• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 21 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۳ مرداد

جادي در«سيس زندان»

اميرعماد ميرميراني معروف به «جادي» از زندگي‌اش مي‌گويد

زهرا علي‌پور

روزنامه  نگار

او را به صداي پرهيجان، آموزش برنامه‌نويسي و شوخ‌طبعي مي‌شناسيم. مخابرات و جامعه‌شناسي خوانده و معلم برنامه‌نويسي هم هست. خودش را متوسطي از آدم‌هاي اطرافش تعريف مي‌كند و خوشگذراني را تدريس رايگان آموخته‌هايش مي‌داند و باور دارد شريك‌هاي عاطفي، دوستان و سفرهايش بخش مهمي از زندگي‌اش در طول سال‌ها بودند. اميرعماد ميرميراني معروف به «جادي» در ماه‌هاي اخير به مدت سه ماه زنداني شد و پس از آزادي در حالي كه هنوز حكم عفو شش سال زندانش نيامده بود با ويديويي به قول خودش «سيس زندان» كتابي را براي مخاطب‌هايش در اينستاگرام معرفي كرد. جادي به نوعي از فلسفه زندگي باور دارد كه در آن يك فرد به ‌تنهايي شاد يا خوشبخت تعريف نمي‌شود و رنج بشري يك جامعه در تمام انسان‌ها تسري پيدا مي‌كند؛ شبيه اين جمله از آدرنو كه «آيا مي‌توان زندگي بد را خوب زيست؟» جادي در گفت‌وگو با «اعتماد» به برخي از پرسش‌ها درباره داستان زندگي‌اش پاسخ داد كه در ادامه مي‌خوانيد:

 

بچه يوسف‌آباد است

در زمستان سال 56 در محله يوسف‌آباد به دنيا آمد. يوسف‌آباد هم مانند بسياري از محله‌هاي قديمي با محدوديت افراد ساكن، نوعي آشنايي قديم را به او القا مي‌كند، البته يوسف‌آبادِ قديم‌ها: «در تهران به دنيا آمدم؛ محله يوسف‌آباد. به شكل مقطعي در جاي‌هاي مختلفي هم زندگي كردم. اما به نظرم يوسف‌آباد، محله با حالي است و به قول بنگاهي‌ها «محليت» دارد؛ يعني اين طور كه معلوم است چه كساني در آن‌جا زندگي كردند و محله گذري يا سرراه محله‌هاي ديگر نيست. هرچند يوسف‌آبادِ امروز نسبت به آن وقت‌ها خيلي متفاوت و شلوغ شده است.»

اگر خانواده‌اي خوب كار نكند، طلاق راه‌حل بهتري است

او در يوسف‌آباد با مادر و خواهرش در يك خانواده سه نفره‌ بزرگ شد؛ خانواده‌اي كه آنها را با محبت و حمايت تا اين روزها در 45‌ سالگي‌اش نمونه خانواده‌اي حامي معرفي مي‌كند: «خانواده خيلي كم‌جمعيت است؛ پدر و مادرم وقتي نسبتا بچه بودم از هم جدا شدند و با تنها خواهر و مادرم زندگي مي‌كردم. به نظرم وقتي يك خانواده خوب كار نمي‌كند، جدا شدن [والدين] اتفاقا براي پرورش بچه‌هاي سالم‌تر كمك‌كننده است نسبت به وضعيتي كه بچه‌ها در يك خانواده پرتنش بدون محبت پركشمكش بزرگ شوند. من، مادر و خواهرم با هم زندگي مي‌كرديم و خوشبختانه خانواده حمايتگري هم بودند. آنها درباره تمام مسائل زندگي‌ام تا به امروز روحيه حمايتگرانه داشتند.»

فرزند يك خانواده حامي؛ از شش ‌سالگي برنامه‌نويسي كردم

خانواده‎ حمايتگري كه از شش‌ سالگي برايش آخرين نسخه‌هاي كامپيوترها را خريدند. موفقيتش را وابسته به اين حمايتگري مي‌داند و مي‌گويد نبايد موفقيت آدم‌ها را بدون حمايت و تفاوت در نقطه شروع‌شان در نظر گرفت: «وقتي در 35 يا كم‌كم نزديك به 40 سال پيش خانواده‌ام برايم كامپيوتر شخصي و متنوعي فراهم مي‌كردند، نشان از سطح همراهي‌شان دارد. متاسفانه آدم‌ها از يك جاي مشابه شروع نمي‌كنند. هيچ شكي نيست كه اگر امروز آدم موفق به نظرتان مي‌رسم، از شش ‌سالگي برنامه‌نويسي‌كردن (قبل‌ از اينكه به سن خواندن و نوشتن برسم) تاثير زيادي در آن داشته است. در آن روزها با كامپيوترهاي مدل «اكسپكتروم» مي‌توانستيم دستورهاي مشخصي را با الگوريتم‌هايي انجام داد و درواقع خود اين كامپيوتر تركيب‌ها را تايپ مي‌كردند. به همين دليل من شانس رشد و استفاده از امكانات جديدي از تكنولوژي را داشتم. زماني كه خودمان را با فردي موفق مقايسه مي‌كنيم بايد واقعيت‌ها را هم ببينيم، به جاي اينكه خودمان را سرزنش كنيم كه چرا برخي از افراد موفق هستند و مثلا ما موفق نيستيم! بايد در كنار عوامل ديگر، موقعيت شروع افراد را هم ببینيم.»

از 18 ‌سالگي اسمم را عوض كردم

در كنار حمايت خانواده، اشتياق خودش به يادگيري، آزادي عمل متفاوتي هم در نوجواني تجربه كرد، نامش را به جادي تغيير داد: «معمولا اين نكته را خيلي مفصل توضيح نمي‌دهم؛ البته يكي،‌ ‌دو فرد با نام «جادي» را هم ديدم؛ اما فعلا من جادي فعال هستم! در خانواده ما اين ايده وجود داشت كه وقتي بچه‌ها در سني مثل 18 سالگي اجازه عوض ‌كردن اسم‌شان را دارند. در آن سن ‌و سال دوستانم مرا به اين نام صدا مي‌زنند و خانواده‌ام هم استقبال كردند و اين شد كه امروز همه مرا «جادي» صدا مي‌زنند.»

عاشق هك، دانشجوي مخابرات و جامعه‌شناسي

بعد از 18 ‌سالگي دانشگاه‌ را از خواجه نصير شروع كرد و مسير تحصيلي‌اش هم كمي متفاوت از استانداردهاي مرسوم برنامه‌نويس‌ها بود؛ جامعه‌شناسي خواند. «سال 75 به عنوان دانشجوي رشته مخابرات وارد دانشگاه خواجه نصير شدم. خيلي درس‌خوان نبودم. آن سال‌ها بيشتر در كار هك و سايت بودم و جز چند ترم آخر درس‌ها را جدي‌ نگرفتم. و حدودا در سال 81 براي خواندن رشته جامعه‌شناسي به دانشگاه علامه رفتم. اين رشته را بسيار دوست داشتم و به همين دليل دوره تحصيلي سريع‌تري داشت. البته تمايلي به جامعه‌شناس ‌شدن نداشتم و به همين دليل در اين رشته كار نكردم.»

تا زماني كه بشود، در ايران مي‌مانم

او هم مانند هر دانشجوي برنامه‌نويسي ديگري ممكن است به مهاجرت فكر كرده باشد، حتما در دوران جادي دانشجو هم بستر مهاجرت براي مهاجرت درس‌خوانده‌هاي برنامه‌نويسي فراهم‌تر بود. اما او مهاجرت نكرد. مي‌گويد هم حوصله نامه‌نگاري‌هاي مهاجرت را ندارد و هم تا اينترنت در ايران باشد، خواهد ماند: «من هم مثل همه افرادي كه به مهاجرت فكر مي‌كنند، وقت‌هايي به مهاجرت فكر كرده‌ام اما به دلايل متنوعي مهاجرت نكردم، هميشه هم گفته‌ام كه تا وقتي بشود و اينترنت قابل ‌استفاده‌اي وجود داشته باشد، در ايران مي‌مانم. چون اينجا مفيدتر و بامعناترم. علاقه‌مند نيستم با مهاجرت‌ كردن مثلا بعد از 10 سال يك كارمند در گوگل باشم. اينجا بالاخره حرفي كه مي‌زنم مفيدتر و آموزشي كه مي‌دهيم، كمياب‌تر است و اين احساس تاثيرگذاري بهتري به من مي‌دهد. علاوه بر اين‌ها، اصولا آدم خيلي فعالي در پروژه‌هاي طولاني‌مدت نيستم و چون مهاجرت چيزي با روندي از نامه‌نگاري، پركردن فرم‌ها، درخواست‌ها، به‌روزرساني مدارك و... است، من آدم اين فعاليت‌ها نيستم و مي‌توانم بگويم فعلا مهاجرت نمي‌كنم. به ‌طور كلي اگر روزي در ايران نتوان زندگي كرد و اينترنتي نباشد، مجبور مي‌شوم ايران را ترك كنم.»

