اميرحسين جعفري
روزنامهنگار
تحولات سال 1401 آنقدر پر سر و صدا و اتفاقات جاريه آن متعدد بود كه نه تنها ايران بلكه تمامي جهان را تحت تاثير قرار داد و در اين بين جريانات سياسي داخل نيز بينصيب نماندند و در مواجهه با چالشهاي فعلي روز ايران درگير نوعي فقدان كاركرد شدند؛ اين فقدان كاركرد اگرچه جنبههاي اصلي خود را در مواجهه با اعتراضات و اغتشاشات نشان داد اما در مواجهه با ديگر چالشهاي كشور نيز همين مساله تكرار شد از جمله مولفه مهم اقتصاد كه اعتراضات اخير باعث شد سايهاي بر روي بروز و ظهور عينيتر آن كشيده شود. آنچه در سال 1401 به وقوع پيوست سوالات معدودي بود كه در پاسخ به آنها عيار نيروهاي سياسي، دولت و حتي مرزبنديهاي درون جامعه مشخص شود و مسلما آينده كشور نيز تحت تاثير اين سوالات و پاسخهاي آن قرار گرفته است. به جهت بررسي موضوع فوق گفتوگو كرديم با محمد عطريانفر، فعال سياسي اصلاحطلب كه در ادامه مشروح آن را ميخوانيد.
برخي معتقدند سال 1401 تنها اتفاق مهمي كه در دل خود داشت اعتراضات مربوط به حجاب و كشته شدن مهسا اميني بود؛ اما به واقع آيا سال 1401 تنها درگير اين اعتراضات بود؟اعتراضات فوق تا چه حد سايهاي بر ديده نشدن ديگر مسائل مهم كشور شد؟
واقعيت اين است، از سال 1400 تا به امروز از زماني كه تمشيت امور ملت ايران در چنگ دولت فعلي قرارگرفته، مردم درگير سازوكاري از رفتارها و نظامات اجرايي شدهاند كه زندگيشان به سامان نرسيده است، عليرغم اينكه شخص رييسجمهور در اداره كشور، تلاش ميكند و حسننيت دارد، اما توفيقي در زمينه ايجاد امنيت رواني شهروندان و تقويت يا حداقل ثبات قدرت خريد آنها به دست نياورده است، فقدان توفيق دولت نيز عمدتا ناشي از عدم تجربه اجرايي اكثريتي از اعضاي كابينه در اداره امر سياست و اقتصاد كشور است. شخص رياست محترم جمهوري هم در گذشته عمدتا درگير مديريت در بخش قضايي بودهاند و شناخت عميقي نسبت به ساز و كارهاي حوزه اجرايي ندارند و به همين نسبت به دليل فقدان ظرفيت مديريت و كفايت اجرايي، سرنوشت كابينه ايشان از دست انسانهاي با صلاحيت كافي خارج بوده و مديراني را سرپرستي ميكنند كه فاقد توان كافي براي حل مشكلات مردماند. سال 1401 كشور اسير بحرانهاي متفاوت و متكثرسياسي واقتصادي بوده است. اگر اعتراضات گذشته با مبدأ مظلوميت و قرباني شدن مهسا اميني پيش نميآمد، نگرانيهاي غفلت شده خود را نشان ميداد. اما فراگيري و گستردگي مقوله برخورد با مساله حجاب در بستر فرهنگ عمومي و بحث پوشش زنان باعث شد آن گرفتاريها يا ناديده گرفته شود يا از ذهن مردم بهطور موقت خارج شود كه ازنظر تودههاي مردم عمدهترين آن، مشكلات معيشتي و كاهش قدرت خريد در همه سطوح است. دهكهاي اجتماعي درحوزه معيشت از دهك اول تا دهم در يك تقسيمبندي در سه لايه (برخورداران، طبقه متوسط و فقرا) تقسيم ميشوند. متاسفانه در يك سال و نيم اخير قدرت خريد طبقه متوسط بهشدت كاهش يافته و معيشت اين طبقه دچار آسيبهاي جدي شده است و نسل جوان، اميد به آينده را براي زندگي شرافتمندانه تا حدي از دست داده است و با كمال تاسف از ناحيه دولتمردان اما اين مسائل ناديده گرفته شده و چندان در جهت اصلاح آن اهتمام نميشود. به باور من اگر مساله هيجانات اجتماعي در حوزه حجاب مطرح نبود واكنش به مطالبات ديگر جنبه جديتر و موثرتر و علنيتري به خود ميگرفت. به هر حال در برابر اين وقايع دولت بايد پاسخگو ميبود و باشد.مردم بهطور روزمره و فزاينده تزلزل اقتصاد را شاهدند و از سر استيصال دچار بيتفاوتي شدهاند و حس ميكنند نهتنها دولتِ كارآمد وجود ندارد كانّ دچار بيدولتي شدهاند و دولت در مقام مسووليتپذيري و كنش اقتصادي بيتفاوت ظاهر ميشود و به تعبيري روشنتر ظاهرا كشور درگير شرايط «بيدولتي»شده است. هيچ يك از مسوولان ارشد درقبال بحرانهاي اقتصادي نه تنها كمر همت به اصلاح نميبندند بلكه از باب رفع مسووليت، ناكارآمدي و آشفتگيها را احاله به غير يا دشمن خارجي ميكنند!
برخي معتقدند نسل جديد معترض ايران يك نسل ناشناخته است و سعي در مبهم نشان دادن آن دارند، به نظر شما آيا ما با يك نسل مبهم ناشناخته و جديد مواجهيم يا اين نسل بهطور طبيعي وجود داشته و تنها علت اينكه مبهم به نظر ميرسد ناديده گرفتن آن است؟
نسلها و طبقات آنها به تناسب شرايط اجتماعي و الگوهاي زندگي بهطور طبيعي و منطقي تفاوت و تنوعهايي دارند، در گذشتههاي دور نيز درمقايسه بين نسلها اين نوع تفاوت و تمايزها را ميديديم. نسل دهه سي با دهه چهل و شصت تفاوت داشت، اين تفاوت نسلي پديده جديد نيست و در گذشته نيز اين تمايزها به رسميت شناخته ميشد و قهرا نسبت به شرايط ظهور و بروز مييافت. آنچه كه امروز در قالب مطالبات و توقعات نسل فعلي مشاهده ميشود حلقهاي در ادامه حلقههاي گذشته است و كساني كه نسل جديد را پديدهاي مبهم معرفي ميكنند تفسير اشتباهي دارند، من چنين تصوري ندارم و اين نسل هم يكسري تفاوتهاي طبيعي با نسل قبل خود دارد و اين امر در واقع بايد به رسميت شناخته شود. مسوولان نيز بايد پاسخگوي مطالبات آنها باشند.
به نسبت ادوار تاريخي اعتراضي كه تاكنون تجربه كردهايد، از خرداد60 تا شورش نان اوايل دهه هفتاد، تا 18تير و 88 و 96 و 98 و 1401؛ اعتراضات سال جاري تا چه حد با رويدادهاي گذشته در اين حوزه متفاوت بود؟
من به چند نقطه عطف تاريخي اشاره ميكنم.در تاريخ 44ساله انقلاب ايران اولين چالش و مرزبندي تاريخي در سال 60 رخ داد. مرزبندي بين نيروهايي كه در ابتدا در خانواده مشترك انقلاب بودند اما باشكاف ناخواستهاي، قطاعي از آن بريده شد و جماعتي از سر خودشيفتگي يا تماميتطلبي از خواست مشروع ملت و نظام سياسي فاصله گرفتند و تبديل به نيروهاي اخراجي يا برانداز شدند؛ آن سال يك گذار و عطف تاريخي است كه نماد آن در نهايت خروج بنيصدر و تروريست شدن سازمان مجاهدين خلق است. مرحله گذار مهم ديگر در پوستاندازي جامعه به سال 76 برميگردد كه مطالبات جامعه جنبههاي اجتماعيتر به خود گرفت و گوهر توسعه و پيشرفت، دركنارتحولات اقتصادي عصر سازندگي امري فراگيرتر شد. گذار سوم كه در فاهمه اصلاحطلبي، گذار شوم و شنيعي نام گرفت، روند طبيعي توسعه از ريل طبيعي آن خارج شد وجابهجايي قدرت به پديده هزاره شوم!! احمدينژاد بود كه دولت از دست نيروهاي شايسته وكارآمد خارج شد و به دست كساني افتاد كه ادعاهاي تهي و آخرالزماني داشتند. مدعياني كه توانمند نبودند؛ و در هر مقولهاي خود را صاحب نام و نظر ميدانستند و كوسلِمنالمُلكي مينواختند. و آخرين نقطه عطف اسفبار اتفاقاتي است كه جمهوريت نظام در۱۴۰۰به حداقل نفوذ و قدرت و تاثير خود فروكاسته شد و دولتي هدايت شده با حداقل رقابتپذيري به قدرت رسيد. اين چهار نقطه عطف را هميشه بايد به ياد داشته باشيم و از يك سنخ و جنس ندانيم، اگر بخواهيم سرجمع، پس از گذار شكوهمند۷۶، سخني در وصف تفاوتها و خصائص غمانگيز ادوار تاريخ ۴۰ ساله بيان كنيم اينكه سال ۶۰ نقطه تصميم و تدبير هوشمندانهاي براي ثبات كشور بود ومعالاسف ۸۴ و غمانگيزتر ۱۴۰۰ است كه شهروندان به حكم جبر قدرت مسلط، شقه شدند و بخش وسيعي از بهترين و شايستهترينها از عرصه خدمت به خلق خدا از دست رفتند. به دور از خودخواهي عرض ميكنم سال 76منطقيترين پوستاندازي اميدوارانه جامعه به نفع نسلهاي نوخاسته وجوان بود، سال 84 نوعي پوستاندازي به قيمت كنار رفتن نيروهاي شايسته بود اما سال 1400 پوست اندازي سختي بود كه جامعه متوسط شهري كه دولتساز بوده و هست دچار نوعي انفعال فراگير شد و اين انفعال باعث شد سطح اعتماد به نظام، درون جامعه بهشدت فروكاسته شود و اين اتفاق ناگواري است كه دراين چهاردهه رخ داده است.
بهنظر شما به عنوان يك فعال حزبي و مطبوعاتي با سابقه، آيا اعتراضات اخير فقدان كاركرد لازم مطبوعات و احزاب را بيش از گذشته علني كرد؟ آيا احزاب و چهرههاي سياسي نخواستند با اعتراضات پيوند بخورند؛ مانند نظرات آقاي بهزاد نبوي كه مطرح كرده بودند با شعارهاي فعلي همراه ندارند، يا نتوانستند بر روي آن تاثير بگذارند؟
از دهه هشتاد يعني بعد از دولت اصلاحات سياستي كه از ناحيه حاكميت فراروي سياستورزان قرارگرفته كه سال به سال قدرت تاثيرگذاري «رسانه وحزب» به عنوان دو مولفه مهم در ادبيات سياسي دنياي مدرن روز به روز تضعيف شده است و امروز بعد از قريب 16سال از آن دوره و 20سال از ميانه دولت خاتمي تا امروز به مرحلهاي رسيدهايم كه تاثيرگذاري اجتماعي و نقش معنادار از ناحيه احزاب و رسانههاي مستقل يا وابسته به احزاب حس نميكنيم. حالتي كه بتوانند در جامعه تاثيرگذار باشند.دليل ادعاي بنده اينكه احزاب دراين هنگامه احساسات و واكنشها، در خواب زمستاني به سر ميبرند و اصولگرايان نيز همينطورند و صحنه سياست درگير پوپوليسم است و حاكميت نيز به آن دامن ميزند و قدرت سياسي به شكلي ماموريت دارد كه مسووليت وتكليفي كه به صورت تجربي و تئوريك بايد بر عهده احزاب باشد را از جايگاه طبيعي خود خارج كرده و بدون حضور «لايه واسط» به بدنه عمومي مردم منتقل كند و در بزنگاههاي انتخاباتي آنها را به سمت خواستههاي خود وارد سازد. اين روند تاريخي بيست ساله كه شاهد تضعيف روزمره احزاب و رسانه در آن هستيم ميتواند آحاد ملت را به اين جهت هدايت كند كه بپذيرند احزاب و رسانهها تاثيري در فرآيند حيات اجتماعي ندارند اما اينكه رهبران سياسي مطرح در احزابِ تضعيف شده چگونه با حوادث موجود ارتباط برقرار ميكنند مسلما ديدگاهها متفاوت است. مشخصا در مورد آقاي مهندس بهزاد نبوي عرض من اين است كه شهروندان در برابر حوادث جامعه چه انتظاراتي بايد از رهبران موثر اجتماعي و سياسي خود داشته باشند؟ برخي از دوستان كه رگههاي تند و راديكال در ديدگاههايشان مشهود است، نوعا رويكردشان نسبت به حوادث بيقيد و شرط است و نسبت به تحركاتي كه در قالب اعتراضات ظهور ميكند حتي بدون مرزبندي اعتراضات مشروع با بخش شورشي و بخش مداخلهكننده نيروهاي برانداز، نوعي همراهي را نشان ميدهند كه اين همدليِ صرف، از نظر من توسط رهبران سياسي احزاب بدون اينكه وارسي و تفكيك صحيح از سقيم صورت گيرد، رافع مشكل نيست.