مرگ و جاودانگي
نگرشي به مساله « مرجعيت» در ادبيات داستاني ايران
محمد تقوي نویسنده
آيا در ادبيات داستاني ما نوعي مرجعيت وجود دارد؟ بله وجود دارد و مخاطب، نويسنده و منتقد ادبيات داستاني براي درك دقايق ادبيات داستاني ناگزير است به اين مراجع مراجعه كند. نكته اصلي اين است كه ادبيات داستاني نوين در لحظه گريزان حال اتوريته مرجعيت حاكم را به چالش ميگيرد. نويسندگان هر نسل داستانها و مقالاتي نو خلق ميكنند، آثاري كه با مراجعه به مرجعيت اتوريته قابل فهم و تحليل نيستند يا مخاطب عام براي ارتباط با اين آثار احتياج به فرصت، راهنمايي و آموزش دارد. ادبيات نوين بهرغم عدول از چارچوبها و قوانين اتوريته زيبايي ميآفريند، آرام آرام در مخاطب و جامعه تاثير ميگذارد، خودش را تحميل ميكند و براي هميشه معيارهاي ادبيات داستاني را متحول ميكند و براي چند صباحي خود تبديل به مرجع و اتوريته ميشود. براي درك اين معيارهاي نوين بايد به داستانها، مقالهها و مصاحبههايي رجوع كرد كه خداوندگاران اين آثار نوشتهاند و پس از آن به آثاري كه محققان و دانشگاهيان و ديگران در مورد آنها مينويسند. منظورم اين نيست كه هر داستان جديد يا هر نويسنده جواني شايسته اين جايگاه يا صاحب اين خانه باشد، به هيچوجه. اين خانه استيجاري است و صاحبخانه فروشنده نيست.
در مورد ديناميسم زيباييشناختي مرجعيت چند كلمهاي عرض كردم اما تنها عامل تعيينكننده جايگاه مرجعيت عنصر زمان و البته مفهوم زمانه يا دوران است. شايد در ميان هر نسل از داستاننويسان ايراني يكی، دوتايي توان پنجهدرانداختن با شواليه زمان را داشته باشند. آثاري كه در زمان حال خواننده دارند، محترم و قابل ستايش هستند. نويسنده در اين حيطه براي خوانندهاي مينويسد كه ميشناسند اما مخاطب آينده ناشناس و پنهان است و تحت تاثير عوامل ناشناختهاي است و معلوم نيست كه با خوانندگان گذشته همسان باشد. تازه معلوم نيست هر اثر نويسندگان مرجع ماندگار بشود. نيما يوشيج ميگويد: «همه اشعار مرا نخوانيد و بيهوده وقت تلف نكنيد! من شعر زياد گفتهام؛ اما همه يكدست نيستند... خوشههاي دانه نبسته را هيچوقت خرمن نكنيد!». نيما خود پيشبيني ميكند «آنكه غربال را به دست دارد از عقب كاروان ميآيد.» نويسندگان فقط ميتوانند اين غربال را تصور كنند. به همين دليل هر داستاننويسي ممكن است دچار توهم جايگاه مرجع بشود. مرجعيت رابطه مستقيمي با زمانه و چيزي دارد كه آن را جانمايه دوران و زمانه مينامم. عاملي كه دههها و قرنها را به هم مربوط ميكند. فكر نميكنم هيچ فردي بتواند اين فرآيند را كنترل كند.
خصلت تعيينكننده ديگر مرجعيت جنبه انقلابي آن است كه باعث تحول و پيشرفت ميشود و به سوالهايي جواب ميدهد كه مراجع پيشين نميتوانند به آنها جواب بدهند يا اصولاً سوالها و سائلين را به رسميت نميشناسند و آنها را انكار ميكنند. گمانم بر اين است كه به همين دليل پيوسته به مرجعيت نوين نياز پيدا ميكنيم چون هيچ معياري ابدي و هميشگي نيست و انسان پيوسته به تحول نياز دارد. شايد جنگ مراجع پيشين و پسين اشاراتي هم داشته باشد به دو خصيصه متضاد انسان: ميرايي و ميل به جاودانگي. شايد مرجعيت حاكم ميل به جاودانگي داشته باشد و در برابر حقيقت مطلق و انكارناپذير مرگ مقاومت بكند. ميگويند كاملترين تعريف انسان، اين است كه انسان موجودي است ناقص. شايد پذيرفتن اين نقص سخت باشد شايد هم بتوانيم بهتدريج بر خودمان غلبه كنيم و بياموزيم كه به رسميت شناختن همين نقصان و پذيرفتن همين جاي خالي انگيزه جستوجوي جاودانه ما براي كمال باشد. ببينيد اصحاب سبعه و بزرگاني مثل جلالالدين همايي و بهار و ديگران چقدر در مقابل نوآوريهاي نيما مقاومت كردند. امروز شايد براي ما درك اين نكته دشوار باشد كه در دوره استيلاي مدرنيسم حكومتي چرا و چطور نويسنده مدرنيست بزرگي همچون صادق هدايت را بهدار مجازات و مكافات خود آويختند.
شايد پرسشگر، مرجعيتي عامتر و وسيعتر را در نظر دارد، مرجعي نوين كه معيارهايي نو براي عرضه داشته باشد و بتواند در سطح اجتماع نقش بازي كند و در اين سطح به سوالهايي در مورد عدالت اجتماعي جواب بدهد زمانه ما دوران تخصص است و عليالقاعده بايد به كساني مراجعه كنيم كه جامعهشناسي و سياست خوانده باشند و با ساز و كار اجتماع آشنا باشند. نكته اينجاست كه مرجعيت اتوريته خود صف درازي از انواع متخصصان در التزام ركاب دارد كه جواب همه آنها يكي است. معلوم نيست چرا اين مراجع سياسي و اجتماعي و فرهنگي و اقتصادي و... بهتدريج جايگاه خودشان را از دست ميدهند و ديگر به آنها مراجعه نميكنند. چرا مرجع اتوريته كه تا ديروز خود پيشتاز و انقلابي بود و آمده بود تا آن جاي خالي را پر كند حالا فقط براي خودش ميجنگد و به جاي جواب دادن به مراجعان اصولاً جاي خالي را انكار ميكند؟ يك مثال خيلي واضح همين صدا و سيماي خودمان است كه قرار بود رسانه مرجع باشد اما حالا تبديل شده است به يك جاي خالي و مخاطب را ناگزير به جستوجوي مرجعي ديگر ترغيب ميكند.
جامعه وقتي مرجعيت خودش را از دست ميدهد كه نهادهاي اجتماعي يك كشور يا دولت فرضي با كارشناسان رسمي بسيار به سوالات نوين جوابهاي كهنه بدهد. در اينصورت بهتدريج جامعه با يك جاي خالي مواجه ميشود، با يك سوال بيجواب، با يك سياهچاله كه عالم و آدم را درخود فرو ميكشد و با يك وضعيت اضطراري مواجه ميشويم. چه كسي ميتواند نقش مرجع اضطراري را بازي كند؟ آيا يك فوتباليست يا يك هنرپيشه يا نويسنده محبوب ميتواند در يك برهه كوتاه نقش مرجع را بازي كند؟ اگر آگاه و دانا و دلسوز باشد چرا كه نه. ببينيد در وضعيتي اضطراري كه زلزلهاي مهيب كشور را لرزانده بود يك نويسنده و استاد دانشگاه محبوب، نقش مرجع اضطراري را بازي كرد و بسياري از مردم به كمك شتافتند و به اين نويسنده خوشنام مراجعه كردند و مرجع اضطراري توانست نقش انساني و اجتماعي خودش را به نيكي بازي كند و دهكدهاي از جنس اميد بسازد.
كساني در كلمبيا معتقد بودند كه اگر گابريل گارسيا ماركز با رييس دولت كلمبيا درگير نميشد و به جاي آن خودش را كانديدای ریاست جمهوری ميكرد شايد راي ميآورد و به جاي اينكه به مكزيك فرار كند بر صندلي رييسجمهور كلمبيا مينشست. شايد به همين دليل باشد كه در پيشرفتهترين دموكراسيهاي دنيا احزاب به دنبال جذب هنرپيشهها و سلبريتيها هستند. دلايل و روند تبديل شدن يك انسان منفرد به يك سلبريتي به اين آسانيها نيست. وگرنه هر كسي ميتوانست خودش را چنين جا بزند. واقعيت اين است كه راه فتح قلوب مردم راه ناشناختهاي است و هنوز اطلاعات و دانش ما در اين مورد كافي نيست. اين فرآيند يك حادثه است و خيلي قابل برنامهريزي و پيشبيني نيست. شايد از دور به نظر برسد كه چهرههاي مشهور مرتب در حال گرفتن شهرت و ثروت و امتيازات ديگر از اجتماع هستند اما بررسي زندگي بسياري از مشاهير نشان ميدهد آنها بيش از آنچه در ظاهر ميبينيم هزينه ميدهند. شايد اصولاً بتوان بخشي از دلايل تولد يك سلبريتي را در هزينهاي جستوجو كرد كه آنها در خلوت و جلوت پرداخت ميكنند. چه كسي باور ميكند يك كمدين بتواند يك ملت را در يك جنگ ميهني رهبري كند؟ ميگويند محبوبيت ماركز به حدي همهگير بود كه به او لقب گابو داده بودند حتي كارتلهاي وحشتناك امريكاي لاتين دوستدار او بودند و ماركز اجازه داد تا اكيپي از گنگسترها چشمهاي او را ببندند و براي ديدار رييس بزرگ به مخفيگاه او ببرند كه سخت دوستدار ماركز بود و به او افتخار ميكرد.
مراجع جايگزين بخشي از روند ناگزير تحولخواهي هستند و اجتماعي كه خودش را از نامزدهاي احتمالي و طبيعي و قانوني محروم كند در عمل راه را براي حادثه باز كرده است. با زمان نميشود جنگيد. آحاد يك اجتماع بايد فرصت كافي داشته باشند تا تشخيص بدهند چه كسي يا چه نهادي اين شايستگي را دارد تا تبديل بشود به شخصيت اصلي داستان. بدون يك شخصيت اصلي نميتوان داستان نوشت. نويسنده در هنگامه داستاننويسي شخصيت اصلي را از ميان شخصيتهايي برميگزيند كه در داستان تاثير ميگذارند. كسي چه ميداند شايد اصلاً اين خود شخصيتها هستند كه نقش خودشان را به نويسنده تحميل ميكنند. اين همه سياست و برنامه و اهداف پنهان و آشكار همه غبار ميشود. مهم نقشي است كه بر ديوار روزگار باقي ميماند.