ماركس غربالشده
هومان دورانديش
در بيستودوم اسفندماه 1262 هجري شمسي، كه كارل ماركس در لندن درگذشت، ما ايرانيها هنوز آشنايي چنداني با اين موثرترين روشنفكر جهان مدرن نداشتيم. بعدها در دوران مشروطه، حزب اجتماعيونعاميون سر برآورد و حيدرخان عمواوغلي و حزب كمونيستش از راه رسيدند. در دهه 1320 نيز حزب توده از زهدان تاريخزاده شد و تاثير شگرف و عميقي بر تاريخ سياسي ايران معاصر بر جاي نهاد. از زمان ظهور سوسيالدموكراتهاي ايراني در قالب حزب اجتماعيونعاميون تا نقشآفريني موثر كمونيستهاي حزب توده در دوران دكتر مصدق، مساله اصلي دوستداران ماركس در ايران (چه سوسياليستها چه كمونيستها) نقد جهانبيني ديني نبود. اهتمام آنها به آكسيونهاي سياسي عدالتخواهانه چنان بالا بود كه كارشان آنچنان به نقد مبدأ و معاد نميكشيد. اما پس از كودتاي 28 مرداد، كه حزب توده به كلي سركوب شد، تاملات فلسفي بيش از تحركات سياسي در دستور كار چپگرايان ايراني قرار گرفت. در واكنش به نقد فلسفيتر دين و مذهب از سوي ماركسيستها، بزرگاني چون علامه طباطبايي و مرتضي مطهري به ميدان مقابله آمدند و آراي ماركس و هگل و فوئرباخ و انگلس و لنين و... را خواندند تا جماعت ديندار در برابر اين چپهاي عدالتخواه بيسلاح و بيسخن نمانند. مرحوم طباطبايي و شهيد مطهري، در بسياري از آثارشان نه فقط كوشيدند با اقامه «دليل» نقدهاي ماركس و پيروانش را به خداباوري و دينداري رد كنند، بلكه متقابلاً صدر و ذيل ماركسيسم را هم زير تيغ انتقاد كشيدند تا صرفا در مقام دفاع نباشند و دستي نيز از آستين حمله برآرند. با ظهور دكتر شريعتي در تاريخ ايران، يعني دقيقا از ميانه دهه 1340 شمسي، مسلمانان ايراني با دست پرتر و توان بيشتري به ماركسيسم تاختند و جاذبه ماركسيستبودن، تحت تاثير كلام نافذ و شخصيت كاريزماتيك شريعتي، تا حدي كمرنگ شد. ولي مشكلاتي در ميان بود و آن اينكه، اولا جو زمانه به سود ماركسيستها بود؛ چراكه چپگرايي گفتمان غالب در سراسر جهان سوم بود، ثانيا خود شريعتي نيز از سوي روحانيون سنتي، متهم بود به چپگرايي. منتقدان شريعتي معتقد بودند او نه به ماركسيسم كه به ماركسيستها حمله ميكند؛ يا دست كم ماركس و پيروانش را با تركيبي از آموزههاي اسلامي و ماركسيستي نقد ميكند. در چنان فضايي، نام ماركس در افكار عمومي گره خورد به بيديني و حمله به دين. آن جمله مشهورش هم به شكلي ناقص و ناتمام بر سر زبانها افتاده بود كه «دين افيون تودههاست.» هم از اين رو چه در دهه 50 و چه در دهه 60، آثار ماركس جزو كتب ممنوعه جامعه ايران بود. اكثر كساني كه آثار او را خوانده بودند، اگر دست به اسلحه نشده بودند دست كم «كافر» از آب درآمده بودند و بديهي بود كه بدبيني عميقي نسبت به او در لايههاي ديندار جامعه ايران، چه سنتي چه مدرن، شكل گرفته باشد. در واقع ماركس با آراي الحادياش بر ما ايرانيان ظهور كرده بود و همين موجب هراس جامعه ايران از متفكري شد كه بسياري او را مبدع جامعهشناسي سياسي در قرن نوزدهم ميدانند. اما با فروپاشي شوروي و آغاز دوباره مدرنيزاسيون و اتخاذ سياست اقتصادي كموبيش نئوليبراليستي در ايران پس از جنگ، كارل ماركس دوباره با چهره عدالتخواهش در ايران ظهور كرد. از آغاز دهه 80 تا به امروز، آثار ماركس در بازار كتاب بسيار پرفروش بوده است و جوانان بسياري، نه از سر تقابل با دين بلكه از سر عدالتخواهي اقتصادي، كتابهاي او را انفرادا يا اجتماعا ميخوانند. اين اقبال مجدد به ماركس، مثل همان ماركسگرايي پس از انقلاب مشروطه، از سر عدالتطلبي و برابريخواهي است. ولي اگر در آن دوران آراي ماركس سلاحي بود براي نقد اشرافيت سنتي، امروزه ماركس را ميخوانند تا نئوليبراليسم جهاني و وطني را نقد كنند. به ويژه در دهه 90 كه شكافهاي طبقاتي در جامعه ايران عميقتر شده، نفرت از نئوليبراليسم حتي بسياري از ليبرالهاي سياسي و معرفتي و اخلاقي را با عدالتخواهي ماركس همدلتر و به چپگرايي اقتصادي نزديكتر كرده است. اگر روزي ليبرالهاي ايراني با اقتدا به پوپر از ماركس دور ميشدند، امروزه با اقتدا به جان رالز به ماركس نزديك شدهاند. بگذريم كه پوپر هم معتقد بود ماركس نهايتا به «جامعه باز» عقيده داشت. ماركس كنوني در جامعه ايران، نه دعوتكننده به كفر است براي ماركسيستها، نه معتقد به توتاليتريسم است براي ليبرالهاي مخالف نئوليبراليسم. او جامعه شناس و اقتصادداني غربال شده است كه انديشهاش به سوسيالدموكراسي راه ميدهد و هم از اين رو، نبايد با تف و لعنت از كنارش عبور كرد.