• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4051 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲۴ اسفند

مُهره‌ آبي

فريبا خاني

خوابش سنگين بود. وقتي مي‌خوابيد چارقد نازكش كه گل‌هاي آبي ريز داشت را روي سر وصورتش مي‌كشيد. گاهي به خانه‌ ما مي‌آمد. چند روزي مي‌ماند و مي‌رفت. بعد از مرگ پدر بزرگ، در منطقه‌ شهريار، ‌در يك باغ بزرگ زندگي مي‌كرد. خانه‌ بزرگي داشت با پنجره‌هاي آبي. رديف درختان سرو جلوي خانه‌اش بود كه با وزيدن باد سرهايشان را تكان مي‌دادند. يك سگ وفادار هم داشت كه پايين باغ مراقب باغ و خانه بود. رديف‌هاي انار كنار هم ميوه مي‌دادند. برات‌علي باغبان و زنش هم بودند كه روزها در باغ به درخت‌ها مي‌رسيدند. درآنجا يك نهر بزرگ بودكه محوطه‌ باغ را به دو نيم مي‌كرد. آن سوتر درختان عناب و گلابي و پشت آنها رديفي از كُل‌هاي انگور. بعد از ظهرها در حياط خانه مي‌نشست، زياد اهل حرف ‌زدن نبود. نمازش را مي‌خواند و چاي مي‌نوشيد. يك شب با صداي فريادش بيدار شديم؛ مي‌لرزيد. صورتش سفيد شده بود و نفس نفس مي‌زد. برايش آب آورديم.

مادر بزرگ آب را نوشيد و باز خوابيد. فردا صبح برايم تعريف كرد كه بعضي شب‌ها خواب بد مي‌بيند. با اكراه گفت: «قصه‌اش طولاني است.»

اصرار كردم و او گفت: «در يك غروب زمستاني، برف تا كجا باريده بود. در زدند در را باز كردم. ديدم زني كولي از سرما مي‌لرزد. از سرما كبود شده بود. زير چانه‌اش هم خالكوبي داشت. گفت مسافرم و جا ندارم و سرما دارد خشكم مي‌كند. به خانه تعارفش كردم. آن روزها هر رهگذري كه مي‌گذشت اگر گرسنه و خسته بود، مردم پناهش مي‌دادند. تا به اتاق رسيد زير كرسي خزيد. چارقد سياهش را چند دور، دور سرش پيچيده بود. النگوهاي برنجي‌ به دست داشت. برايش چاي ريختم و نان و پنير آوردم كه سير گرم شود. يك بچه‌ شش ماهه داشتم آن گوشه زير كرسي آرام خوابيده بود. يك دختر زيبا رو. اولين فرزندم بود. صورتش مثل ماه، گوشه‌ لبش هميشه يك لبخند. يك مُهره‌ آبي هم به قنداقش براي چشم نظر سنجاق كرده بودم. تنهايش گذاشتم تا به راحتي نان و پنيرش را بخورد تا گرم شود. خود به مطبخ رفتم تا شام را آماده كنم. پدر بزرگت رفته بود به يكي از اهالي سر بزند. غذا را كه بار گذاشتم به اتاق برگشتم تا ببينم مهمان در چه حالي است؟ از كجا آمده است؟ مقصد بعدي‌اش چيست و چرا در اين برف تنها سفر مي‌كند؟ اتاق را خالي ديدم و لحاف كرسي به هم ريخته بود. دلم آشوب شد. زن نبود... به حياط رفتم نبود. گيج شده بودم. دلم شور زد. سراغ بچه آمدم. صورت سفيدش كبود شده بود. جاي انگشت‌هاي زن، روي گلو و صورتش مانده بود. فرياد زدم؛ صدايم در برف مي‌پيچيد. ضجه زدم وكودك را در آغوش كشيدم. به كوچه دويدم پا برهنه فريادها مي‌زدم. آهاي مردم به فريادم برسيد. بچه‌ام راكُشت. به او رحم كردم او به من رحم نكرد.» از صداي فريادم همسايه‌ها به سراغم آمدند. كودك را از بغلم بيرون كشيدند و بردند. برف‌ها رابه سر و صورتم مي‌ريختم.

پدر بزرگ شانه‌هايم را گرفت و گفت: «پيدايش مي‌كنم. بلند شو قرار نيست تو را هم از دست بدهم. آرام باش... پيدايش مي‌كنم.» بعد با مردهاي ديگر به هر سو رفتند. دنبال رد پايي مي‌گشتند، رد پاي زني كولي كه به خانه‌ها پناه مي‌آورد و جان كودكان رامي‌گيرد. به هر آبادي كه مي‌رسيدند داستان مرا مي‌گفتند تا جاي ديگر نرود و جان نگيرد. اما او را نيافتند. ردپايش هم با خودش محو شده بود.

بعضي مي‌گفتند: «پيدايش نمي‌كنيد؛ چون آدميزاد نبوده است كه پيدا شود.»

بعضي مي‌گفتند: «كولي؛ كولي نبوده، ‌خودش را كولي جا زده بوده. شايد دختركي عاشق بوده و بعد مي‌گفتند علي‌اكبرخان زيبا و جوان و مغرور است، خيلي از دختران اين حوالي عاشقش بوده‌‌اند. شايد اين زن هم يكي از آنهاست. بيچاره اين بچه‌ برگ گل كه در آتش انتقام سوخت.» تن نوزادم را زير درخت اناري خاك كردند.

مادر بزرگ گفت: «سال‌ها بعد، در تابستان‌هاي گرم و زمستان‌هاي زمهرير، مسافران زيادي به ديار ما مي‌آمدند. در را باز نمي‌كردم و اگر مهماني مي‌آمد كودكانم را در مطبخ كنار خودم مي‌نشاندم. تكه خميري به آنها مي‌دادم تا سرگرم شوند.»

مادربزرگم گفت: «سال‌هاست مي‌خوابم خواب مي‌بينم، زن كولي از سرما به من پناهنده مي‌شود. مي‌بينم مُهره‌‌آبي را به چارقد سياهش زده است و صداي گريه‌ بچه‌اي را مي‌شنوم از دورها... و سينه‌ام رگ مي‌كند.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون