مژده بدين عيد اومده
مهسا ملك مرزبان
عيد ما اول فروردين نبود! عيد ما خيلي زودتر، از روزي شروع ميشد كه مادر با اولين شاخههاي سنبل بنفش و شب بوي سفيد ميآمد خانه و ذوقزده ميگفت: بچهها مژده بدين عيد اومد!
و از همان لحظه خنده معصومانهاي روي لبها و توي چشمهايش جا خوش ميكرد و صدايش به قدري رنگ هيجان ميگرفت كه مطمئن ميشديم ديگر عيد شده. مادر عاشق عيد بود و ما نميفهميديم چرا اينقدر نو شدن و سبز شدن و شكوفه كردن درختها را دوست دارد، فقط از حال خوبش حال ما هم خوب ميشد. ديگر هر روز با تحفهاي كه نزديك شدن عيد را وعده ميداد به خانه ميآمد و نوازش، استشمام بوي بهار و حظ بردن را يادمان ميداد و اين انتظار شيرين تا لحظه تحويل سال هميشه توي دلش قند آب ميكرد.
نوستالژي شب عيد براي من از خاطرات كودكي مادر شروع شد كه فهميدم مادربزرگ مرحومم طوبي خانم براي هر 10 بچهاش و دو كارگري كه در خانهشان كار ميكردند، هر سال كفش و لباس نو ميخريد و چه لذتي ميبرد از خوشحالي آنها كه شب عيد تا صبح كفشهايشان را بغل ميكردند و ميخوابيدند.
دلش خوش بود كه بچهها لباس نو دارند كه پوشيدن لباس نو در شب عيد شگون دارد و من نميفهميدم شگون يعني چه و اين رسم خانوادگي چرا اينقدر مهم است كه مادرم حتي در زمانه جنگ و بمباران كه توقعي براي نو پوشيدن نبود، آن رسم را حفظ كرد و هر سال خودش برايمان لباس عيد دوخت. آن سارافونها و بلوزها و دامنها و روبانهاي مخمل براي بافت موهايمان، وسط موشك بارانها و بمبها، ما را از هر وحشت ويراني و مرگي دور ميكرد، همان لباسهايي كه تكتك كوكهايش گرماي زندگي بود و مهر مادري.
هر سال دور ميزي كه هفتسينش را با سليقه و دقت تمام ميچيد مينشستيم و حتما پنجنفري عكس يادگاري ميگرفتيم. شايد همان سالها، با ديدن آن عكسها كمكم معني شگون را فهميدم. اينكه شگون با دل خوش رابطه دارد، شگون لبخند سرشار از رضايت و قدرشناسي پدر سر سفره هفتسين به مادر بود كه دوربين زِنيت هر سال آن را ثبت ميكرد. شگون، راز نهفته در دل آن شبها و روزها بود؛ همان چيزي كه در دل سياهيها، زندگي را با هيجان و شيفتگي و اميد ميآميخت. مادر عاشق عيد است.