راهحل يا طرح مساله؟
در باب آنچه «مرجعيت ادبي» ميخوانند
غلامرضا رضايي
نویسنده
به نظرم پشت عنوان انتخابي، يعني «مرجعيت ادبي» مفهوم ديگري جا خوش كرده و آن اصطلاح «روشنفكر» است. بدين لحاظ اگر منظور از مرجعيت ادبي نويسنده، شاعر يا منتقد باشد از حيث ماهوي كارش چيز ديگري است و مانند اصطلاح روشنفكر با تعريفي كه در ذهن داريم، جامعيتي آنچناني ندارد و به قول معروف جامعالاطراف برخوردار نيست تا به نقد و نقادي و بيان ارايه نظريات ديگر بپردازد. با اين حال و با همين مفروضات مورد قبول فكر ميكنم كودتاي 28 مرداد و شكست نهضت ملي، سلطه انديشه چپ، رواج جنبشهاي چريكي و جريانهاي روشنفكري در دهههاي 60 و 70 نزد برخي نويسندگان و شاعران مانند سارتر و... بستر مساعدي در دهه 40 براي پذيرش و باور مرجعيت ادبي مهيا ساخت كه شاكله فضاي هنري آن دوره را شكل داد1. ميدان ادبي در اختيار برخي بزرگان عرصه هنر قرار گرفت و موجب رواج سنتهاي غلط خرقهبخشي، صدور حكم براي ديگر هنرمندان يا مردم و طرح مباحث و پيشنهادهایي شد. نويسندگان و هنرمنداني با تاثيرگذاري پيشگام شدند. آلاحمد بحث هويت و سنت را در غربزدگي پيش كشيد و در مقام مصلحي اجتماعي در همه زمينهها حكم ميراند و شاملو با اقتداري كه در حيطه شعر داشت، در شعر و بيان نظريات به لحن و بياني خطابي رو ميآورد. در شعر: «...خلايق! مستيد و منگ؟ يا به تظاهر تزوير ميكنيد؟/ از شب هنوز مانده دودانگي/ .../اي كاش ميتوانستم...» يا در شعري كه براي ايران درودي ميگويد: «غريو را تصوير كن/ عصر مرا / ... / ما نگفتيم تو تصويرش كن...
هژموني و سلطهاي كه خواسته يا ناخواسته به دليل شرايط اجتماعي - سياسي و بدون ارزشگذاري موجب به حاشيه راندن صداها و ديگر جريانهاي ادبي شد. از جمله انزواي شاعران «شعر ديگر» يا انگ زدن به شاعراني مانند سپهري، نادرپور و... يا اقليت نويسندگاني كه نگاه ديگري به ادبيات و داستان داشتند از جمله شميم بهار، عليمراد فدايينيا و...
ادامه همين روند را به عنوان صداي غالب روشنفكراني حكمدهنده به شكلي تقليل يافتهتر در وجود نويسندگاني چون گلشيري و براهني تا دهه شصت و كمي بعدتر ميبينيم. جاي بحث نيست همه اين بزرگاني كه نام برديم چه از حيث توليد آثار خلاقه و تاثيرگذاري ادبي و چه در دفاع از آزادي قلم و رودرويي با نظام سلطه يا شكستن فضاي سانسور و تشكيل كانون نويسندگان و راهاندازي نشريات فرهنگي و آموزش شاعران و نويسندگان جوانتر، اهتمام جدي داشته و در ادب معاصر اثرگذار بودهاند و مانا. باري، از نيمههاي دهه هفتاد به بعد است كه با بحران روشنفكري و مرجعيت ادبي مواجه ميشويم و بعد از آن تلاشهايي در اين راه صورت ميگيرد كه در نهايت به علت ضعف بنيانهاي فكري به يك مرجعيت محفلي منجر ميشود. آن هم در هستههاي كوچكتر كه بيشتر به نشستهاي چند نفره يا جلسههاي داستاني و شعر ختم ميشود يا مفري ميشود براي شبههنرمنداني كه با در اختيار داشتن ابزار و امكاناتي از قبيل بنگاههاي نشر، جوايز ادبي و داشتن ماهنامه و رنگيننامههاي جور و واجور، چند صباحي موجسواري كنند. واقعيت اينكه بهرغم نقدي كه بر برخي از هنرمندان مانند شاملو، گلشيري و براهني وارد است، خلأ و فقدانشان در فضاي ادبي- فرهنگي جامعه هنوز محسوس است. به هر حال عواملي كه باعث درجا زدن يا خاموش شدن صداي غالب يا مرجعيت ادبي شده، به نظرم به مسائل گوناگوني در داخل و خارج برميگردد. در حيطه جهاني ايزوله شدن و افول گفتمان چپ و رواج مباني فكري جريان پستمدرنيسم و ارايه نظريات تكثرگرايي، شكست كلان روايت، ادبيات اقليت و دوري از مركزگرايي، تحولي ايجاد كرده و هيمنه مرجعيت و روايتهاي كلان را شكسته و به تكثر و تنوع صداها منجر شده. از طرفي در حيطه داخلي اولا ما به لحاظ شرايط تاريخي - فرهنگي فاقد توليد انديشه و خلاقيت بودهايم تا روشنفكري در قد و قامت سارتر داشته باشيم. علاوه بر آن مسائل دست و پا گير ديگري هم مزيد بر علت ميشوند كه ميتوان به جبههگيري و تقابل حوزه سياست در مواجهه با هنرمندان، سانسور و فقدان آزادي، شرايط اقتصادي و تامين نيازهاي اوليه معيشتي، تاثير فضاي مجازي، بحران مخاطب و... اشاره كرد كه به تشديد اين وضعيت كمك ميكنند. به عنوان نمونه ميتوان از تيراژ كتاب گفت كه در 500 يا حتي 300 نسخه به چاپ ميرسد. تازه بعد از بررسيهاي چندين ماهه و گذر از فيلترهاي متعدد؛ آن هم در حالي كه در فضاي مجازي پيام يا پيامكي سطحي يا سخيف در آني از لحظه ميليونها بيننده دارد يا لايك ميخورد! باري، در صحنه ادبيات يا ميدان ادبي اين گونه كه امروزه ميبينيم كسي دنبال مرجع يا پدرخواندهاي نيست. چرا كه ادبيات را به مثابه يك حزب يا فرقه و گروه نميدانند و به اين سمت و سو گرايش دارد كه ادبيات در محدوده ميدان هنر جاي ميگيرد و به دنبال آن است كه راهي براي همه حتي باز ماندگان و مغضوبين باز كند. به همين خاطر هيچ وجه مشتركي با دهههاي گذشته ندارد. با اين حال بهرغم نقد و داوريها و انتظاراتي كه از نقش مرجعيت ادبي - نويسنده يا شاعر - ميرود، به نظرم حرف چخوف پاسخ مناسبي در اين زمينه باشد؛ چخوف همان طور كه ميدانيم در آثارش از پرداختن و مطرح ساختن عقايد اجتماعي هيچ پرهيز نميكرد و نميگريخت. در نامه به يكي از منتقدان در اين باره مينويسد: نويسنده مجبور نيست پاسخ فراهم سازد. اگر از يك هنرمند انتظار داريد كه نگاهي آگاهانه به كارش داشته باشد، بله، حق با شماست؛ اما شما دو مفهوم را اشتباه گرفتهايد. يكي راهحل يك مساله و ديگري طرح صحيح مساله. فقط دومي براي نويسنده اجباري است2.
1. شاپور بهيان، ميدان ادبي و غالبان و مغلوبان آن، فصل نامه زنده رود، سال 1400، شماره 72
2. مقدمه كيمبريج، چخوف. جيمزن. لوئلين. مترجم سعيد درودي