صورتهايشان به سفيدي همان ون كانون اصلاح و تربيت است كه از پيچ كوچه مينا به سمت ورودي گالري پيچيد. گفته بودند بازيگرهاي اين اجراي بخش «آفاستيج» جشنواره فجر را با دستبند تا محل اجرا ميآورند اما پسرهاي نوجوان با صورتهاي گريمشده و دستهاي بيدستبند از ون پياده ميشوند و خودشان را ميسپارند به آغوش دوربينها و خانوادهها. تئاتر «خط باريك قرمز» روز چهارشنبه در گالري محسن روي صحنه رفت؛ نمايشي كه بازيگرانش از پشت ميلهها آمده بودند و بخشي از تماشاگرانش، خانوادههايي كه باز شاهد بودند فرزندشان چطور رو به جمعيت ايستاده و حرف ميزند. قبلا اين صحنه را در جلسات دادگاه ديده بودند؛ پسرشان متهم بود، حالا در سالن تئاتر به تماشايشان نشستهاند؛ پسرشان بازيگر است.
«آقا خدايي دست بذار رو قلبم!» استرس صحنه از همين پشت صحنه آغاز شده. گريمشان را قبل رسيدن به سالن انجام دادهاند؛ گريمي كه نقش حفظ هويتشان در برابر دوربينها را هم بر عهده دارد. برادر و خواهرهاي كوچكشان اين ور و آن ور ميدوند و داداش بزرگه را از پشت آن صورتهاي گچي و چشمهاي سياه شده هم ميشناسند، ذوق ميكنند، بازي ميكنند. برادرهايشان هم بازي ميكنند، پشت صحنه با بچهها بعد روي صحنه با دلشان: «من فقط يك موبايل ميخواستم، از اونا كه يك سيب گاززده روشونه... بين من و شما فقط يك خط هست، يك خط قرمز باريك.»
زير 18 سال يعني تقصير از ماست
«آقا دژاكام، بيا با ما باش بابا!» منظورش به «امير دژاكام»، نويسنده، كارگردان و بازيگر تئاتر است. «بله باعث افتخار بنده است.» دژاكام ميرود به سمت پسر نوجواني كه با خنده و شوخي دعوتش كرده بود به گرفتن عكس يادگاري. حالا هر دو بازيگر، هر دو عضو خانواده تئاتر ميايستند كنار هم به عكس گرفتن. او كه سالها قبل و در دوره برگزاري تئاتر زندانها تجربه كار تئاتر با زندانيان را داشته ميگويد بين خودش و اين بچهها واقعا به اندازه يك خط فاصله هست: «اين بچهها تجربه تلخي داشتهاند. تجربهاي كه ممكن است براي همه ما پيش بيايد. از همين در كه بيرون برويم ممكن است اتفاقي بيفتد و جايمان عوض شود. حالا كه فعلا آزادم و آن تجربه تلخ سراغم نيامده بايد كنار اين بچهها باشم. نگاه كردن به تجربههاي تلخ هر يك از اين بچهها و حالا ديدنشان روي صحنه به ما نشان ميدهد كه اينها به جاي هر كار ديگري ميتوانند هنرمند باشند. الان به لحاظ زيباييشناسي مهم نيست كه اين كار چطور اجرا ميشود. مهم اين است كه رفتن اين بچهها توي اين سالن و روي صحنه نشان ميدهد كه كارهاي ديگري هم ميشود كرد.»
قبل از اجرا از تماشاگران ميخواهد كه براي كمك به بازيگران آماده باشند، اگر از روي صحنه سوالي ازشان پرسيدند جواب دهند، اگر لازم بود برايشان دست بزنند، هواي بچهها را داشته باشند. توماج دانشبهزادي، طراح و كارگردان اين نمايش است. سه ماه گذشته را با بازيگران كار تمرين كرده و حالا روز موعود است: «همهچيز سر يك مستند سفارش شبكه سه شروع شد به تهيهكنندگي فرزاد خوشدست كه پيشتر سابقه ساخت مستند در زندان زنان را هم داشته است. با هم آشنا شديم و صحبت كرديم كه آيا با تئاتر ميشود تغييري ايجاد كنيم يا نه؟ نشستيم به پژوهش و چيدن تمرينات و متني شكل گرفت كه بر اساس آن وارد كار شديم. ميدانستيم آغاز قصه كجاست و چه اتفاقي قرار است پيش بيايد اما درونش را نميدانستيم كه چطور با بچهها ميشود ارتباط برقرار كرد. نميدانستيم چه اتفاقي ميافتد.» چه اتفاقي افتاد؟ «روزهاي اول جهنم بود.» دانشبهزادي به «اعتماد» ميگويد كه كانون اصلاح و تربيت رنگ كارگردانان و فيلمسازان زيادي را به خود ديده، كساني كه ميآيند، فيلم ميگيرند، برنامه ميسازند و ميروند. بچهها هميشه در حكم سوژه هستند و شايد همين سوژهبودگي سبب شده بود كه روزهاي اول كار به آنها هم چندان اعتمادي نداشته باشند: «اما كمكم هم من خودم را سپردم به آنها، هم آنها خودشان را سپردند به من و يك رابطهاي برقرار شد كه هر دو طرف از آن ياد گرفتيم. كار كه پيش رفت ديدند كه تئاتر ياد ميگيرند، قرار است اجرا كنند. باور كنيد تا همين امروز باورشان نميشد اين جريان عملي شود. بيرون آوردنشان هم البته خيلي كار سختي بود اما خوشبختانه انجام شد.»
همان اول كار به خبرنگارها اعلام شد كه در مورد جرم از بچههايي كه روي صحنه ميروند چيزي نپرسند، جرمشان قرار بود پشت در تئاتر بماند و پايش به صحنه نرسد. كارگردان كار البته از ابتدا از ميان بچههاي مختلف با روحيهها و جرمهاي گوناگون دست به انتخاب زده: «دنبال استعداد خاص نبودم، بيشتر ويژگيهاي شخصيتيشان برايم مهم بود از بچههاي نافرمان گرفته تا آرام و گوشهگير و بعد تنوع جرمها مدنظر بود از زورگيري و دزدي گرفته تا مشاركت در قتل و حمل مواد. اما اين تئاتر كاري به جرمشان ندارد، اول از هر چيز انساني را ميبيند با مجموعهاي از مشكلات. به همه ميگويم با برچسب سراغ اينها نرويد. اين بچهها زير 18 سال سن دارند، اگر توي زندان هستند تقصير همه ماست. چيزي بهشان ندادهايم كه انتظار ديگري داشته باشيم. هرچه اين جامعه بهشان داده فقر بوده و خشونت، كدام يكي از ما ميتواند ادعا كند در چنين شرايطي رفتاري متفاوت ميداشت؟»
اما بعدش چه؟ بعد از اين تئاتر چه ميكنند؟ «بعدش؟ برميگردند به تنهايي خودشان. من عاجزانه از قوه قضاييه، وزارت ارشاد يا هر جايي كه ميتواند كمك كند ميخواهم يك محيطي به وجود بياورند كه بچههاي آزادشده هفتهاي يكبار بتوانند جمع شوند. حداقل در ذهنشان باشد كه جايي هست كه آنجا ميتوانم جور ديگري باشم. اگر فضايي باشد كه بتوانند مدام در آنجا تمرين را ادامه بدهند و مجبور نباشند باز برگردند به همان شرايط قبل از زندان، اين يعني كمك به حل مشكلات جامعه.»
اولين تئاتر، تئاتر پسرم
«خواهرش اينقدر ذوق دارد! هي ميگويد مامان، داداش ميخواد بازيگر بشه! تلويزيون كه فيلم پخش ميكند ميگويد داداش قراره با اينها بازي كنه! خودم هم خيلي شوق دارم.». مادر آقاي «ميم» ميگويد كه پسر 17 سالهاش چهار ماه است كه از خانه دور است و در كانون اصلاح و تربيت: «تا اول دبيرستان خواند و به دليل مشكلات مالي خانواده گفت ميروم سر كار. رفت سراغ تراشكاري و چون پدرش نميتوانست سر كار برود، خرجي ما را پسرم ميداد.» خانواده ساكن اسلامشهر هستند، حكم ميم هنوز صادر نشده و در نبود او روزگارشان با قرض ميگذرد و ملاقاتهاي روز دوشنبه: «گاهي هم زنگ ميزند و پشت تلفن گريه ميكند كه مامان چرا اين كار را كردم؟ كاش دنبال رفيقم نرفته بودم. خدايي پسرم خيلي خوب بود، همه خرج زندگيمان را ميداد. »
مادر براي اولينبار است كه پايش را توي سالن تئاتر ميگذارد. آخرين خاطرهاي كه از تئاتر دارد مربوط به زماني است كه خودش دانشآموز بوده: «فكر نميكردم اين جور جاها بيايم تئاتر ببينم. من خودم وقتي راهنمايي ميرفتم از اين تئاترهاي مدرسهاي براي دهه فجر بازي ميكردم. الان خيلي خوشحالم كه پسرم دارد بازي ميكند. اين كار به صلاحش است. خيلي دوست دارم همين كار را بكند، بهترين كار است، كار تميزي است، بچهها به راه بد نميروند از كار بيرون خيلي بهتر است.»
