• ۱۴۰۳ شنبه ۱ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 21 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۳ مرداد

روزگار تازه یک‌بار رفوزه‌شد‌گان

روایت «علیرضا نبی» از به‌کارگیری افراد دارای سوء‌پیشینه و پرورش ده‌ها کارآفرین از میان آن‌ها

محمد لطیفی

روزنامه‌نگار

«اینجا شرط استخدام سوء‌پیشینه است»؛ این نوشته روی تمام محصولات کارخانه فردی است که البته مهم‌ترین کارخانه‌اش تلاش برای هدایت انسان‌های بزهکار به سمت کار سالم و کارآفرینی است و حالا ده‌ها زن و مردم با پیشینه اعتیاد یا متهم به قتل را به سمت کسب‌ و‌ کارهای بومی هدایت کرده‌است؛ «علیرضا نبی» پیش از آغاز گفت‌و‌گو و در آستانه روز زن به کیف و بسته همراهش اشاره می‌کند و می‌گوید دل توی دلش نیست تا هدیه‌های تازه را برای زنان همکارش ببرد و با شعفی وصف‌ناپذیر می‌گوید که شور و شادی زنان همکارش هنگام دریافت این هدایا را با دنیا عوض نمی‌کند. قصه مردی ۵۴ ساله که از فقر شدید و روزنامه‌فروشی به چندین کارخانه محصولات غذایی در ایران رسیده حالا تا اندازه‌ای برای ایرانیان آشنا است اما بخش کمتر مورد توجه قرارگرفته از این قصه، پرورش کارآفرینان اجتماعی است؛ در هر گوشه از ایران حالا می‌توان زنانی را یافت که از زیرهشتی یا همان در انتظار قصاص و اعدام ‌بودن یا اعتیاد خانمان‌سوز حالا به کسب‌و‌کاری برای خود رسیدند و در این مسیر سفرهای فراوانی هم گسترده‌اند. فصل‌مشترک سخنان چندین نفر از این زنان در گفت‌و‌گو با «اعتماد» به یک جمله ختم می‌شود که «وظیفه ما گسترده‌ترکردن سفره کارآفرینی برای همه زنان سرپرست خانوار، افراد با پیشینه اعتیاد یا متهمان به قتل و حبس‌های ابد است.» گویی حالا همه یک مانیفست مشترک دارند که کارآفرینی یعنی ادامه ‌دادن و گسترده‌ کردن سفره‌ای که کسی بی‌نان نماند و سو‌ءپیشینه نه یک انگ که حتی فرصتی برای یافتن کار باشد. مرد پشت این سفره‌های گسترده اما خود چه گذشته‌ای دارد و چگونه این همه متهم به قتل و جرم و جنایت ترسناک را به کار و مدیریت کشانده و سامانه به‌کارگرفتن این افراد دقیقا چگونه است؟ در شرایطی که عبارت «متهم به قتل» برای بسیاری از شهروندان ایرانی ترسناک است، چگونه یک متهم به قتل چندین خط تولید کارخانه را مدیریت می‌کند و اصلا متهمان به جرائم خطرناک به شکل و شیوه‌ای در محیط کار با هم تعامل می‌کنند؟ این گفت‌و‌گو با «علیرضا نبی» نه تنها قصه این کارآفرین اجتماعی را تعریف می‌کند که روایتی از پرونده به ‌کارگرفتن متهمان جرائم سنگین و شیوه کارگرفتن از آن‌ها هم هست.

