• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4012 -
  • ۱۳۹۶ شنبه ۷ بهمن

به بهانه تمرين- اجراي «اسپينوزا، ما و ديگران»

به چي فكر مي‌كني باروخ؟!

محسن آزموده

 

«خش، خش، خشم... ». مرد چهل ساله با صورت گندمگون و موهاي مجعد و چشمان نجيب و فكور، كز كرده روي صندلي چوبي، خيره شده به رديف كتاب‌ها و عدسي‌هاي در قفسه ديوار اتاق زيرشيرواني و اين كلمات را با خود زمزمه مي‌كند: «به اطلاع همه مي‌رسانيم كه هيچ‌كس نبايد با او گفت‌وگو كند، كسي نبايد با او مكاتبه داشته باشد؛ هيچ‌كس نبايد به او خدمتي كند، هيچ‌كس نبايد با او در زير يك سقف بنشيند، كسي نبايد بيشتر از چهار زراع به او نزديك شود. هيچ‌كس نبايد نوشته‌اي را كه او املا كرده است يا به دست خود نوشته است، بخواند» هيچ‌كس... «خش، خش، خشم... » نامش را عوض كرد، باروخ را كرد بنديكت. پدرش كه اميدوار بود روزي پسرش را در رداي يكي از علماي عبراني ببيند، او را ترك گفت و خواهرش كوشيد تا وي را از ارث مختصري محروم سازد. دوستان، تنهايش گذاشتند و كتاب‌هايش يا اجازه انتشار نيافت، يا با نام مستعار منتشر شدند و در هر دو صورت خيلي زود در فهرست كتب ممنوعه قرار گرفتند. اين‌همه براي اسپينوزا اما تازه نبود، هشت سال بيشتر نداشت كه ديد چطور ارباب كنيسه، اوريل كوستا، جوان پرشور را مجبور كردند به سزاي عقايدش بر آستانه معبد دراز بكشد تا اعضاي روحاني كنيسه از روي بدن او بگذرند، تا شايد انابه‌اش پذيرفته شود و رستگار شود، كه نشد، چون نمي‌خواست بشود و خودش را كشت! «خش. خش. خشم...»
با يك ساعت و نيم تمرين گروه تئاتر محمدرضا علي‌اكبري و دوستانش نقبي مي‌زنيم به دنياي ذهني فيلسوف عقل‌گراي هلندي؛ جهاني آشوبناك بر خلاف نوشته‌هاي شديدا منظم و هندسي اين متفكر علم‌گرا و عدسي‌تراش كه دوراني آستانه‌اي را مي‌زيست، لحظه دردناك پوست‌اندازي بشر در يكي از بزرگ‌ترين پيچ‌هاي تاريخ و ورودش به جهاني نو، عالمي كه نيوتن به زعم خودش با «اصول رياضي فلسفه طبيعي» مي‌خواست قوانينش را استخراج كند و انسان تراز‌نو از پس هزار سال زندگي ملالناك در دايره رخوت و تكرار امر متعال، بار ديگر مي‌كوشيد خط زمان را راست كند و به رودخانه هراكليتوس گام بگذارد، همان جريان تكرارناپذيري كه كوشيده بود از پنج‌هزار و هفتصد و هفتاد و هفت سال پيش، با قصه‌سرايي معنادارش كند، حتي اگر مقصد اين قطار به آشويتس و تربلينكا ختم شود. اسپينوزا به اين همه مي‌انديشيد، به واقعيت مي‌انديشيد، به آنچه هست و نه آنچه بايد باشد. به همين خاطر است كه بر خلاف ساير فيلسوفان، شورهايي كه بر انسان غلبه مي‌كنند را مفسده نمي‌دانست، به سخره نمي‌گرفت و خوار نمي‌شمرد. به همين خاطر هم هست كه در تمرين تئاتري اين گروه، با عبارت‌پردازي‌هاي ملالناك و مفاهيم قلمبه‌سلمبه‌اي مواجه نمي‌شويم كه به كار فخرفروشي و خودنمايي مي‌آيند. آنچه مي‌بينيم جنبش بدن‌هاست و آوايي كه از گلوي انسان بر مي‌آيد، گاه با موسيقي همراه است و گاه با سكوت، نور و تاريكي. اين‌همه يكي است، چون در نظر اسپينوزا همه‌چيز يكي است، طبيعت و روح، مفاهيم و اجسام، ماده و ذهن؛ شوون يا حالات يا وجوهي متفاوت و متكثر از هستي. يعني بنا نيست همه‌چيز گفته شود يا خوانده شود يا بند بند رساله الهي- سياسي يا اخلاق فيلسوف به بحث گذاشته شود، بلكه آنچه مي‌بينيم، همان است كه هست؛ چنان‌كه پارمنيدس مي‌گفت «انديشيدن و هستى هر دو همان است» و «لازم است گفتن و انديشيدن كه هستنده هست» و «انديشيدن همان انديشه است كه هست.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون