تر شد…
حالا كه اينها را گفتم حيفم ميآيد تلقي شخصيام را از او نگويم. در آن ملاقات دوسهساعته چيزي كه عيان بود انصاف يك پيرمرد مومن آرمانگرا بود كه كشورش را دوست دارد و برايش دل ميسوزاند و قدر مسوولان خيرخواه و كارآمدش را ميداند. نه شعار داد، نه مخالفخواني كرد و نه خودش يا همفكرانش را بالاتر از بقيه نشاند و نه دلش خواست از بقيه گاف بگيرد. چيزي كه خاطرم هست بهشدت تحتتاثيرش قرار گرفتم واقعبيني او بود در اين ايامي كه اكثرا از آن ميگريزند. ضمن اينكه فهميدم آرمانگرايي منافاتي با واقعبيني ندارد. آدمي ميتواند تا آخر عمر به آرمانهايش وفادار بماند در عين حال واقعيتهاي جامعهاش را كماهي ببيند. او دلش با همه صاف بود. منظورم اين نيست كه حرفش حق بود. قضاوتش با كرام الكاتبين. عرضم اين است كه من در آن ملاقات نه كينهاي ديدم و نه كدورت تلنبارشدهاي.