 

مکتب‌خانه‌ای برای سفره‌انداختن

«من علیرضا نبی هستم و در زمانی زندگی می‌کردم که کار ارزشمندترین اتفاق آن روزها بود.» این روایت مدیر یک کارخانه نامدار زیتون در مشهد از دوران کودکی خود است. نبی که زاده ۱۳۴۷ در مشهد است، روایت خود از آن دوران را با کمک‌ گرفتن از کلمه «سفره‌انداز» ادامه می‌دهد: «در آن دوره آدمی که کار می‌کرد مؤمن و باخدا خطاب می‌شد. به همین دلیل همه دوست داشتند که فعالیتی را انجام بدهند و به‌اصطلاح سفره‌انداز باشند. کار مانند مکتبخانه‌ای بود که ما را مدیریت می‌کرد و آموزش‌هایی را به ما می‌آموخت. ما پسر بودیم و در آن روزها رسم بر این بود که پسرها در هوای تاریک از خانه خارج شوند و در تاریکی هم به خانه بازگردند. در آن روزها هرچه بیشتر به کوشش و فعالیت می‌پرداختی از امتیازات فراوانی هم بهره‌مند می‌شدی و هیچ خبری از رانت و قدرت نبود.» نخستین کارآفرینی یا کسب درآمد کودکی به‌نام «علیرضا» اما به روزنامه گره خورده است: «من در آن زمان تنها یک ‌چیز بلد بودم که روزنامه را یک تومان خریداری کنم و حدود 15 ریال به فروش برسانم و در این بین انعام بود که نقش به‌سزایی داشت. انعام زیبا بود زیرا به کار خوب تو توسط افرادی پاداش داده می‌شد که شاید دلیلی برای آن تشویق و هدیه نبود. در همان روزها افرادی از کودکی 8 ‌ساله، روزنامه را به قیمت دو تومان می‌خریدند که پاداشی کار کودک یک‌وجبی هم بدهند. شاید همین پاداش در ترغیب آدم‌های آن دوران به کارکردن نقش فراوانی داشت؛ برای من و اطرافیانم که حقیقتا این ‌طور بود. ما چیزی تحت عنوان کار بد یا خوب نداشتیم و ماهیت کار کردن پاک و مقدس بود. بیکاری هیچ جایی در آن زمان نداشت و بسیار اتفاق نامبارک و ناصوابی بود. اگر در میان هم سن و سال‌های من جستجو کنید به ‌خوبی می‌فهمید که کارکردن و یخ زدن دستان و انجام کارهای خدماتی مثل واکس زدن امری طبیعی بود. من تعجب می‌کنم که نسل کنونی با این ادبیات بسیار غریب هستند و از شنیدن حرف‌های من شگفت‌زده می‌شوند.»

 

نخستین کارمند علیرضای نوجوان؛ مادر

زندگی علیرضای نوجوان اما در ۱۲ سالگی به دنیای پر نقش‌ و‌ نگار پارچه گره می‌خورد: «من به‌ صورت رسمی در سال 1362 و در سن 12 سالگی اولین کارگاه چاپ پارچه مشهد را بنا نهادم. شاید باورتان نشود اما من در آن مدت، ساعت کاری از دستم دررفته بود و نمی‌دانستم 20 ساعت کار می‌کنم یا 24 ساعت اما از خلق چنین تصاویری روی پارچه لذت می‌بردم. من هیچ شناختی از نیروی انسانی و کارمند اداری نداشتم و یک نفر که سواد دانشگاهی بالایی نداشت اما از سواد اجتماعی بسیاری بهره‌مند بود به‌عنوان اولین کارمند چاپ نبی شروع به کار کرد؛ آن شخص مادرم بود.» اما کودکی ۱۰-۱۲ ساله آن‌هم ساکن مشهد چگونه پا به تار و پود پارچه گذاشت و این آشنایی و کار تازه از کجا آمد؟ کمی سکوت می‌کند و با شور و شعف به حدود 40 سال پیش و روزهای نخستین انقلاب ایران برمی‌گردد: «من یک بی‌قراری به نام نقاشی داشتم. برای اینکه شغل پدر را دوست نداشتم راهی شهر شدم و به تک‌تک مغازه‌ها مراجعه می‌کردم تا شغلی را پیدا کنم. وارد یک کارگاه نقاشی در زیرزمینی شدم و بوی گواش رنگی که به مشامم خورد، حالم بهبود یافت و دائما دوست داشتم که از هوای آنجا تنفس کنم. به صاحب آن کارگاه گفتم که کارگر نمی‌خواهید؟ و جواب داد که تو بسیار بچه هستی و به درد این کار نمی‌خوری. به صاحب آن کارگاه گفتم که به‌اندازه چای ریختن می‌توانم و از من برمی‌آید و بالاخره به‌عنوان آبدارچی در آن کارگاه مشغول به کار شدم. شیفتگی من به نقش ‌و ‌نگارهای پارچه و طرح‌هایی که روی آن چاپ می‌شد از یک طرف و علاقه به ذات کار هم از طرفی دیگر شرایطی ساخت که دو سال بعد از استخدام من در آن کارگاه، توانستم سرپرست کارگاه شوم و 17 نیروی زن و بچه‌دار را هم به کار بگیرم.»

 

تیمار دردها نه مجازات

انعامی که از فروش روزنامه‌ها به دست آورده بود و دستمزد دو سال کارگری، سنگ‌بنای نخستین کارآفرینی علیرضا نبی شد و حالا نوبت استخدام نیروهای کار بود که همین‌ جا از عبارت «تیمار دردها» استفاده می‌کند؛ اصطلاحی که به ‌نظر در سال‌های بعد هم همراه او ماند و زمینه‌ساز ایده اصلی کارآفرینی‌اش شد: «در آن زمان من و افرادی که در اطراف هم حضور داشتیم از طبقه آسیب‌پذیر بودیم و این امکان انتخاب چیزی را به ما نمی‌داد. پس از انقلاب آسیب‌ها دسته‌بندی شد و متأسفانه شکل پاندمی به خود گرفت. استدلال من این است که ما سه میلیون آسیب‌دیده و 83 میلیون هم جمعیت داخل مرز کشورمان داریم. پس ما از فقر رنج نمی‌بریم و از تغافل آسیب‌پذیر شدیم. در آن زمان کسی را دسته‌بندی نمی‌کردند و همه را یک آسیب می‌دیدند. مردم به تیمار دردها می‌پرداختند نه مجازات آن.» اما آیا این روند و کارگاه آغاز یک مسیر کارآفرینانه بود و کارآفرینی به نام علیرضا نبی از این نقطه به آفرین کار پرداخت؟ پاسخش اما نگاهی به شرایط جامعه در آن دوران دارد: «نمی‌دانم از چه زمانی کارآفرین شدم. نمی‌خواهم به یک جریان پلاک بزنیم. وقتی در جایی همه تجارب مشترک داشته باشند به یکدیگر کمک می‌کنند. در زمان شاه ما هیچ پشت و پناهی نداشتیم و متولیان هم بیرون از قصر خود را نمی‌دیدند. من 12 ساله بودم که کارگاه چاپ را تأسیس کردم؛ در آن زمان امکان اجاره یک کارگاه درست‌ و حسابی را نداشتم و مجبور شدم که یک اتاق از مسافرخانه‌ای را اجاره کنم. در آن مسافرخانه زهرا خانمی زندگی می‌کرد که روزها در بیمارستان مشغول بود. وقتی دید که با مادرم شبانه‌روز کار و فعالیت می‌کنیم ساعاتی را پس از بیمارستان به کنار ما می‌آمد تا هرچه سریع‌تر سفارش‌ها را تحویل بدهیم. ما پس از سه ماه به سه نفر رسیدیم و پس از یک سال به 9 نفر. ما بزرگ و بزرگ‌تر شدیم و پس از چند سال به کارگاه بزرگ چاپ نبی تبدیل شدیم. کارآفرینی که به آن اعتماد کنند قطعا علیرضا نبی خواهد شد. اگر کسی به شما اعتماد کرد و کارآفرین شدید، شما هم به کس دیگری اعتماد کنید تا او هم در این مسیر قدم بگذارد.»

 

از کارگاه چاپ تا رفوزگی و رسیدن دنیای زیتون

مردی که عشق و علاقه‌اش به نقاشی و بوی رنگ از او صاحب یک کارگاه چاپ پارچه ساخت، چگونه به زیتون رسید؟ پاسخ نبی اما پای یک‌ سال درجازدن در درس را به میان می‌کشد: «کسب ‌و کار وقتی آغاز می‌شود بسیار محدود است. علیرضا نبی یک چاپخانه پارچه در مسافرخانه تأسیس کرد و سبب اعتراض مسافران و مهمانان آنجا شد. صاحب این مسافرخانه مرا از آنجا بیرون کرد و دلم شکست و سراغ امام رضا رفتم. این بیرون کردن باعث شکل‌گیری اتفاقات شیرین در کسب ‌و کارم شد. معلمی به من کمک کرد و زیرزمینی را در اختیارم قرارداد تا فعالیت خود را دوباره آغاز کنم. از شهر قم سفارش پارچه‌های مذهبی را به من دادند و خلاقیتی که در تولید این پارچه‌ها به کاربردم سبب افزایش خواسته‌ها شد. دیگر آن زیرزمین برای سفارش‌ها مردم ظرفیت مناسبی نداشت و من مجبور شدم که دوباره به حاشیه شهر بروم و در قلعه ساختمان مشهد فعالیت خود را گسترده‌تر کنم. پرده روی مزار امیرالمؤمنین، سیدالشهدا و حضرت ابوالفضل از افتخارات و تولیدات کارگاه این دوره است و به این موضوع افتخار می‌کنم. به ‌جایی رسیدیم که دیگر خانه‌های اطراف هم به تولید می‌پرداختند و تولید پوشاک نبی هم از اینجا و ظرفیت کارهای خانگی شکل گرفت. من واقعا تولید را بلد نبودم و حتی شب‌ها به درس خواندن مشغول بودم چون پنجم ابتدایی را رفوزه شده بودم؛ رفوزه‌شدنی که تا به ‌حال آن را جایی نگفته بودم. کارآفرین بی‌قرار تولید و توسعه است و بدترین روز یک کارآفرین جمعه است. این روند طی شد تا درنهایت و در 17 تیر 1384 کارخانه زیتون نبی متولد شد. هفت بار از زیتون در قرآن نام ‌برده شده و میوه صلح و دوستی است. من زیتون را انتخاب نکردم و آن مرا انتخاب کرد و حالا کار به جایی رسیده که یک هزار و 57 نفر در این کارخانه زیتون مشغول به کار هستند.» اما کودکی روزنامه‌فروش در آن روزهای سخت و پر از مشقت و در رویاهای کودکانه خود آیا قرار گرفتن تصویر خود در صفحه یک روزنامه هم را هم دیده بود؟ در روزهایی که به گفته خودش عکس یک روزنامه‌ها خاندان سلطنتی بودند آیا فکر می‌کردید که روزی کودکی فقیر به جلد مجلات و روزنامه‌ها برسد؟ نبی در پاسخ به این پرسش هم می‌گوید: «اگر صادق باشم من در آن‌ روزها جز به فروش روزنامه و خرید نان آن روز خانواده‌ام فکر دیگری نمی‌کردم. الان هم خود را شایسته عکس مجلات نمی‌دانم و خوب می‌دانم که من مسوول اشتغال افراد آسیب‌دیده هستم. پس اگر الان جلوی دوربین قرار گرفتم به لطف آن‌ها است. ایران بهشت آبرو بردن اسطوره‌ها است. باید سعی کنیم هرکاری که انجام می‌دهیم مبارک باشد و مبارکی آن به نیت مربوط است. برای موفقیت به دو تلاش نیاز است: یکی تلاش ذهنی و دیگری تلاش جسمی.»

