از علي معلم آموختيم
امير پوريا
امروز عصر كه برسد، يك سال كامل است كه دارم بدون حضور، دوستي و بزرگي ِ علي معلم سر ميكنم. از خودم ميپرسم در اين يك سال با چه چيزهايي و بر سر چه چيزهايي، او در يادم آمد؟ حتما بسياري از مسائل شخصي، طنزها، ترانهها، توصيهها، سفرها، غذاها، نگاه به مفهوم خانواده و حد بالا و پايين حرمت اعضاي آن (به خصوص بين خودشان) هم بود و از يادهاي اساسي بود. اما طبعا آدمي آن خصوصيترها را نزد خود نگاه ميدارد و براي چنين مناسبتي، به همان ميداني ميرود كه جايگاه و جلوه فرد فقيد در آن بود: بهطور كلي هنر، به طور مشخص سينما و البته نسبت هر دوي اينها با زندگي.
در هنر، با آنكه شناخت عجيبي از فرم داشت، ماهيت انساني را رصد ميكرد. ميتوانم بگويم آنچه كليد نهايي مبحث پايانناپذير فرم و محتوا را به دستم سپرد و به اين نگاه منجر شد كه ساختار، محتوا و داستاني كه در يك فيلم سينمايي روايت ميشود، هر سه زاييده و هر سه زاينده يكديگرند، نتيجه نگاه علي بود. از رمان «ابلوموف» ايوان گنچاروف و دوراهي «قناعت يا ولع موفقيت» در آن تا نمايشنامه و فيلم «مردي براي تمام فصول» و مفهوم انساني «پايبندي به عقايد» آن تا فيلمي با فرم و مفهوم و داستان نامتعارف «دندان آبي»، همهجا چنين تركيبي را ميجست و اگر مييافت، فيلم را جدي ميگرفت. اين «دندان آبي» را در جشنواره كن همين شش، هفت سال پيش كشف و كارگردانش يورگوس لانتيموس را «يك ديوانه با اصالت» وصف كرد و امروز كه او از مهمترين اميدهاي دوستداران و دنبالكنندگان نمونههاي بامعناي آثار ماليخوليايي در سينماست، خود علي نيست كه امتداد كشفش را ببيند. در بزنگاه قديمي انتخاب ميان سينماي اروپا و سينماي امريكا كه همچنان در ايران به شكلي واپسگرا، از ملزومات ارايه ديدگاه به شمار ميرود، به نظر ميرسيد يك امريكاييپسند حرفهاي و مسلط بر تاريخ هاليوود است. قامت و مردانگي و رفاقتشناسياش هم درك وسترن و نوآر را طبيعي جلوه ميداد. اما در عين حال، به سياق خاص خود، برگمان و رنه و فليني را درمي يافت و دنيايشان را با تلخيها و لبخندهاشان ميشناخت.
اما آن «نسبت با زندگي» كه اوايل اين يادداشت و اين «به سياق خود» كه تازگي آوردم، چه معنا ميدهد؟ از بزرگترين درسهاي معلم ما اين بود كه به جاي ماندن در بنبست مفاهيم تئوريك و سنجيدن سينما با آداب و ابزار خود سينما، به وسعت هستي، پيگير رنگ و زنگ «زندگي» در آن بود. اينكه ميكوشم حتي مباحث نظري محض چون «ساختار بصري» يا مثلا «روايت غيرخطي» را هم از دل زندگي مطرح كنم، ميراث منحصر به فرد علي است. جز آموزگار فقيد ديگرم ايرج كريمي، كمتر چنين نگرشي را در تاريخ مطالعات سينمايي در كشورمان سراغ دارم كه هيچ تقابلي ميان دانش زيباييشناسي و وصل كردن هنر به زندگي و لحظههاي جاري آن نبيند. از اين منظر، علي ميتوانست با تعبير ظاهرا سادهاي مانند اينكه بسياري اوقات از آكادمي علوم و هنرهاي سينمايي امريكا تا جشنواره فيلم فجر خودمان، خيليها جايزه گريم را به اشتباه به بازيگر ميدهند، يكي از مشكلات بنياني فيلم ديدن برمبناي سطح ظاهر آدمها و كنشها را تبيين كند و تلخ اينكه حتي وقتي ميخواست دو نوبت قبلي همين اتفاق منجر به فقدانش در نوبت سوم را به لحاظ درد جسماني و احوال فيزيكي توصيف كند، باز از سينما و مثلا فيلم «آخرت» كلينت ايستوود نمونه ميآورد. در خالصترين تحليلهاي مرتبط با جهان فرمي آثار هنري هم به خاطر ندارم جايي، هنر را منفك از زندگي و ضربان آن، بازشناسي كرده باشد.
اين زندگي كردن با هنر و زندگي را در هنر جستن، با مرگ همچنان ناباورانه او نسبت تلختري دارد: علي در جايگاه نويسنده، تنها سرمقالههاي مجله «دنياي تصوير» و پيش درآمد بسياري از پروندههاي مندرج در مجله را مينوشت. بيش از اين، دست به نقدنويسي نميبرد. پس اين همه كه از آموزههايش به جا آوردم، در دل گفتههايش در مصاحبهها بود و بيش از آن، در دل همصحبتيها و همنشينيها. يعني كنار هر يك از اين درسها، خنده و اخم و حالات و حركاتش را هم در ذهن و ياد، مصور ميكنم. گمانم حالا خوب روشن شده باشد كه چگونه هر كدام از اين عناصر و مباحث هنرشناسانه كه قاعدتا نبايد بار و تاثير حسي داشته باشند، براي من دارند. اين طوري است كه علي معلم حتي پس از غياب خود در اين جهان نيز دارد بحث از هنر را با احساسهاي عيني آدمي و زندگي انساني،
درميآميزد... .