پسر سيد حسين هم سه ماه پيش روانه كانون شده. پسر او هم حالا با صورت سفيد روي صحنه ايستاده است: «تا كلاس دهم رفت مدرسه، خيلي دوست داشتم درسش را بخواند اما متاسفانه هرچه شد در مدرسه شد كه ترك تحصيل كرد. از خدا ميخواهم كه برگردد سر درس اما نميدانم همه آن اتفاقاتي كه افتاد از دلش پاك شده يا نه، هر عقدهاي كه داشت از همانجا بود.» خانواده سيد حسين ساكن قرچك هستند، كارش كشاورزي است و ميگويد كه وقتي زنگ زدند تا ازش رضايت بگيرند فهميد كه پسرش قرار است بازي كند: «من از خدا ميخواهم كه پسرم دنبال كارهاي ديگر نرود. بچه كه بود اصلا به بازي كردن علاقه نداشت، عشقش فقط موتور بود. فكر نميكردم تئاتر بازي كند. خودم البته علاقهاي به اين كارها ندارم، فقط كارهاي ديني دوست دارم. هميشه ميگفتم نمازت را بخوان و روزه بگير. دوست داشتم فوتبال هم بازي كند كه دنبال خلاف نباشد الان چه بگويم؟ كي از هنر بدش ميآيد؟ خوشحالم كه دارد بازي ميكند، همين كه خلاف نيست الحمدالله.»
تئاتر آب است
دو سه مراقب از كانون تا كنار صحنه چشمشان به بچهها هست. بدون دستبند آوردنشان اما در دنياي بيرون از صحنه آنها هنوز حكم زنداني را دارند: «نه ما اجازه نداريم صحبت كنيم، با بچهها هم نميتوانيد صحبت كنيد، اينها اختيارشان دست خودشان نيست.» از ميان اين هشت بازيگر فقط معين است كه ميتواند حرف بزند: «اختيار من دست خودمه.» و بعد از اجرا شاد و راضي شروع ميكند به حرف زدن. معين دو ماه با گروه تمرين كرده، در همين مابين دوره زندانش هم به سر رسيده و حالا آزاد است اما هر بار براي تمرينها برگشته پيش تيم و حالا هم خودش را براي روز بزرگ اجرا رسانده: «يك اتفاق برايم افتاد، يك اتفاق خيلي بد اما توي اين اتفاق خيلي بد فرصتهاي خوبي هم بود، اين يكي از فرصتهاي خوبش بود. الان هم كه آزاد شدم باز برگشتم. اين بچهها همخرجهام بودن، پيش اينها خيلي چيزها ياد گرفتم. براي همين برگشتم.» دوره مدرسهاش را در شهر ري گذرانده، دورهاي كه به قول خودش هم با همكلاسيهايش درگير بود و هم معلمها: «اعصاب نداشتم. الان خيلي دوست دارم برگردم پيش همكلاسيهام. وقتي رفتم زندان خيلي فكر كردم كه همه آنها دارند الان به يك جايي ميرسند غير از من، چرا نبايد مثل آنها باشم. اين چرا را بايد خودم درست ميكردم. دارم درس ميخوانم براي كنكور، ميخواهم بروم همين دانشگاه آقاي دانش بهزادي، تئاتر بخوانم. »
معين ميگويد مثل بچهاي است كه تازه دارد راه رفتن ياد ميگيرد، براي راه رفتن ذوق دارد. جايي از نمايش بود كه معين با صورت سفيد ايستاده بود روي صحنه و ميگفت كه ميخواهد بخشيده شود، تقاضاي بخشش كه ميكرد يك سطل آب رويش ميريختند. ميگويد كه تئاتر همان سطل آب است: «وقتي بازيگرها را آن بالا روي صحنه ديدم فكر كردم من هم بايد بروم روي صحنه. آن صحنه مثل همان سطل آبي بود كه توي نمايش امروز رويم ريختند، همهچيز انگار از اول شروع شد. از اول متولد شدم.» براي معين و براي همه آن بازيگراني كه نميشود نام كاملشان را حتي در بروشور تئاتر خط باريك قرمز نوشت، تئاتر همان بودن و نبودن شد بدون آنكه شكسپير را بشناسند.
«آقا خدايي دست بذار رو قلبم!» گريمشان را قبل رسيدن به سالن انجام دادهاند؛ گريمي كه نقش حفظ هويتشان در برابر دوربينها را هم بر عهده دارد. برادر و خواهرهاي كوچكشان اين ور و آن ور ميدوند و داداش بزرگه را از پشت آن صورتهاي گچي و چشمهاي سياه شده هم ميشناسند، بازي ميكنند. برادرهايشان هم بازي ميكنند، پشت صحنه با بچهها بعد روي صحنه با دلشان: «من فقط يك موبايل ميخواستم،... بين من و شما فقط يك خط هست، يك خط قرمز باريك.»