فكر نمي‌كنم كار يك برنامه‌نويس لزوما از يك مسوول تميز كردن خيابان دقيق‌تر باشد!

فارغ از نوع آموزش‌هاي جادي، او فرد شوخ و شادي به نظر مي‌رسد كه تصور يك برنامه‌نويس‌ خشك و بي‌احساس را تغيير مي‌دهد؛ شايد غافلگيري و تغيير تصور كليشه‌اي از برنامه‌نويس‌ها توصيف بهتري باشد: زماني كه حين تدريس‌هايش ميان كدهاي پايتون، مي‌گويد روزها را تلاش كنيد و شب‌ها را خوش بگذرانيد: «نمي‌دانم چرا تصور خشك و كم‌احساس ‌بودن «برنامه‌نويس‌ها» تصور غالبي است كه وجود دارد؟ به نظرم برنامه‌نويس‌ها هم مانند بقيه آدم‌ها هستند. نمي‌دانم كه الزاما يك برنامه‌نويس از يك نويسنده، جراح يا كسي كه مسوول تميز كردن خيابان است، تمركز عجيب‌تري دارد يا نه. تمام اين كارها نياز به برنامه‌ريزي و دقت دارند. اما اينكه اين صفت براي برنامه‌نويس‌ها جا افتاده، شايد به اين دليل بوده كه مي‌خواستند خودشان را راحت كنند؛ به هر حال من بررسي نكردم. اما در نهايت عشق به ديگري براي من بسيار ارزشمند است، چون عشق به ديگري بخش زيادي از توان و انرژي من براي پيش ‌بردن روز و زندگي است؛ چون من بخشي از آدم‌هاي اطرافم، جامعه، كمي بزرگ‌تر، من بخشي از اين بشريت و محيط‌زيست و اين دنيا هستم. هر رنج يا شادي‌ در هر بخشي از اين موارد ايجاد شود، در بقيه تاثير مي‌گذارد. در نتيجه عشق به ديگري بخشي از هويت همه ماست و اگر نباشد يعني مشكلي وجود دارد.»

من آدم خوشگذراني‌ام؛ با تدريس چيزي

كه مي‌دانم كيف مي‌كنم

وقتي به زندان افتاد، خيلي‌ها با هشتگ نخبگان زنداني از او حمايت كردند، اما خودش را آدم باهوشي نمي‌داند و مي‌گويد: «به نظرم من آدم ساده‌اي هستم كه به موضوعاتي علاقه‌مندم. چيزهايي كه مي‌دانم را با ديگران به اشتراك مي‌گذارم. در نتيجه زندگي طولاني به اين روال، جادي هستم كه مي‌بينيد؛ نه آدم خيلي‌ خدمت‌كرده به خلقي‌ام، نه خيلي باهوشم... آدمي هستم كه خيلي از آموختن چيزهايي كه بلد است، لذت مي‌برد. و خب آدمي هستم كه بعد از سال‌ها بودن در اين مسير سعي كردم از اين راه پرت نشوم و آن را به شهرت يا پول و قدرت تبديل كنم. اگر خودم را بخواهم تعريف كنم، بايد بگويم آدم خوشگذراني هستم. اين را به ديگران هم توصيه مي‌كنم. اين خوش ‌گذراندن ممكن است با برداشت عمومي از خوش‌ گذراندن متفاوت باشد؛ براي من چيزي شبيه آموختن و بهتر شدن دنياي اطرافم است، چرا كه هرچه اطراف‌مان بهتر شود، كيفيت زندگي ما هم بهتر مي‌شود.»

پارتنرها، دوستان و سفرهايم مهم‌ترين بخش‌هاي زندگي‌ام

چنين انسان چند وجهي شايد چند اتفاق مهم در طول زندگي‌اش رخ داده باشد كه جنبه‌هاي متفاوتي از ويژگي‌هايش را نشان بدهد. اما او زندگي را يك روند مي‌بيند كه توفيق خيلي عجيبي در آن نداشته است: «من خيلي آدم «لبه»ي چيزي نيستم. مثلا معتقد نيستم كه الان در لبه تاريخي يك اتفاق عجيب و غريب هستيم! يا مثلا بگويم الان در يك نقطه عطف عجيبي از زندگي‌ام قرار دارم. در نتيجه زندگي من يك روال است؛ به اين معني نقطه عطف خيلي حساسي در زندگي‌ام پيدا نمي‌كنم. اما اگر بخواهم خيلي رمانتيك پاسخ بدهم، احتمالا اولين كامپيوتري كه ديدم، چنين نقطه عطف زندگي‌ام بود. به ‌طور كلي وقتي به گذشته‌ام نگاه مي‌كنم و بيشترين چيزي كه در ذهنم ماندگار است، پارتنرها (شريك‌هاي عاطفي‌)ام هستند، در كنار آنها دوستانِ عميق و سفرها مجموعاً نقطه‌هاي حساس و مهم زندگي من هستند.»

نمي‌توانم كنار بايستم و بگويم سياسي نيستم

ماندنش در ايران همانا و فعاليتش در شبكه‌هاي اجتماعي و اظهارنظرهاي سياسي هم همان؛ با نسلي از برنامه‌نويس‌هايي كه مي‌شناسيم، متفاوت است. تحصيل جامعه‌شناسي مسير زندگي‌اش را تغيير داد، از فرصت اظهارنظر سياسي و جامعه‌شناختي پرهيز نمي‌كند و مسير مطالعات جامعه‌شناسي‌اش را اين طور توصيف مي‌كند: «من اصطلاحا خيلي آدم كامپيوتري‌اي بودم. عميقا در دنياي هك، برنامه‌نويسي و... غرق بودم. بعدها در دانشگاه با مشكلات و خيلي از مسائل اين جهان آشنا شدم و فهميدم خيلي چيزهاي مهم‌تري در جهان وجود دارد؛ اتفاق‌هايي كه مستقيم در زندگي ما تاثير مي‌گذارند و من نمي‌توانم كنار بايستم و بگويم سياسي نيستم. در نهايت در يك جامعه شما در يك رنج بشري به ‌طور ناگزير شريكيد و آدم‌ها به آن رنج بشري به‌ نوعي وصلند. ما ممكن است با يك فرد غمگين در اتوبوسي هم‌مسير شويم، ممكن است آن فرد رنج‌ كشيده، كارمند رستوراني باشد كه ناهار مرا تهيه مي‌كند يا تعميركاري باشد كه براي كاري به او زنگ مي‌زنم، به همين دليل همه به‌هم بستگي داريم؛ هرچه همه سالم‌تر باشيم، جامعه امن‌تر، سالم‌تر و بهتري خواهيم داشت. در نتيجه نمي‌توان مدعي شد كه من يا فردي در يك جامعه، آدم‌ ايده‌آل و معيار خوشبختي هستم/ باشد، من و ما در نهايت متوسطي از جامعه‌ و اطرافيان‌مان هستيم، درنتيجه با علم به اين مسائل حس كردم كه علوم انساني و جامعه‌شناسي مهم است.»

دنياي بيرون از زندان عدالتي ندارد!

همين انديشه بي‌تفاوت ‌نبودن نسبت به اطرافيان موجب مي‌شد كه در لحظه‌هاي حساسي از اتفاق‌هاي سياسي و اجتماعي كشور در پادكست شخصي‌اش با زبان راحت و همراه با طنز ساكت نباشد و بي‌پروا انتقادهايش را بگويد. در ماه‌هاي اخير به زندان افتاد و در زندان فشافويه ميان صدها زنداني ديگر زندگي متفاوتي را براي سه ماه تجربه كرد. با اين حال باور دارد در بخشي از رخدادهاي زندگي توانايي تغيير حداقلي دارد و در برخي ديگر اما مكانيزم تصميم‌گيري‌ها از درك انسان خارج است: : «درباره دشواري‌هاي فردي و اجتماعي زندگي به باور دارم كه دست‌كم در سطحي از امور مي‌توانم تاثيرگذار باشم، به همين دليل احساس ناتواني مطلق در يك امر خاص نمي‌كنم. و جامعه‌شناسي به من شكلي از فلسفه زندگي را آموخت كه به اين بينش كمك مي‌كند؛ مثلا اخيرا با اتهامات عجيبي و غريبي زنداني شدم. حكم حبس 6 سال دريافت كردم و درنهايت در جريان عفو اخير، حكمم بخشيده شد. در حين اين اتفاق خيلي حس غريبي نداشتم، فكر مي‌كردم كه اينها هم روند زندگي است و جريان زندگي دارد پيش مي‌رود. بخشي از اين رنج‌كشيدن‌ها از خواستن مي‌آيد؛ اگر من حتما معتقد باشم كه در بيرون [از زندان] حتما بايد عدالت وجود داشته باشد، حتما رنج مي‌كشم، من الزاما به اين امر معتقد نيستم، معتقدم جهاني در جريان است، اتفاقي در اطراف ما در حال رخ دادن است و من هم در بخشي از اين جهان با ويژگي‌هاي خاصي به دنيا آمدم، افرادي در اين جهان وجود دارند كه توان تصميم‌گيري حيات و ممات آدم‌ها هم در دست يك گروه ديگري است كه حداقل من مكانيزم تصميم‌گيري‌شان را متوجه نمي‌شوم. براي مثال وقتي با حداكثر حكم مرتبط با تباني عليه نظام متهم شدم، به خودم گفتم فعلا رنج ‌كشيدن نياز نيست و به هر حال اينها زورشان زياد، دستبندشان محكم و ديوارها هم بلند است و من حق دانستن فلسفه تصميم‌شان را هم ندارم. و به همين دليل بهترين كارهايي را كه مي‌توانستم در آن زمان انجام بدهم، ساختم. به نظرم اين روشي است كه خيلي از اين رنج را كم مي‌كند. باور دارم كه خواستن اينكه هر كسي به حقش برسد، اين رنج‌آور است، چون اين واقعيت مطلوب در جهان اتفاق نمي‌افتد. من اين شادي، خوشبختي و... را براي خودم مي‌خواهم، اما مكانيزم دنياي بيرون متفاوت است، اصولاً عدالت به اين معنا وجود ندارد و اين راهي است كه با دشواري‌هاي زندگي‌ام كنار مي‌آيم.»

«پاشو حبستو بكش، چقدر مي‌خوابي!»

با همان روحيه شاد كه انگار دارد از چيز عادي در ميان اتفاق‌هاي روزانه زندگي صحبت مي‌كند، درباره زندان مي‌گويد، زندگي ميان انسان‌هايي كه با جهان او تفاوت زيادي داشت و از آنها هم به قول خودش اصطلاح‌هاي جالبي ياد گرفت: «طبيعي است كه آدم‌ها پس از زندان تغيير كنند؛ زندان بيشترين جايي بود كه ركيك ‌حرف زدن آدم‌ها را ديدم. بيشترين ميزان سيگار كشيدن را ديدم. البته من يك مدل خلاف ‌حرف زدن خاصي را پيش از زندان داشتم اما احتمالا ديدن اتفاق‌هاي جديد در زندان با افراد زيادي كه تاكنون در زندگي‌ام نديده بودم، تجربه متفاوتي برايم بود. به‌خصوص وقتي در زندان فشافويه به عنوان يك زندان واقعي با گروهي چندصدنفره از آدم‌هاي دستگير شده مواجه شدم اصطلاح‌هاي متفاوتي ياد گرفتم و برايم جالب بود.»

روزي خاطرات زندانم را خواهم گفت اما يكي از اتفاق‌هاي خنده‌داري كه از زندان به ياد دارم، اين بود كه اگر كسي زياد از حد مي‌خوابيد، بيدارش مي‌كردند و مي‌گفتند: «پاشو حبستو بكش، چقدر مي‌خوابي!»

رضايتم از زندگي به شهرتم بستگي ندارد

اگر چنين فرد محبوبي را در زندان تصور كنيم، شايد نگراني فراموش ‌شدن يا كم‌ شدن محبوبيت يكي از نگراني‌هايش باشد. او محبوبيت يا شهرت لزوما علت خوشبختي نمي‌داند: «من فردي نيستم كه سطح رضايت زندگي‌ام به شهرتم بستگي داشته باشد، حتي از ميزان شهرت فعلي‌ام هم خيلي شاد نيستم. درنتيجه نگران اينكه ديگران مرا فراموش كنند هم هرگز نبودم. كاملا مي‌دانستم كسي در اين مدت كوتاه مرا فراموش نمي‌كند و از سويي ديگر رضايت خاطر غريبي نسبت به اينكه آدم‌ها مرا مي‌شناسند، نداشتم. درواقع اميدواري‌ام به زندگي به ميزان شناخت آدم‌ها از من يا شهرتم بستگي ندارد، با همين انديشه، احساس نمي‌كنم كه اگر كاري كردم همه بايد قدردان من باشند، من زندگي شاد خودم را دارم، اگر فردي چيزي از من ياد گرفت حس خوبي دارم.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری