گروه علم و زندگي
انسان زماني با بحران ميانسالي روبهرو ميشود كه احساس ميكند به نيمه راه زندگي رسيده و فرصت حضورش در اين دنيا رو به پايان است. معمولا اين دوره با اضطراب و افسردگي همراه است و اگر فرد نتواند در گذشتهاش دستاوردي رضايتبخش بيابد، با نااميدي و سرگشتگي مواجه ميشود. دكتر فريد براتي، روانشناس، بحران ميانسالي را دورهاي ميداند كه قواي شناختي و عقلاني فرد به ترازي بالاتر از گذشته رسيده و دغدغهاش دستاورد عمر طي شده و چگونگي پيمودن باقي عمر است. وي راه گذر از اين بحران را توجه ميانسالان به داشتههاي زندگيشان و پرهيز آنها از غرق شدن در احساس حسرت بر نداشتهها ميداند.
آيا بحران ميانسالي مبناي علمي دارد؟ و اگر دارد تعريف دقيق آن چيست؟
بحران ميانسالي به يك معنا، يعني طبق نظريهپردازيهايي كه در گذشته انجام شده، مبناي علمي دارد. اينكه ميگويم به يك معنا، دليلش است كه برخي افراد اساسا اين مقوله را رد ميكنند. اما با نگاه به منابع علمي ميبينيم كه يونگ، روانشناس مشهور و صاحبنظر، نخستين كسي بود كه درباره بحران ميانسالي صحبت كرد و گفت افراد در آستانه دهه چهارم زندگيشان يعني در آستانه چهل تا پنجاه سالگي، دچار بحراني معنوي ميشوند و از خودشان ميپرسند حاصل اين 40 سال گذشته چه بوده؟ چه شده؟ من كجا هستم؟ و ممكن است تجديد نظري در مورد جنبههاي زندگي برايشان پيش بيايد يا نگاهشان به زندگي و فلسفه زندگي عوض شود. يونگ بروز چنين امري را بحران ميانسالي ناميد. اما مراد از بحران در اين عبارت، معناي دقيق بحران نيست و بيشتر دلالت دارد بر رسيدن به سطح بالاتري از «شناخت». اين موضوع مورد تاييد مطالعات علمي قرار گرفته و در اينجا كاري به مقوله بحراني بودن يا نبودن آن نداريم اما اين يك يافته علمي است كه افراد از 40 سال به بالا هم به لحاظ اينكه قواي شناختي و عقلانيشان بر اثر تجربيات زندگي گسترش پيدا كرده، وارد تراز بالاتري از قواي شناختي و عقلاني ميشوند و اين دقيقا چيزي است كه در اشعار چهل سالگي شاملو هم هست كه ميگويد «من آن مفهوم مجرد را جستهام». آن مفهوم مجردي كه شاعر ميگويد همين بحران ميانسالي به نظر ميرسد.
اگر اسمش را بحران نگذاريم، ميتوانيم بگوييم «تجديدنظرطلبي» است؟
بله، تجديد ديدگاه در فلسفه زندگي و در واقع اينكه نگاه من به زندگي چه بوده و حالا براي آينده از آن درس بگيرم. يعني يك نوع تغيير نگاه يا رويكرد يا تغيير پنداشت به سالهاي باقيمانده زندگي است.
بسياري از بزرگان هم وقتي به چهل سالگي ميرسيدند، «كسي» ميشدند.
اين هم ميتواند مستندي باشد اما نه مستند علمي بلكه مستند ميداني يا حكايتي. احتمالا يونگ به واسطه تجربه اوليا، پيامبران و بزرگان از اين منظر وارد اين بحث شده و از بحران ميانسالي صحبت كرده؛ چون در واقع همانطور كه ميدانيد يونگ به بحثهاي معنوي خاصه با نگاههاي غربي و شرقي بسيار علاقهمند بود. روانشناسان معتقدند اين تغيير ديدگاه، تغيير ايده يا در حقيقت تغيير فلسفه زندگي براي فرد پيش ميآيد و لزوما با بحران همراه نيست. چراكه وقتي ما از بحران حرف ميزنيم حدي از تنش و فشار مطرح ميشود ولي در باطن امر ممكن است اينطور نباشد و آن تغيير نگاه روي بدهد. بنابراين بسياري از روانشناسان اعتقادي ندارندكه اين پديده بحران است. اما شواهد علمي تاييد كرده كه در چهل تا چهلوپنج سالگي و حداكثر تا پنجاه سالگي اين طراز بالاتر است. اريكسون در نظريه رشد ميگويد در دهه پنجم رشد رواني و اجتماعي، صميميت و زايندگي به ميان ميآيد كه دقيقا با همين سن متناسب است و در واقع منظور همان تراز بالاتر است. اين روانكاو مشهور در نظريه رشد، تكليف انساني را كه دچار بحران ميانسالي ميشود صميميت و زايندگي ميداند؛ صميميت به معناي نگاه به زندگي مشترك با ديگران (مثلا با همسر، خانواده و همكاران) و زايندگي هم به معناي اينكه اين عمر چه دستاوردي براي نسلهاي بعدي من داشته است. يعني همان نكتهاي كه عرض كردم: به پشت سر نگاه ميكنيم تا ببينيم چطور زندگي را به جلو آوردهايم، چه دستاوردي براي خودمان و ديگران داشته و چطور ميخواهيم باقي آن را بگذرانيم.
چنانكه گفتيد، كلمه «بحران» بر تنش و اضطراب دلالت دارد در صورتي كه در اين تغيير حالت دوران ميانسالي، معمولا چنين چيزي وجود ندارد. ميتوان گفت يونگ عبارت درستي را براي توصيف اين تحول يا حالت در نظر نگرفته است؟
يونگ از بحران صحبت نميكند و اگر از بحران صحبت ميكند از جنبه معنوي آن نگاه ميكند و نه از جنبه رواني و اجتماعي. او ميگويد در اين مرحله بحراني معنوي براي انسان رخ ميدهد بعدها روانشناسان ديگر اين گفته يونگ را تعميم دادند و آن را به جنبههاي مختلف زندگي كشاندند اما يونگ بطور مشخص از بحران معنوي ياد ميكند.
بالاخره كلمه بحران را به كار برده. و سوال من اين است كه اين كلمه خيلي دقيق انتخاب نشده است.
بله. شايد بهتر بود اصطلاح ديگري را به كار ميبرد.
بنابراين اگر شما بخواهيد براي توصيف اين مرحله از كلمه بحران استفاده نكنيد از چه كلمهاي استفاده ميكنيد؟
شايد بتوان گفت پارادوكس معنويت يا پارادوكس زندگي است. لزوما بحران به معناي تنش و اضطراب و فشار نيست. البته يونگ ميگويد اگر فرد نتواند اين بحران را به سلامت پشت سر بگذارد، ممكن است دچار تنش و اضطراب بشود. بنابر آنچه يونگ ميگويد ما بايد به پيامد آن هم نگاه كنيم؛ يعني اگر نتوانيم اين بحران را از جنبه مورد علاقه يونگ، جنبه عقلاني براي خودمان حل كنيم، منجر به اضطراب و تنش ميشود. به اين معنا از نظر يونگ يك بحران است.
منظور يونگ اين است كه آدمها معمولا در 40 سالگي گرايشي به معنويت پيدا ميكنند. ولي بسياري در اين دوران، به خصوص در جوامع دينيتر، آدمهاي سكولارتري ميشوند. به نظر شما اين دوري از دينداري هم به بحران ميانسالي مربوط ميشود؟
در واقع اين افراد معنويت را كنار ميگذارند و لزوما نتيجه كار از ديدگاه يونگ و روانشناسان اين نيست كه فرد بايد معنويتر بشود، بلكه اگر بخواهيم آن روي سكه را هم نگاه كنيم بايد بدانيم كه ممكن است فرد معنويتر نشود بلكه معنويت را كنار بگذارد. بنابراين، اين نظر هم درست است. در واقع نگاه انسانها به زندگي و فلسفهشان در مورد زندگي عوض ميشود و لزوما به سمت دينيتر شدن پيش نميروند.