 

شرط استخدام سوءپیشینه؛ شعاری برای برندینگ یا جمله‌ای از دل؟

«اینجا شرط استخدام داشتن سوءپیشینه است. این جمله که سبب شناخت بسیار زیاد محصول کارخانه نبی شده آیا برآمده از اتاق فکر فروش کارخانه است یا روایتگر یک زندگی؟» نبی در پاسخ به این پرسش هم قصه متفاوتی را بیان می‌کند: «پرسش بسیار خوبی است؛ من این جملاتی که می‌خواهم بگویم را هیچ جایی بیان نکردم. برای اقداماتی که تاکنون صورت گرفته هیچ ‌وقت و هیچ کجا برنامه‌ریزی انجام نشده است. من با دلم تصمیم گرفتم و با دل هم حرکت کرده‌ام. برای شعار کارخانه هم کسی برنامه‌ریزی نکرده است. ما با معتادان، مادران تنها و زندانیان کار می‌کردیم. دائما به یکدیگر می‌گفتیم که کسی نباید از این موضوع بویی ببرد چون ممکن است که هیچ‌ وقت محصولات مارا تهیه نکنند. اینها رازی است که تاکنون بازگو نکردم. به من از فروشگاه شهروند تماس گرفتند که محصول را مردم خریداری می‌کنند اما در سطل زباله می‌اندازند. روی محصولات ما هیچ علائمی نبود اما ویزیتورها گاهی به فروشندگان می‌گفتند که این اجناس را معتادان و زندانیان تولید می‌کنند و مغازه‌داران کالاها را برگشت می‌دادند. راز ما توسط یک روزنامه‌نگار افشا شد. یکی از اقوام فردی که معتاد بهبودیافته در کارخانه مشغول به کار بود، کار خبرنگاری می‌کرد و این خبرنگار به ‌صورت ناشناس به کارخانه آمد که مثلا به فامیل خود سر بزند. ما از این موضوع اطلاعی نداشتیم تا اینکه صبح فردا روزنامه را در دکه‌های روزنامه‌فروشی مشاهده کردیم. من در آن زمان صدای تپش قلب خود را نمی‌شنیدم و با خود می‌گفتم که خدایا بیچاره شدم. با مدیران هم‌اندیشی کردیم و به نتیجه رسیدیم که ویزیتورها را به دکه‌ها بفرستیم و هرچه روزنامه وجود دارد، جمع‌آوری کنیم. روزنامه ظهر همان روز تجدید چاپ شد و دوباره همه را خریداری کردیم و برای اولین بار در سال روزنامه سه بار تجدید چاپ شد. فهمیدیم که دیگر فایده ندارد و دست به دعا بردیم. تمامی بچه‌ها را صدا زدیم که به نمازخانه بیایند. به همه گفتم دیگر کاری از دست من برنمی‌آید و احتمالا تا فردا باید جمع‌ کنیم و برویم. هر جور که می‌توانید از خدا بخواهید و منم مثل شما می‌نشینم و از خدا می‌خواهم که کمک‌مان کند. فردا انگار معجزه‌ای شد و کلی نیکوکار با ما تماس گرفتند. از پخش‌های تمام کشور به ما اعلام کردند که بدون اینکه از شما سودی دریافت کنیم به فروش محصول تولیدی شما می‌پردازیم. فروش شرکت افزایش چشمگیری پیدا کرد؛ تیتر روزنامه در آن روز این بود که «اینجا شرط استخدام داشتن سوءپیشینه است». معجزه آن روز به شعاری تبدیل شد که امروز روی در تمامی محصولات شرکت ما است.» بخش مهم سخنان نبی اما روایت او از همکاری افرادی متهم به قتل یا زورگیرانی نامدار و همچنین افرادی با سابقه اعتیاد شدید با همدیگر است؛ او می‌گوید شاید برای بسیاری باورپذیر نباشد اما ساده‌ترین کار ما همین است و تاکنون کمترین درگیری یا بحثی دراین‌باره وجود نداشت و این انسان‌ها به معنای واقعی کلمه یک خانواده سالم را شکل داده‌اند؛ خانواده‌ای که در آن افرادی لذت تیمارگری را چشیده‌اند و خوب می‌دانند که دیگر دوره دردزایی از آنها گذشته است و باید التیامی بر دردهای همدیگر باشند. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری