سپهبد صياد، آن شاعر شيرازي
حبيب احمدزاده
در كوي خرابات مرا عشق كشان كرد
آن دلبر عيار مرا ديد نشان كرد
من در پي آن دلبر عيار برفتم
او روي خود آن لحظه ز من باز نهان كرد
من در عجب افتادم از آن قطب يگانه
كز يك نظرش جمله وجودم همه جان كرد
روزي پادشاهي در هند از مهاراجهها و درباريانش خواست تا بهترين شاعر كشور پهناور هند را انتخاب كرده و نزد او آورند. آنان در تعجب از اين خواسته سرتاسر كشور را گشته و در آخر يكصد نفر از برترين شاعران برگزيدهشده را با جلال و جبروت و احترام تام به نزدش آوردند. در هنگام شعرخواني در نزد پادشاه همگي اوج فصاحت خود را نشان دادند. پادشاه ضمن تكريمشان دستور داد تا همگي در اتاقهاي قصر سكني گزيده و همهگونه اشربه؛ اطعمه و لذايذ دنيوي در اختيارشان قرار گيرد. شش ماه گذشت. حال دوباره پادشاه آنان را احضار كرد. از ميان اين شاعران لفتوليس كرده در دربار تنها حدود پنجاه تن توانستند دوباره شعري درخور بگويند. پادشاه شاعران ناتوان را اخراج و دستور داد تا باقيمانده شاعران توانا را به سياهچالي مخوف دراندازند. ماهها گذشت و اينبار پادشاه همه مهاراجهها، مردم و درباريان را جمع و دستور خروج شاعران باقيمانده را از سياهچال صادر كرد تا با همان حال نزار به دربار بيايند. حال از آن شاعران خواست تا اشعاري به بلاغت و فصاحت گذشته خود بگويند. همه به جز يك تن از سخن بازماندند و او توانست بينگاه بر آنچه بر او گذشته، شعري جانفزا همچون گذشته بگويد. پس پادشاه همه شاعران را خلعت و سكههاي زر داده و مرخص كرد و تنها اين شاعر را در نزد خود جا داد و گفت كه تنها شاعر واقعي آن كسي است كه در هنگامه شادي و غم، خساست و سخاوت زمانه بر او، چشمه طبعش هرگز خشك نگردد. شاعر واقعي اين است.
صياد شيرازي را اولينبار در آبادان محاصرشده، در تابستان سال شصت و در محل سپاه آبادان به صورت گذرا ديدم در حالي كه بقيه به او اشاره داشتند كه توسط بنيصدر از ارتش كنار گذاشته شده و با لباس بسيجي همچون همه ملت و بدون هرگونه ماموريت رسمي آمده تا بيهيچ بهانه و عرضاندام نااميدانه و آهبرانگيز دلشكستگان؛ از اين شهر محاصرهشده دفاع
كند.
زمانه چرخيد و در عرض شش ماه فرمانده نيروي زميني ارتش شد و عملياتهاي معروف نيمه دوم شصت و نيمه اول شصت و يك در جنگ اتفاق افتاد. آبادان از محاصره خارج شد؛ بستان، هويزه و خرمشهر به مام ميهن بازگشتند و... و او همچنان بر لباسهايش درجات جديدتر نصب و پس از مدتي با بالاتر تعويض ميشد. چندباري به سبب ماموريتهاي جنگي، من بسيجي تازهجوان با او همكلام ميشدم در زمانهاي مختلف ولي هرگز رفتار و كردارش در اين مدت تفاوتي نداشت.
در پالايشگاه آبادان ديدگاه مخفي درون سر يك دودكش داشتيم كه هرگز جايش را به فرماندهان خود در سپاه هم نگفته بوديم، روزي غيرمنتظره به مقرمان سر زد و از اطلاعات انبوهمان درباره آن سوي اروند شگفتزده شد، پرسش كرد از كجا اين اطلاعات را داريد و ما عذر تقصير آورديم كه جاي ديدگاهمان را نميتوانيم به شما هم بگوييم. پذيرفت و تنها سرگرد امجد را به ما رابط كرد (كه هرجا هست خدا به سلامت داردش) قضيه را ساده نگيريد فرمانده نيروي زميني يك ارتش از يك سرباز داوطلب مردمي سوالي نظامي بپرسد و از او با غرور و با صراحت جواب نه بشنود، در هيچ ارتشي چه منظم و غيرمنظم چنين چيزي رخ نخواهد داد و اين اصليترين تفاوت به قول مرحوم منوچهر آتشي (دفاع حقيقتا مقدس) ما با ديگر جنگها بود.
در روز شهادتش به دست گروهك جنايتكار پتومت تاريخ ايران؛ سازمان مسعود و مريم؛ آنان هم از مردمدارياش سوءاستفاده كردند و خود بودنش تا براي صدام خوشخدمتي كرده باشند. افسوس كه ادبش و مرامش قدرنشناخته و تكثير نشده از دامانمان
رفت. او به واقع شاعر هميشه زمانش بود. فقط سوال در اينجاست كه چرا او توانست و چرا همه ما نتوانستيم؟ واقعا چرا؟
بشناسيمش تا شايد ما هم شاعري واقعي شويم.