ميدانيم كه فلسفه منشأ چه تحول بزرگي در تاريخ بشر بوده و اثر بزرگي در نزديك شدن فرهنگها به يكديگر و ظهور فرهنگ جهاني داشته است. درست است كه انديشه تاريخي در آغاز تفكر فلسفي جايي نداشته و در اين اواخر و در دوره جديد ظاهر شده است اما فلسفه از آغاز، به زمان و تاريخ و فرهنگ تعلق داشته است. به آثار افلاطون و ارسطو نظر كنيم تا دريابيم كه تفكر آنان آشكارا ناظر به پايدياي يوناني براي طرح بهترين نحوه زندگي در بهترين مدينه ممكن بوده است. اگر ارسطو گفت الهيات اشرف علوم است زيرا كه بيسودترين آنهاست نميخواست بگويد كه الهيات با وجود و زندگي بشر نسبت ندارد بلكه نظرش اين بود كه كمال آدمي نه در سود و سودا بلكه در گذشت از آنهاست. علم در نظر فيلسوف دانستنيهاي پراكنده و جدا از يكديگر نيست بلكه يك وحدت است و اين وحدت از بالاترين تا پستترين مراتب وجود را دربرميگيرد.
فلسفه اسلامي يك فلسفه ميان فرهنگي
اسلاف ما در ايران نيز وقتي به فلسفه يوناني توجه كردند و آن را فراگرفتند (و اين توجه به فلسفه خود حادثه مهم و قابل تاملي است) در عين اينكه جوهر آن را حفظ كردند مبادي و مسائلش را با درك جهان خود دريافتند و تفسير كردند. فلسفه اسلامي از تلاقي ميان دو روح و دو فرهنگ كه تفاوت ذاتي با يكديگر داشتند به وجود آمد. تفاوت اين دو روح را بعضي فيلسوفان و نويسندگان به صراحت ذكر و تصديق كردهاند. در فلسفه اسلامي اين دو روح به يكديگر نزديك شدند و امكان همسخني پيدا كردند. با توجه به اين معني فلسفه اسلامي يك فلسفه ميان فرهنگي است. بعد از افلاطون و ارسطو و از زمان رواقيان و افلوطين همه فلسفهها ميان فرهنگي است. منتها زماني كه تفكر دچار افسردگي و جمود و قشريت ميشود، نيروي ميانفرهنگي بودنش را از دست ميدهد. اكنون اين نيرو رو به ضعف دارد اما هنوز ميتوان به آن اميد داشت. كاش اهل فلسفه ميتوانستند بنشينند و درباره وضع روحي و فكري جهان توسعه-نيافته و نسبت اين وضع با جهان متجدد غربي و مخصوصا در باب شرايط امكان خروج از توسعهنيافتگي تامل و تحقيق كنند.
توسعهنيافتگي مساله اين يا آن منطقه جغرافيايي نيست بلكه سرنوشت جهان كنوني به آن بستگي پيدا كرده است. توسعهنيافتگي نه صرف يك وضع اجتماعي اقتصادي بلكه يك امر فرهنگي و مخصوصا ميان فرهنگي است. كشورهاي توسعهنيافته ميان قديم و جديد ماندهاند و به تفكري نياز دارند كه راه خروج از اين وضع را به آنها نشان دهد. به اين جهت همه جهان و مخصوصا ما براي آيندهمان به فلسفه نياز داريم و از آن نميتوانيم چشم اميدبرداريم.
انگيزه جهان اسلام از توجه به فلسفه يوناني
چنانكه ميدانيد مابعدالطبيعه يوناني در بيرون از اروپا تنها در جهان ايراني- اسلامي مورد توجه قرار گرفته و با اين توجه فلسفهاي قوام پيدا كرده كه در تاريخ هزار سالهاش در عين تعلق به تعاليم استادان يوناني طرحي ديگر در انداخته است. به همه مسائل مربوط به فلسفه يوناني و اسلامي در صفحات محدود نميتوان پرداخت. خوشبختانه مسائل فلسفه همه به هم بستهاند و ميتوان با ذكر اصول و مبادي فلسفه هر دوران و طرح كليترين مسائلش جوهر و مقصد آن را درك و گزارش كرد. مشكل اين است كه وقتي فلسفه به صورت مجموعهاي از مسائل و احكام درست درميآيد، ديگر به اصل و آغاز چنانكه بايد، توجه نميشود. استادان فلسفه اسلامي مسائل و مبادي فلسفه خود را ميشناسند اما اينكه فلسفه اسلامي بر مبناي كدام اصول و چگونه بنياد شده است و اساسيترين مسائل آن كدامند و از كجا آمدهاند و مخصوصا به تحولي كه در زبان فلسفه و در تعابير و قضايا به وجود آمده است، در نظرشان اهميت چندان ندارد و به آن توجه نكردهاند. در مقابل بعضي از شرق شناسان و اسلام شناسان نيز فلسفه اسلامي را تقليدي از فلسفه يوناني دانسته و وجوه اختلاف را به دستكاري در آراي يونانيان (به حكم رعايت اصول اعتقادي اسلامي و حفظ ظاهر) بازگرداندهاند. كاش اينها يك بار از خود ميپرسيدند كه انگيزه جهان اسلام از توجه به فلسفه چه بود و اين طلب از كجا آمد. جاي انكار ندارد كه فيلسوفان جهان اسلام، فلسفه را از يونانيان آموختند اما در مرحله آموزش متوقف نشدند و به علم آموختني اكتفا نكردند بلكه با تنفس در هواي جهان خود و در همسخني با استادان يوناني تفكر كردند و به فلسفهاي كه با فرهنگ ايراني- اسلامي تناسب داشت رسيدند. در اين تحول همچنان بحث در وجود و اعراض ذاتي آن بود. يعني فيلسوفان جهان اسلام هم موضوع و مسائل فلسفه را وجود و اعراض ذاتي آن دانستند اما همه اينها در نظرشان جلوهاي تازه يافت. اين جلوه با جهان ايراني- اسلامي و فرهنگ آن مناسبت داشت و به تدريج اين مناسبت و توافق به جايي رسيد كه فلسفه ديگر بيگانه نبود و حتي تعليم آن در برنامه درسي مدارس ديني قرار گرفت و لااقل در كشور ما بومي شد. در اين بومي شدن طبيعي بود كه كساني جوهر جهاني بودن و ميانفرهنگي بودن فلسفه را از ياد ببرند و مثلا فلسفه دوره اسلامي را نه تطبيق فلسفه با اصول و اعتقادات اسلامي بلكه تفكري بهكلي ممتاز از فلسفه يوناني و بيارتباط با آن بدانند. در اين اختلاف نه آنان كه فلسفه اسلامي را يك بازي فكري و كوشش مصلحتانديشانه دانستند عمق قضيه را درك كرده بودند و نه كساني كه اين فلسفه را مستقل ميانگاشتند به لوازم آنچه ميگفتند توجه داشتند.
استقلال فيلسوفان مسلمان
فلسفه مجموعه احكام درست درباره اعراض ذاتي وجود نيست بلكه تفكري تاريخي است. فيلسوفان جهان اسلام اگر به اقتضاي ملاحظات در فلسفه دخالت كرده بودند، فلسفهشان تعادل و تناسب و نظم نداشت و دوام و اعتبار تاريخي پيدا نميكرد بلكه مجموعهاي ناهماهنگ از مباحث و مسائل ميشد كه چون بنياد استوار نداشت كوچكترين باد مخالف آن را با خود ميبرد. پس كار فلسفه در جهان اسلام به صرف انتقال و ترجمه آثار فيلسوفان سلف پايان نيافت بلكه اين رويكرد تاريخي به تفكر يوناني با تفسير تازهاي كه از مبادي شد به پديد آمدن صورت ديگري از فلسفه مودي شد. فيلسوفان جهان اسلام مسائل فلسفه يوناني را با نظر به مبادي تازه تفسير كردند و فلسفهاي بنا نهادند كه مثل هر صورت ديگري از فلسفه در نظر صاحبانش فلسفه مطلق و جهاني بود. به اين قضيه هم توجه كنيم كه فلسفه اسلامي در جهان اسلام راهي سخت و دشوار پيمود تا به منزل امن و آرامش نسبي برسد. فيلسوفان جهان اسلام در برابر مدعياني كه فلسفه را يوناني و بيگانه با حكمت ايماني ميخواندند از كلي بودن و حقيقي بودن فلسفه و مخصوصا از يگانگياش با دين دفاع ميكردند و آن را متعلق به يونان يا به فرهنگ خاص نميدانستند.
متقدمان تفكر تاريخي نداشتند و طبيعي بود كه در باب نسبت فلسفه با تاريخ و فرهنگ هم چيزي نگويند. تقسيم فلسفه بر حسب دورانهاي يوناني و قرون وسطي و اسلامي و جديد در دوره جديد صورت گرفته است. در جنب اين تقسيم فلسفه هزار ساله جهان اسلام را ميتوان فلسفه اسلامي- ايراني خواند البته كساني به اين اعتبار كه بيشتر آثار فلسفي دوره اسلامي به زبان عربي بوده است، صفت عربي به آن دادهاند. اگر تا يك قرن پيش اختلاف در تقليدي بودن و اصيل بودن فلسفه اسلامي بود؛ در دهههاي اخير نزاع درباره اسلامي بودن و عربي بودن و ايراني بودن نيز بر آن افراط و تفريط افزوده شده است. زماني تعبير فلسفه عربي بيشتر به كار ميرفت و هنوز هم گاهي به زبان ميآيد اما در دهههاي اخير صفت اسلامي مقبوليت بيشتر يافته و وجه موجهش هم شايد اين بوده است كه فلسفه نه در كشورهاي عربي و در ميان دانشمندان عرب بلكه در جهان ايراني- اسلامي يعني در محدودهاي ميان سيحون و خليجفارس و سند و شام كه زبان اكثريت مردمش زبان فارسي بود پديد آمده و تدوين و تعليم شده و بسط يافته است. نكته مهم اين است كه زبان اول جهان اسلام زبان عربي بود اما فيلسوفان چون فارسي زبان بودند به زبان فارسي فكر ميكردند و به عربي مينوشتند.
تفكر اعم از حكمت و فلسفه است
اختلاف نظر در باب فلسفه دوره اسلامي هر چه باشد اين اصل در آن مسلم گرفته شده است كه فلسفه در عين كلي بودن و جهاني بودنش تعلق ذاتي به يك فرهنگ و شيوه زندگي دارد. فلسفه اسلامي مثل فلسفه يوناني كه به قوام مدينه عادله (انساني) نظر داشت به جايگاه انسان و زندگي او در يك نظام خدايي اما عقلي ميانديشيد. بيان مطلب از اين قرار است كه فيلسوفان جهان اسلام طرح چيستي موجودات و مفاهيم وجود و ماهيت و علت و عليت و حدوث و قدم و جوهر و عرض و تغيير و حركت و سكون و نظام مدني و فضايل اخلاقي را از يونانيان آموختند و به بعضي آرا و افكار اسكندرانيان و بهطور كلي مباحثي كه طي پانصد سال پس از افلوطين در تاريخ فلسفه پيش آمده بود كم و بيش دسترسي پيدا كردند.
در اينكه همه فيلسوفان در سراسر تاريخ دوهزار و پانصد ساله اخير فلسفه را از يونانيان آموختند، ترديد نميتوان كرد اما تفكر و حكمت اعم از فلسفه است و آثار آن هميشه و همواره در همه تاريخها ميتوان يافت. مطلب دشوارياب اين است كه مباحث وجود و ماهيت و عليت و بطور كلي تفكر بحثي و استدلالي و طرح حكمت عملي و خرد سياسي آورده يونانيان است. اگر كساني يوناني بودن فلسفه را نميپذيرند، اولا تفكر و حكمت را با فلسفه و تفكر بحثي اشتباه ميكنند و همه انحاي تفكر را در ذيل فلسفه قرار ميدهند و ثانيا ميپندارند كه يوناني دانستن فلسفه به معني قبول استعدادي خاص در قوم و نژاد يوناني است و ميگويند فلسفه مختص و متعلق به قوم خاص نيست ولي وقتي گفته ميشود فلسفه آورده يونانيان است به هيچوجه اختصاص فلسفه به يونانيان تصديق نميشود. بلكه عرض اين حكم بديهي تاريخي است كه يونانيان بخت آن را داشتهاند كه فلسفه در تاريخ آنان پديد آمده است. اگر فلسفه اختصاص به يونانيان داشت بايد تفكر فلسفي در همان ديار ادامه يابد كه چنين نشد. پس بنا را بر اين بگذاريم كه فلسفه به معني تفكر بحثي آورده يونانيان است و نه فقط فيلسوفان جهان اسلام بلكه همه اقوام جهان فلسفه را از آنان آموخته و با آن بناي ديگري در زندگي و آينده گذاشتهاند.
نزديك شدن تفكر فلسفي به دين
من از 50 سال پيش سعي كردهام وجه انتقال فلسفه يوناني به عالم اسلام و قوام فلسفه اسلامي را فارغ از آراي مقبول و مشهور درك كنم و وجوه اختلاف و توافق دو فلسفه را مخصوصا در نسبتي كه هر يك با جهان خود دارند، دريابم. بسيار دشوار است كه مثلا تفسير تازه از الفاظ و مفاهيم انتزاعي مانند وجود و ماهيت را به تفاوت دو فرهنگ و دو جهان مربوط بدانيم. ارسطو ماهيت و وجود را در هويتشان از هم جدا نميدانست و ميگفت اين دو در هويت متحدند و در تصور از هم جدا ميشوند. اتفاقا فيلسوفان جهان اسلام هم بر همين قولند اما ميگويند وجود عارض ماهيت ميشود و اگر اين عروض نبود ماهيت موجود نميشد و تحقق نمييافت. مهم اين است كه اين مطلب ظاهرا جزيي، در يك زمينه كلي كه در آن خدا دايرمدار همهچيز و علتالعلل موجودات و مدبر نظم و قرار كارهاست طرح و دريافت شده است. ارسطو كه ميگفت وجود و ماهيت در خارج يكي هستند و هويت واحد دارند، نميگفت كه يكي عارض ديگري ميشود. او ميگفت ماهيت هست و اگر نباشد بحث از چيزي به نام ماهيت وجهي ندارد. در فلسفه اسلامي با طرح عروض وجود بر ماهيت و لااقتضا بودن ماهيت نسبت به وجود و عدم، نظام هستي و جهان بشري همه وابسته به واجبالوجودند. اين تغيير هر چند در جهان اعتقاد به توحيد و خلق از عدم، پديد آمده است، طرح و تدبيري نيست كه فيلسوفان و متكلمان آن را به حكم مصلحت يا با قصد سازش و جمع فلسفه با دين يا ساختن يك نظام استدلالي براي دفاع از شريعت درانداخته و انديشيده باشند. بلكه اقتضاي نزديك شدن تفكر فلسفي به دين و مقدمه و شرط لازم سكونت فلسفه در جهان ديني است.
تمايز فلسفه و كلام
فلسفه دوره اسلامي از فارابي تا ملاصدرا و تا عصر حاضر برخلاف آنچه بعضي معاصران گفتهاند، ايدئولوژي ايراني- اسلامي نيست بلكه تفكر آزاد است. فيلسوفان در تقريب يا يكي دانستن دين و فلسفه، فلسفه را با ميزان دين نسنجيدهاند بلكه دين را با صورتي از فلسفه كه در نظرشان آمده است شناختهاند. به قول لئو اشتراوس اگر در قرون وسطي از الهيات مسيحي در دادگاه فلسفه دفاع ميشد، فيلسوفان اسلامي مدافعان فلسفه در محكمه شريعت بودند. فلسفه اسلامي تمهيد مقدماتي براي اثبات وجود خدا و تاييد اصول دين اسلام نبوده بلكه در درك مبادي و طرح مسائل عمده آن خدا از آغاز تا پايان حضور داشته است. با اين همه فلسفه اسلامي را با علم كلام نبايد اشتباه كرد. كلام و فلسفه دو نحوه و طريقه فكرياند كه از حيث مبادي و غايت با هم اختلاف دارند و گاهي صرفا در روش به هم نزديك ميشوند. از ابتدا هم ميان فيلسوفان و متكلمان در جهان اسلام اختلاف بوده است. متكلمان بعضي آرا و مطالب فلسفي و مخصوصا شيوه جدل را از اهل فلسفه فراگرفتند تا بتوانند از اعتقاد ديني خود دفاع كنند. در مقابل فيلسوفان با اينكه طرح فلسفهاي درانداختند كه در آن خدا دايرمدار همهچيز و اول و آخر و ظاهر و باطن است و كوشيدند كه اين فلسفه را با دين جمع كنند ملتزم به وحي و كتاب و سنت نبودند بلكه خود را پيرو منطق ميدانستند يا به هر حال مدعي پيروي از عقل و برهان بودند. فلسفه اسلامي در طي مدتي قريب به 600 سال هرگز تابع علم كلام نبوده بلكه عرفان و كلام را در خود منحل ساخته و با آنها يگانه شده است. چنانكه وقتي به ملاصدرا ميرسيم در آثارش همه حوزههاي تفكر اسلامي يعني فلسفه مشايي و اشراقي و علم كلام و تصوف با هم جمع ميشوند.
بازگشت فلسفه به آسمان
وقتي به خوبي در سير فلسفه پس از تعطيلي مدارس آتن و پراكنده شدن آن در مناطقي از آسيا و آفريقا و انتقال و استقرارش در ايران تامل ميكنيم به نظر ميرسد كه در برابر فلسفهاي كه سقراط به قول خودش آن را از آسمان به زمين آورده بود، دو راه وجود داشت. فلسفهاي كه در خانه يونانياش مجال استقرار نيافت و پس از تحمل غربت طولاني در مسيحيت و در جهان اسلام وطن گزيد به دشواري ميتوانست زميني شود و بناي مدينهاي را بگذارد كه در آن خرد و دانش و صلاح بشر به هم پيوستهاند و غايتش تامين صلح و سلامت و رفاه زندگي است پس راه بازگشت به آسمان را پيش گرفت. امكان اول پس از 2 هزار سال كه از عمر فلسفه ميگذشت دو، سه قرن پيش در اروپا به نحوي كم و بيش محقق شد اما در جهان اسلام و در مسيحيت فلسفه كم و بيش مايل به امكان دوم بود يعني ميخواست امانت فراگرفته از آسمان را به همانجا كه بود بازگرداند (روميها فلسفه را ميان آسمان و زمين نگاه داشتند و در سايه آن حقوق رومي را تدوين كردند) در طي بازگشت فلسفه به آسمان، فلسفههاي قرون وسطاي مسيحي و جهان ايراني- اسلامي فلسفه يوناني را همراهي و بدرقه كردند. فلسفه در اين سير بازگشت طبيعي بود كه بيش از پيش به قلمروي ورا تاريخ بپيوندد. در اينجا از اروپا و در مورد مسيحيتي كه ملكوت را به زمين آورد، حرفي نميزنم. آنچه ميتوانم بگويم اين است كه در فلسفه دوره اسلامي از همان آغاز، فارابي در انديشه مدينه زميني- آسماني بود و هر چه فلسفه اسلامي بسط يافت شأن آسماني بودن غلبه بيشتر پيدا كرد. فلسفه قرون وسطي هم بيشتر به آسمان ميانديشيد. به اين جهت اروپاييان دوران جديد فلسفه را از اسلاف قرون وسطايي خود اخذ نكردند بلكه مستقيما به سراغ فلسفه و پايدياي يونان رفتند و آن را در تناظر و تناسب با مدينه آزاد انساني يافتند و چنان تفسير كردند كه تفسيرشان پشتوانهاي براي قوام جهان تكنيك كنوني شد. شايد اكنون اين تفسيرچندان زميني شده باشد كه پيوندش با آسمان در نظر نيايد و وجودش ديگر چندان وجهي نداشته باشد البته اگر آدمي در زمان پايان مابعدالطبيعه دوباره خود را به آسمان نيازمند بداند و راه آسمان را بجويد شايد كساني كه نسبت به وضع جهان جديد و تاريخ آن تذكر دارند در تفكر دوره اسلامي اشاراتي بيايند كه رهآموز زندگي آينده باشد.
٭ پيام رضا داورياردكاني با عنوان: «فلسفه اسلامي و ارتباط ايران و اروپا» به همايش بينالمللي «فلسفه، دين و علم در زيست جهان اسلامي» در دانشگاه وين اتريش
رييس فرهنگستان علوم
فلسفه از آغاز، به زمان و تاريخ و فرهنگ تعلق داشته است
علم در نظر فيلسوف دانستنيهاي پراكنده و جدا از يكديگر نيست بلكه يك وحدت است
كاش اهل فلسفه در باب شرايط امكان خروج از توسعهنيافتگي تامل و تحقيق كنند
توسعهنيافتگي مساله اين يا آن منطقه جغرافيايي نيست بلكه سرنوشت جهان كنوني به آن بستگي پيدا كرده است
فيلسوفان جهان اسلام، فلسفه را از يونانيان آموختند اما در مرحله آموزش متوقف نشدند
فيلسوفان چون فارسي زبان بودند به زبان فارسي فكر ميكردند و به عربي مينوشتند
فلسفه اسلامي مثل فلسفه يوناني كه به قوام مدينه عادله (انساني) نظر داشت
فلسفه دوره اسلامي از فارابي تا ملاصدرا و تا عصر حاضر برخلاف آنچه بعضي معاصران گفتهاند، ايدئولوژي ايراني- اسلامي نيست بلكه تفكر آزاد است
فلسفه اسلامي را با علم كلام نبايد اشتباه كرد
در فلسفه دوره اسلامي از همان آغاز، فارابي در انديشه مدينه زميني- آسماني بود و هر چه فلسفه اسلامي بسط يافت شأن آسماني بودن غلبه بيشتر پيدا كرد