دقايق بيمرز
چون معني از ديارِ لُغت، باره بسته است
هر اسمي از تلفظِ خود زار و خسته است
حالي كه بيتو جمعِ ملال است با جنون
مانند زورقي كه به صحرا نشسته است...
حقا كه دردِ غيبتت - اي گُل- دواي شعر!
مرهم - حكيم- روي جراحت نبسته است
شادا! كه اين دقايقِ بيمرز، ماندني است
هر ساعتي به وقتِ تو باشد خجسته است
گرچه لُغت، سكوت و سكوت اختيار كرد
اجبار... بر لبانِ غزل، لانه بسته است!
نردبان عشق
از نردبانِ عشق، بالا نرفتهاي
لافِ كلان چرا؟ آنجا نرفتهاي
باشد، موافقم! سرشاري از شعور
تا قلههاي شور اما نرفتهاي
حرفي بزن! نگو حرفي نمانده است
مي پرسم از تو باز... آيا نرفتهاي؟
آنجا كه رفتهام، بيرونِ لحظهها
آنسوي ساعت است، گويا نرفتهاي
بيبازگشت و دور... سيارهاي غريب
دنياي عاشقي است... تنها نرفتهاي
رسم وفا بِدار... اسرار باز گو!
لطفاً قسم بخور: بيما نرفتهاي؟
نغمهاي ازتو
چقدر از تو و با تو، چقدر بيتو نوشتم
چه شعرهاي بلندي، به راهِ هر شب تاري
نوشتهام كه فنا شد كلان روايتِ عاشق
خداي عشق نمُرده، شده از اينجا فراري
مگه نه اينكه بهشتش مثالِ توي كتابه
كه حال واقعي من، جهنم غم و زاري؟
خيالِ خام تو اينه كه شاعر عاشقه، اما
فقط يه عاشقِ دايم، هميشه شاعره... باري
رسيده از تو ولي نه كلامي از دل و، جايش
پيامهاي شلخته، كليشههاي شعاري...
منم كه منتظرم تا دوباره نغمهاي از نو
سكوتِ سنگي دل را فرو بريزد و، ياري
كه يادگار بهارست، گشوده پنجرهام را
بگويدم: به چه كاري؟... بخواندم به قراري