فارغ از اينكه آدم در بحران ميانسالي چه نسبتي با دين و معنويت برقرار ميكند، در واقع مساله اصلياش در ميانسالي اين ميشود كه تاكنون در زندگياش چه دستاوردي داشته و چه كرده است.
دكتر فريد براتي
بله. و به قول روانشناسي مثل اريكسون، كه اتفاقا ديدگاهش به يونگ نزديكتر است، از اينجاي زندگي تا آخر عمر اين مسائل براي او مهم ميشود. و در مرحله آخر زندگي، كه پس از 50 سالگي است، نتيجه ميگيرد كه آيا زندگي خوبي داشته يا نه؟ يعني با اميد و نااميدي، كه از نظر اريكسون آخرين مرحله رشدي انسان در زندگي است، به اين معنا مواجه ميشود كه زندگي خوبي داشتهام، اميدوار هستم، راحت ميميرم يا نه؛ و ممكن است با پاسخهايي كه به خودش ميدهد نااميد و دچار تنشها و اضطرابهايي شود. اين اضطراب وجودي در مرگ و در نحوه برخورد شخص با مرگ هم مهم است. اگر بخواهيم بحث روانشناسها را جمعبندي كنيم اين ميشود كه در 40 سالگي تا انتهاي عمر، گويي انسان به كيفيتهاي تجرديتر و انتزاعيتر نگاه ميكند، به دستاوردهايش براي نسلهاي بعدي و براي بشريت و به ارتباط خودش با هستي ميپردازد. اينها مسائلي است كه از 40 سالگي به بعد ميشود به آنها فكر كرد.
ميشود گفت چون انسان احساس ميكند از جواني فاصله گرفته و به مرگ نزديكتر شده، جاودانگي برايش مساله ميشود و در نتيجه فكر ميكند كه دستاوردهايش در زندگي چه بوده؟
بله از طرفي هم ميداند كه ميميرد؛ ميداند كه رفتني است، ميداند كه مرگ برگشتپذير نيست و آن مولفههاي چندگانه مرگ را، كه يكي از آنها برگشتناپذيري و يكي ديگرش كنشناپذيري و غيره است، در نظر ميگيرد. ميداند كه ديگر به عقب برنميگردد؛ بنابراين به دستاوردها، به جنبههايي از زندگياش، كه چه چيزي برايم داشت و در آن چه كار كردم، به خانوادهاش، به فرزندانش، به خودش، به محصول زندگياش ميپردازد. اين مسائل براي او مهم ميشود و پاسخ دادن به آنها دغدغه اساسياش.
مثلا يكي با هدف جاودانگي، ميخواهد رمان بنويسد، يكي ميخواهد بچهدار شود و... يعني آدم نگران است مبادا موجود بيمصرفي بوده باشد!
اين هم بخشي از مساله است. اگر به اين نتيجه برسد كه موجود بيمصرفي بوده و محصولاتش مثمرثمر نبوده و فرزندان، زندگي و كارش ثمره كافي را نداشته آن وقت دچار يأس و نااميدي ميشود.
سنخ رواني افراد چه تاثيري در ابتلايشان به بحران ميانسالي دارد؟
البته در اين مورد تحقيق شده. نظريه شخصيتي معروفي در روانشناسي داريم كه الان تقريبا نظريه غالب است. به نام «پنج عامل بزرگ شخصيتي». يكي از پنج عامل اين نظريه، وجدانگرايي يا مسووليتپذيري است كه يكي از زيرمولفههاي آن معنويتگرايي در زندگي است. مطبوعيت به معناي دلپذيري، عامل ديگر است يعني برخي آدمها دوست دارند با ديگران ارتباط بيشتري داشته باشند و برخي ديگر محبوبيت بيشتر اجتماعي دارند. يكي از اين عاملها برونگرايي است. وجدانگرايي و مطبوعيت به خصوص عامل اولي با ايجاد و نمود يافتن اين بحران در افراد ارتباط نزديكي دارد. اين در واقع تحقيقات كاستا و مكگرا است. چون اين عوامل به تعبيري به معناگرايي در زندگي برميگردد، يا انسانهايي كه ارزش انساني براي آنها مهمتر است و به آنها احترام ميگذارند دچار بحران ميانسالي ميشوند. بنابراين افرادي كه چنين ويژگيهايي را دارا هستند، با پرسشهايي مانند در زندگي چه كردهام و چه دارم و معاني زندگي مواجه ميشوند.
به فردي كه دچار اين بحران شده چه توصيهاي ميكنيد تا از اين بحران عبور كند. همچنين براي اطرفيان او چه توصيههايي داريد؟
اولين نكته در مورد فردي كه دچار اين بحران ميشود اين است كه شايد بحران او را غرق خودش كند و جنبههاي منفي زندگياش جلوي چشمش ظاهر شود. اولين اقدام اين است كه به داشتههاي زندگياش توجه كند. هر كدام از ما داشتههاي زيادي در زندگيمان داريم. به قول روانشناسان مثبت اين فرد بايد داشتههايش را بشمارد. هر دو، سه روز يك بار پيش از خواب اين كار را انجام دهد. داشتههاي زندگياش را طي هفته در طي روز مرور كند. اين داشتهها چيزهاي بزرگي نيستند. هرچند چيزهاي بزرگ خيلي مهم هستند؛ چون معمولا وقتي ميگوييم «داشتهها»، منظورمان سلامت، خانواده، ثروت و چيزهايي از اين قبيل است و يك دفعه به خودمان ميآييم و ميبينيم اين چيزها در زندگيمان كمتر است يا اصلاً نيست. در نتيجه به خودمان ميگوييم پس چيزي نداريم. داشتههاي فرد ميتواند چيزهاي خيلي كوچكي باشد كه در زندگياش تغييري را ايجاد كرده. به هر حال كسي كه شغلي را داشته يك جا اثرگذار بوده. انسان بايد به زندگياش، به خصوص زندگي حرفهاياش، به عنوان يك رسالت نگاه كند نه به عنوان منبع درآمد. فرقي نميكند كه چه كاري انجام ميدهد. بايد فكر كند با اين حرفه به جامعه بشري خدمت ميكند. اين نوع نگاه ميتواند تا اندازهاي موضوع را براي او بطور مثبت حل كند. ما ميتوانيم به زندگيمان به عنوان يك شغل نگاه كنيم و بگوييم ميرويم سركار و پول درميآوريم. همينطور ميتوانيم زندگي را به عنوان يك career يعني به عنوان كارراهه نگاه كنيم. مثلا امروز كارشناسم، فردا رييس ميشوم و سمتي ميگيرم. ولي بهتر است اين عنوانها را كنار بگذارم و به آن به عنوان يك رسالت يا مجالي براي خدمت به همنوعم نگاه كنم. اين نگرش سوم ميتواند به عنوان يك داشته زندگي مرا ارتقا بدهد و ياريگر او باشد.
آدمي كه دچار اين بحران ميشود و به داشتههايش توجهي نميكند، معمولا در بررسي نداشتههايش با خودش گلاويز ميشود و خودش را مقصر ميداند يا تقصير را به گردن ديگران مياندازد؟
معمولا با خودش درگير ميشود. اساسا زماني كه انسان به نداشتههايش ميپردازد تا به داشتههايش، در درجه اول آرامش درونياش تحتتاثير قرار ميگيرد و اول از همه يقه خودش را ميگيرد البته در ارتباطات انسان با ديگران هم اثرگذار است اما عمده مساله به عهده خود آدمهاست.
پس بحران ميانسالي تا حدي نشانه مسووليتپذيري است! يعني دست كم شخص خودش را در برابر خودش، مسوول ميداند و به خودش پاسخ ميدهد كه چه كرده؟
بله. ميتواند باشد. بسته به موضع فرد در قبال نداشتههايش، ميتواند نشانه مسووليتپذيري يا عدم مسووليتپذيري انسان هم باشد.
و نهايتا، بحران ميانسالي در كدام بازه زماني رخ ميدهد؟
تقريبا دهه پنجم زندگي. يعني از 38-37 سالگي تا 50 سالگي.