كساني كه مدعي مشاركت در امر راهبري جامعه هستند ضمن اينكه نسبت به تحركات اجتماعي بايد واكنش منطقي داشته باشند، مهمتر آنكه، وظيفهاي به عهده دارند كه آن هدايت جامعه و ارايه راهكار است و اين ارايه بايد در عرصه واقعگرايي تاثير عملي مطلوبي داشته باشد و بتواند جامعه را از نقطه نامطلوب به مطلوب برساند، نظر من در مقام تفسير آنچه در مورد اظهارنظر آقاي نبوي مطرح كرديد، اين است كه وي با تجربه بيش از شصت سال فعاليت سياسي بيترديد نسبت به دغدغههاي موجود جامعه احساس همدردي دارد اما چون او شخصيتي است مسووليتپذير، ميداند كه بايد از موضع انساني متعهد به ارايه راهحل، سخن گويد و اگر فردا به او ماموريت دادند كه بيا و در برابر حوادث، راهكار نشان بده، با رويكردي مسوولانه اظهارنظر ميكند و راهي را نشان ميدهد كه ضمن تاييد مشروعيتبخشهاي غيرخشن اعتراضات، راهكار حل مشكلات اجتماعي را فارغ از دامن زدن به شورشهاي اجتماعي ميداند. اين تفاوت ديدگاه لاجرم بين نيروهاي مسووليتپذير و دوستان راديكال وجود دارد.
به نظر شما احزاب سياسي در مواجهه با اين بحران ناتوان بودند؟ آيا ثمره اين اعتراضات نشان داده که فقدان كاركرد احزاب سياسي بود؟
حوادثي كه درسال۱۴۰۱و پيشتر رخ داده بلاشك در احزاب كم كاركرد و تضعيف شده تاثير سوال برانگيز خود را ميگذارد. نهتنها اصلاحطلبان بلكه اصولگرايان نيز از اين تحولات تاثير خواهند گرفت، فكر ميكنم يكي از آثاري كه حركتهاي اعتراضي ميتواند در كاركرد احزاب بگذارد اين است كه بايد از كثرتگرايي بيوجه احزاب متنوع (نزديك سي گروه) برونرفتي منطقي و بيحاشيه پيدا كرد و اين گسترش كمّي و بيكيفيت را كنار گذارد و به سمت يكي- دو حزب تاثيرگذار اصلاحطلب رفت كه در مقابل شرايط موجود با مسووليتپذيري بيشتر و نفوذ اجتماعي معتنابه و حضور نيروهاي موثرتر در صحنه حضور داشته باشند و كار كنند، الان در احزاب اصلاحطلب و اصولگرا تعداد كثيري حزب داريم كه نام و نشانشان هم شناخته شده نيست و دبيران كل آنها هم شناخته شده نيستند و از لحاظ عمق نفوذپذيري اجتماعي حتي اندكي از مردم را نميتوانند در كنار خود جمع كنند، نتيجتا حزبي كه با ده- بيست نفر اعلام موجوديت كرده است تنها يك تابلوی تبليغاتي در تهران است ولاغير لذا چگونه ميتواند در مقياس ملي اثرگذار باشد؟ من فكر ميكنم اين بازيهاي حزبگرايانه يك شبه واحساسي و فارغ از تعقل و منطق، كه به طنز شبيه است را بايد در حوزههاي اصلاحطلبي و اصولگرايي طردكنيم و به سمت مسووليتپذيري دو- سه حزب موثر برويم كه جامعه نيز نسبت به آنها شناخت داشته باشد و نظام سياسي نيز با آنها ارتباط منطقي برقرار كند و رابطه مشخصي بين نظام سياسي و چنين احزاب بزرگ برقرار شود.
با پايان امسال، به نظر شما جامعه ايران به سمت نوعي عرفانزدگي ناشي از شكست سياسي و عزلتنشيني ميرود يا به سوي تقابل و شورش بيشتر حركت خواهد كرد؟در اين بين اگر دولت به سمت اصلاحي ساختاري و پاسخ به مطالبات جامعه پيش برود، اقدامات او توسط مردم تا چه حد باورپذير خواهد بود؟
با توجه به اينكه من نوعا در فراز و فرودهاي سياسي- اجتماعي، انسانِ اميدواري هستم و البته خوشبيني صِرف هم در واقعيت نميتواند موثر باشد بايد بگويم در بحث عزلتگرايي و انفعال عرفاني در سياست كه شما اشاره كرديد، در مقام تبيين نظري آن استدلالي دارم. روح عرفانگرايي كه در گذشته و در مواقع شكست و ناكامي سياسي بروز ميكرد و جامعه را به كنج عزلت ميبرد تناسبي با جامعه امروز ما ندارد. آن زمان كه جامعه درگير عرفانِ بعد از شكستِ سياسي ميشد متعلق به زماني بود كه عرصه فعاليت سياسي چهرههاي شاخص محدود بود و رد پاي وسيع و فراگير در جامعه نداشت. در آن اعصار نيروهاي سياسي و علاقهمند به تحركات اجتماعي داشتيم كه در مناسبتهايي حضور پيدا ميكردند اما در شرايط عادي به سمت زندگي خود برميگشتند.اين دورهها طي شده است. طبقه متوسط به خصوص در ايران بسيار نيرومند شده است، اين طبقه امروز طبقه مداخلهگري است و نسبت به هيجانات و احساسات پيراموني اكشن و رياكشن دارد.اگر در برابر دستگاه قهرآميزي مثل دولت به بخشي از مطالبات خود نرسد پيامد نقدها و پيگيريها قهر نميكند و در ناكامي از پا نميافتد. بر پايه اين نگاه تاريخي پيام بنده اين است كه شرايط موجود و بنبستهاي سياسي حاكم جامعه را به سمت عرفانگرايي و عزلتنشيني و عرفان بيمسووليتي هدايت نخواهد كرد. اما اينكه اين تحركات ما را به سمت شورش يا انقلاب هدايت خواهد كرد اين را هم قبول ندارم. اگرچه در مقام تفسير از عملكرد دولت فعلي و برخي از سياستهاي نظام جهتگيري انتقادآميز داريم ولي باور داريم، متوليان كمطاقت و ناتوان فعلي ما، اصالتا ريشه در انقلاب ايران دارند ولي متاسفانه امروز فاقد كفايت اجرايي لازم هستند؛ اما وجدان بيدار آنها زمينه ارشادپذيري وكمك به آنها را از منظر كشورداري درست، فراهم ميكند و ميتوان آنها را براي خدمتِ سامان يافته به شهروندان راهنمايي و هدايت كرد. همچنان كه صدق باطن و رويكرد اخلاقي جناب رييسي را تاييد ميكنيم و به رسميت شناخته واحترام قايليم. اما در اداره كشور به دليل ناتواني بدنه، ديگراني مداخله دارند كه مصلحت كشور و نظام نيست. جامعهاي كه نسبت به مسائل جامعه واكنش نشان ميدهد تجربه انقلاب را درخاطره و حافظه خويش دارد. سالهاي 57، 60، 84 را پشت سر گذرانده است. اما ميفهمد اگر به سمت رفتارهاي ساختارشكنانه برود نتايج منفي زيادي را به دنبال دارد لذا سعي ميكند ذيل واكنش درست در برابر اعتراضات غيرخشن، ضمن مرزبندي با رويكردهاي غيرقانوني حاكميت براي حل مساله بايد به سمت رويكرد اصلاحي برود و اين روند، جامعه را به سمت رويكرد سوم ميكشاند يعني سعي ميكند با موضع انتقادي حكومت را نسبت به تكاليفش آشنا كند و انتظار داشته باشد كه دولتمردان در قبال جريانات موجود راهكار درست انتخاب كنند.در اين رابطه حاكميت لزوما خود را همراه ميكند. در پاسخ به وجه آخر سوال شما بايد بگويم، مردم درگيري شخصي با شخص خاصي ندارند، جامعه در برابر دولت حاكم چه به نام رييسي، چه روحاني، چه احمدينژاد، چه رفسنجاني و چه خاتمي انتظاراتش را عملي شده ميخواهد. از نفْس دولت مطالبه ميكند، اگر اين مطالبه ثمربخش بود همسويي نشان ميدهند اگر دولت با خواست مشروع و قانوني مردم همراهي نشان نداد، بر طبل بيكفايتي دولت و دولتمردان ميكوبند تا دولت را به سمت خروج از قدرت جهت دهند.