تعداد قابل توجهي از نويسندگان بزرگ جهان براي بهتر به تصوير كشيدن ذهنيتهاي داستاني، به ساخت مكانهايي از جنس خيال مبادرت كردهاند؛ به اين معنا كه شهر يا روستايي را با ترسيم دقيق خيابانها، خانهها و تعداد جمعيت ترسيم كردهاند كه بهشدت در خواننده، احساسي از جنس باور به وجود ميآورند. شهرها و روستاهايي كه نامشان اغلب تا مدتهاي مديد، در ذهن خواننده حك ميشود. يادآوري اين شيوه از كاركرد داستاني به اين جهت است كه جاي تخيل ناب به عنوان يكي از راههاي موفقيت يك اثر، در نوشتههاي امروز داستاننويسان، تقريبا خالي به نظر ميرسد. آنچه در اين نوشته مورد تاكيد قرار گرفته، معطوف كردن ديدگاه نويسندگان جوان به عناصري غير از انتخاب زاويه ديد و چگونگي نگاه به شخصيتپردازي صرف است. در زير به چند نمونه موفق از اين نوع آثار اشاره ميشود.
عزاداران بيل- غلامحسين ساعدي
ساخت مكان و ساخت شخصيت به اشكال گوناگون، تكميلكننده يكديگر در روند پيشرفت ماجراهاي داستانيهستند؛ به اين معنا كه جايي مشخص در داستان، مجالي در اختيار نويسنده قرار ميدهد كه كنترل بيشتري بر ساخت شخصيتها داشته باشد. از نمونههاي موفق ايراني اين شيوه نوشتن، ميتوان از روستاي ساختهشده در «عزاداران بيل» نوشته غلامحسين ساعدي ياد كرد. ساعدي با اشرافي عالي بر روند «ادبيات روستا»، در اين مجموعه، دست به هماهنگسازي ظرف و مظروف از جنس خيال ميزند. نوعي هماهنگسازي ميان مصالح خانههاي روستا و جنسي از مردم كه گويي از ازل درهم تنيدهاند. ايجاد حسي از باور كه در بالا به آن اشاره شد، در داستانهاي اين مجموعه به حدياست كه خواننده با يكبارخواندن آن، براي هميشه نميتواند تصوير «بيل» را از ذهن خود بيرون كند. اتمسفر داستاني اين روستاي خيالي ساعدي و شخصيتهاي متنوع ساكن در آن به گونهاي لازم و ملزوم يكديگرند و با حذف هركدام ازآنها، با خطر فروپاشي كليت ساختمان داستانها مواجه خواهيم بود: «خواهر عباس گندم پاك ميكرد و اسماعيل نشسته بود جلو پنجره، خانه خواهرش را نگاه ميكرد و منتظر بود كه ببيند مردها كي برميگردند. خواهر عباس گفت: «فكر ميكني دوباره حالش خوب بشه؟» اسماعيل گفت: «خدا ميدونه، اما من ميدونم كه مشدي حسن گاوشو خيلي بيشتر از خواهرم دوس داره.» خواهر عباس گفت: «بيليها همهشون اين جوريين!»
جايگاه شهر خيالي و جايگاه شخصيت
نويسندگان صاحب شهرهاي خيالي در درجه نخست به اين نكته توجه نشاندادهاند كه هركدام از وسايل به كار رفته در بناي يك شهر را درست مانند ساختن يك شخصيتانساني به رسميت بشناسند و در تكميل كردنش بكوشند. يعني اينكه در نوشتن اين گونه آثار، همه اجزاي تشكيلدهنده يك شهر يا روستا، درست مانند خلق گفتوگو، روابط روانشناسانه ميان افراد و ديگر موارد لازم براي يك نوشتن داستان، اهميت پيدا ميكنند. نويسنده در اين شيوه نوشتن خود را موظف به خلق دو نوع جاندار و بيجان شخصيت ميكند و هردو را در مسير پيشرفت داستان به كار ميگيرد. هنر نويسنده در اين گيرودار بايد بر ايجاد نوعي هارموني متمركز باشد چون لحظهاي لغزش در اين ميان ممكن است اثر را به اثري غير قابل اعتماد از ديد خواننده تبديل كند.
خشم و هياهو- ويليام فاكنر
ويليام فاكنر، نويسنده مشهور امريكايي با ساخت شهري خيالي با نام«يوكناپاتوفا»، گام موثري در بسط و گسترش اينگونه از نوشتن برداشته است. بسياري از منتقدان ادبيات داستاني براين باورند كه شهر خيالي فاكنر به دليل نگاه دقيق و موشكافانه او و دقت در پيوند روحيه شخصيتها و معماري مخصوص، در زمره بهترينهاي اينگونه داستانياست. معروف است كه فاكنر پيش از آغاز چينش شخصيتها، حدود دو سال روي نقشه شهر خيالياش تمركز داشته و تك تك محلهها به همراه ميزان جمعيت آنها را مورد مطالعه قرار داده. كساني كه اين رمان را خواندهاند بدون شك با يك نقشه واقعي از يك شهر مواجه شدهاند كه به وسيله نويسنده ترسيم شده و در صفحه آخر رمان منتشر شده؛ نقشهاي كه درآن با دقت هرچه تمامتر، به جزييات عناصر سازنده يك شهر توجه شده است. فاكنر پس از ترسيم اين نقشه به سراغ شخصيتپردازي رمان رفته و مشخص كرده است كه هركدام از آنها، دركجاي شهر مستقر شوند و روابط بين افراد به چه شكل باشد. منحصر به فرد بودن اين رمان ازآن جهت است كه «يوكناپاتوفا» در كليتش، به يك شخصيت جداگانه تبديل شده و آنچنان با شخصيتهاي جاندار عجين شده كه تفكيك هركدام آنها از يكديگر تقريبا محال و غيرقابل تصور است. معماري در هر محله يوكناپاتوفا بنا به روحيه شخصيتهاي پرورشيافته بر اساس هركدام از سبكهاي نويسندگي متغير است. يعني اينكه هر شخصيت انگار ازدل نوعي معماري خاص زاييده شده يا بالعكس.گرچه نماي كلي اين شهر ريشه در نگرش«گوتيك» دارد اما فاكنر با الهام از اين نوع معماري قرون وسطايي به شكلي مدرن از روايت توجه نشانداده كه هدف نهايي پيوند ژني انسان ماقبل تاريخ و انسان امروز را دنبال ميكند. يوكناپاتوفا ترسناكاست چون شخصيتهاي رمان خشم و هياهو به اشكال مختلف ترسناكند. اغلب ديوارهاي سازنده اين شهر ناتمانند و آدمهايش هم به گونهاي ناتمام ماندهاند. يكي از شخصيتها درباره يكي ديگر از شخصيتهاي كليدي رمان يعني «بنجي» ميگويد: «بنجي چهل سالاست كه چهارده است!» «...پاروها آفتاب را در برقهاي فاصلهدار ميگرفتند، بوي تاريك و روشن ياس ديواري، تاريكي نجواگر تابستان و ماه اوت درختها روي ديوار خم شده بودند... به نظر ميرسيد كه در اين هوا حتي صدا هم درميماند، انگار كه هوا آنقدر صدا حمل كرده بود كه خسته شده بود. ما در برگهاي خشك كه با دم زدن آهسته انتظار ما نجوا ميكردند و تنفس آهسته خاك و ماه اكتبر بدون باد، مينشستيم. رشتههاي ظريف، چون حركت خواب آهسته ميجنبند..»
صدسالتنهايي- گابريل گارسيا ماركز
ساخت و ساز شهرها و مكانهاي خيالي در آثار نويسندگان امريكاي لاتين، حال و هواي ديگري دارد. رئاليسم جادويي نهفته در كارهاي پديدآورندگان ادبي اين خطه از كره زمين باعث شده كه نوع نگاه به مكانهاي داستاني همواره در هالهاي از ابهام باشند چون اصولا تعريف اين سبك از نوشتن، آغشته در پردهاي از ابهام است. در سبك رئاليسم جادويي هر چيز در عين دارا بودن شكل و شمايلي عيني، ممكن است اصولا وجود خارجي نداشته باشد و آنچه را ما به عنوان يك رگه پنهان در داستان به رسميت ميشناسيم ممكن است در رديف عناصر اصلي تشكيلدهنده يك اثر قرار داشته باشد. يعني درست همان وضعيتي كه شهر خيالي ماركز در رمان صدسال تنهايي به آن دچار است. ماركز با ساختن «ماكوندو»، قدرت نويسندگي خود را در دو وجه ساخت شهر و ساخت شخصيت به رخ ميكشد. شخصيتهاي رمزآلود و ترسيده و ترساننده اين رمان ظاهرا در هيچ مكان جغرافيايي به جز ماكاندو توان رشد و نمو ندارند چون هم ماكوندو رو به اضمحلال است و هم آنها در گذر تاريخ به تكرار مكرر خود مشغولند. پيكره كلي رمان كه با استادي تمام ساخته شده و نام نويسنده را عالمگير كرده، ازآن جهت مورد توجه قرار دارد كه در يك مكان جادو زده، تصويرگر جماعتي جادوزده است. ماكوندو هم درست مانند ديگر كارهايي از اين دست، براي خودش صاحب شخصيتي خاص است. شخصيتي از جنس مصالح ساختماني كه در عين بيجان بودن بهشدت يادآور موجودي زنده است؛ موجودي كه بيش از هزار بار مرده و زنده شده و هزار نسل از ساكنان خودش را تحمل كرده و باز هم ميكند: «فرزندان خوزه آركاديو دهانشان با شنيدن ماجراهايي كه ملكيادس نقل ميكرد، باز ميماند. آئورليانو كه در آن هنگام، پنج ساله بود، تا سالها بعد و زماني كه بزرگ شد، تصوير زنده ملكيادس را همچنان در ذهن داشت كه در كنار پنجره اتاق، زير پرتو طلايي رنگ خورشيد، مينشست و با لحني جذاب، در حالي كه دانههاي عرق روي پيشاني بلندش ديده ميشد، آنها را به سرزمين روياها ميبرد و تاريكيهاي اسرارآميز آنجا را نورباران ميكرد. خوزه آركاديو، برادر بزرگتر آئورليانو نيز كه همنام پدرش بود، همان تصوير زنده و زيبا را همچون ميراثي گرانبها به بازماندگانش سپرد. ولي اورسولا از نخستين ديدار خود با ملكيادس، خاطره خوشي نداشت، زيرا درست در لحظهاي وارد اتاق شد كه او شيشه محتوي بيكلرور جيوه را به زمين انداخت و شكست.
اورسولا گفت: شيطان به اينجا ميآيد!
ملكيادس در مخالفت با او اظهار داشت: اينگونه نيست! اين موضوع به اثبات رسيده كه شيطان از سولفور درست شده؛ در حالي كه اين مايع، از تركيبات سوبليمه است.
پدروپارامو- خوان رولفو
خوان رولفو، نويسنده اهل كشور مكزيك، پايهگذار مكتب رئاليسم جادويي معرفي شده است. رولفو كه بيشتر در زمينه ادبيات «روستا» قلم زده، مجموعهداستاني به نام «دشتمشوش» دارد؛ دشتي كه سمبل كلي كشور خود اوست. در دشت مشوش، با شخصيتهايي جداافتاده از قافله بشري ساكن در روستاهايي خارج از زمان و مكان مواجهيم؛ شخصيتهايي كه از هر لحاظ در فقر به سر ميبرند و كاري جز آزار يكديگر ندارند. مكانهاي ساخته شده در اين مجموعه آنقدر با ذات شخصيتها همخوان است كه داستانها را به بهترين نمونه داستانهاي جهان مبدل كرده است. رولفو با مهارت تمام، در همخوانكردن خشتهاي فرسوده روستاها و روح فرسوده شخصيتها موفق عمل كرده كه خواننده گاه، هيچ تفاوتي در ميان آنها حس نميكند. هنگامه ديگري كه اين نويسنده با همين ذهنيت برپا كرده، رمان«پدروپارمو» است. در اين رمان كه به رمان سايهها معروف است. يك شخصيت بنا به خواسته مادرش، قدم در راهي عجيب ميگذارد. او به دنبال پدر گمشدهاش راهي شهري از جنس خيال به نام «كومولا» ميشود. كومولا وجود خارجي ندارد اما جزيياتش آنقدر ماهرانه ترسيم شده كه خواننده را هم همراه با شخصيت به درون خود ميكشد. در اين رمان كه اتفاقا ماجراي بسيار جذابي هم دارد، بيش از هر مورد ديگر، كومولاست كه حرف براي گفتن دارد؛ به تعبيري ميتوان گفت كه اين شهر با پيشينه غريبي كه دارد پيشاپيش قافله شخصيتهاي داستاني راه ميرود و اوست كه زير و بم روايت را كنترل ميكند. فضاي تب زده داستان و اندوه راوي آنچنان با پيكره كومولا نقش ميبندد كه پس از اتمام اثر حس ميكنيم شهري ديدهام كه مهرباني و نامهرباني را توامان بر دوش خود دارد: «كومالا، كه روزگاري پيش، روستايي بود با سرزندگي و طراوت هر روستاي ديگري، روستايي كه در آن باران ميباريد و «آفتاب روي سنگها ميدرخشيد و رنگ همهچيز را نمايان ميكرد، از زمين آب مينوشيد و با هواي درخشان كه برگها را نوازش ميداد بازي ميكرد»، روستايي كه شاهد بادبادك بازي پدرو و سوسانا بوده است، حالا عالم ارواح است؛ ارواحي همه نفرينشده و در عذاب. حالا نفرين دون پدرو گريباش را گرفته است؛ چراكه كومولا، در مرگ همسرش، سوسانا، سوگواري نكرده است: «من دست روي دست ميگذارم و كومولا از گرسنگي ميميرد.» و همين شد كه او گفت: «كومولا حالا جهنم است.»
«... ميگويند وقتي كسي توي كومولا ميميرد، پايش كه به جهنم ميرسد، برميگردد پتويش را ببرد!...»
شهرهاي نامرئي- ايتالو كالوينو
اغلب خوانندگان ادبيات داستاني در ايران معمولا كالوينو را با اثري درخشان چون«بارون درختنشين» ميشناسند كه البته از حيث ساخت و ساز مكاني خيالي به اين بحث مربوط ميشود اما شاهكار ديگر اين نويسنده يعني «شهرهاي ناپيدا»، حال و هواي ديگري دارد چون برخوردي ملموستر با شهرهايي از اين دست دارد. كالوينو در اغلب آثارش از سبك سوررئاليستي استفاده ميكند و اين نوع نگاه در رمان مورد نظر به اوج خود ميرسد. كالوينو در رمان شهرهاي ناپيدا، ذهنيت و تخيل خود را با ذهنيت و تخيل خواننده گره ميزند؛ به اين معنا كه خواننده در خلال مطالعه اين اثر، فقط يك خواننده نيست و اجازه دارد كه شكل و شمايل شهرهايي خيالي كه به آنها سفر ميكند را بنا به سليقه خود تصور كند. شهرهاي ناپيدا سفري نامرئي به اعماق شهرهايي از تاريخ است و نويسنده با تيزهوشي تمام، سه شخصيت مشهور از سه دوره زماني و مكاني را گردهم جمع ميكند تا از رهگذر ذهن آنها به خلق روايتي ماندگار برسد. قوبلاي خان سالخورده، امپراتور مغول و ماركو پولوي جوان و سياح ونيزي، شخصيتهاي اصلي اين رمان هستند كه با روايتهايي تودرتو، مخاطب را به اعماق تاريخ ميبرند. نكته جالب توجه درباره اين رمان، ساختن شهرهايي از جنس خيال است؛ شهرهايي كه فقط و فقط در ذهن خواننده ساخته ميشوند و اصولا وجود خارجي ندارند. معناي كلي اين رمان در يكي از ديالوگهايي كه ماركوپولو به قوبلاي خان ميگويد مستتر است: «تو از عجايب هفت يا هفتاد گانه يك شهر لذت نميبري، بلكه جوابي كه آن شهر به يكي از سوالاتت ميدهد لذتبخش است...»
در اين رمان با شخصيتهايي از جنس و خيال و واقعيت طرفيم كه در سايه روشني از بودن و نبودن قرار دارند و قوبلايخان با احساس تمام شدن عمرش، درست مانند شاهزاده قصههاي هزار و يك شب، پاي حكايتهاي ماركوپولوي جهانديده مينشيند و همراه با خواننده به شهرهايي سفر ميكند كه خود بايد خالق آنها باشد. شهرهايي با معماريهاي دلخواه، شهرهايي با تعداد مردگان دلخواه، شهرهايي با آرزوهاي دلخواه و شهرهايي با نوع تجارت دلخواه. شهرهاي كالوينو در اين اثر قرار نيست كه شهرهايي دوستداشتني باشند چون خواننده را با عنصري از جنس واقعيت هم روبهرو ميكنند و درست مانند قرار گرفتن در يك موقعيت واقعي آزاردهنده هم هستند چون تعليقي را با خود يدك ميكشند كه فقط و فقط در آرزوها و روياها يافت ميشوند: «با خودم گفتم عدلمه شهري است كه چون ميميريد وارد آن ميشويد و هركس آشنايان قديمياش را در آن پيدا ميكند...»
قلعه حيوا نات- جورج اورول
قلعه حيوانات، شاهكار جرج اورول را بيشتر به دليل شخصيتهاي به يادماندنياش ميشناسيم. شخصيتهايي فراموشنشدني كه با يك عزم جمعي، صاحب مزرعهاي را فراري ميدهند و خود اختيار آنجا را در دست ميگيرند. جدا از ساخت شخصيت و موقعيتهاي عالي در عالم داستاننويسيجهان، يك اتفاق هنري ديگر نيز رخداده است و آن ساختن شهري از جنس خيال است كه در اصطلاح جامعهشناسي به عنوان «ويرانشهر» يا «مدينه فاسده» كه درست در مقابل مفهاهيمي چون «آرمانشهر» و «مدينه فاضله» قرار دارند، معروف است. هنر اورول در اين است كه فضاي مزرعه را درست در حدو قواره خود شخصيتها ميسازد. مزرعهاي كه سالهاست به دست خود ساكنانش ويران و دوباره ساخته ميشود و دوباره رو به ويراني ميرود: «به نظر حيوانات كه از خارج به اين منظره خيره شده بودند، چنين آمد كه امري نوظهور واقع شده است. در قيافه خوكان چه تغييري پيدا شده بود؟ چشمهاي كم نورِ كلوور از اين صورت به آن صورت خيره ميشد. بعضي پنج غبغب داشتند، بعضي چهار، بعضي سه. اما چيزي كه در حال تغيير بود چه بود؟ بعد، كف زدن پايان يافت و همه ورقها را برداشتند و به بازي ادامه دادند و حيوانات بيصدا دور شدند. چند قدم برنداشته بودند كه مكث كردند. هياهويي از ساختمان بلند شد. با عجله برگشتند و دوباره از درزهاي پنجره نگاه كردند. نزاع سختي درگرفته بود. فرياد ميزدند، روي ميز مشت ميكوبيدند، به هم چپ چپ نگاه ميكردند و حرف يكديگر را تكذيب ميكردند. سرچشمه اختلاف ظاهرا اين بود كه ناپلئون و پيل كينگتن، هر دو در آن واحد تكخالِ پيكِ سياه را رو كرده بودند. دوازده صداي خشمناك يكسان بلند بود. ديگر اينكه چه چيز در قيافه خوكها تغيير كرده، مطرح نبود. حيوانات خارج، از خوك به آدم و از آدم به خوك و باز از خوك به آدم نگاه كردند ولي ديگر امكان نداشت كه يكي را از ديگري تمييز دهند...» هدف اصلي نوشته شدن اين رمان، نقد استبداد طبقه حاكم شوروي بود.
كشورآخرينها- پل استر
يكي ديگر از رمانهايي كه در ساختن شهري خيالي بسيار عالي خلق شده، رمان «كشورآخرينها» نوشته پلاستر است. استر در اين رمان شهري ميسازد كه يادآور نيويورك است؛ شهري مخوف با ديوارهايي سر به فلك كشيده از آهن و بتن كه«آنابلوم» را و كسي كه به دنبال يافتن او راهافتاده را ميبلعد. پلاستر از شهري حرف ميزند كه هم هست و هم نيست. به اين معنا كه سير حوادث گوناگوني كه در اين شهر ميافتند، با همه اتفاقات جهان معمولي در تضاد هستند. در نيويورك ساخته ذهن استر نه از زيبايي خبري هست و نه از مناسبات انساني بلكه آنچه حاكم است، فقر است و فحشا و هرآنچه يك شهر را با خود به قهقرا خواهند برد. در شهر خيالي استر، مرگ حرف اول را ميزند و هيچ مرزي ميان مرگ و زندگي وجود ندارد. در اين شعر نه زمان معناي واقعي خود را دارد و نه مكان. هرچه هست دلهره است و انتظار براي سرنوشتي محتوم. در رمان استر، سنگ و آهن به عنوان شخصيتهايي بيجان معرفي شدهاند كه يادآور روح سرگشته شخصيتها هستند. در اين شهر هر جرمي از فرط تكرار ديگر جرم به حساب نميآيد و مسالهاي كاملا عادي و پيش پا افتاده است و از همين رو، گشتن به دنبال شخصيتي گم شده در حكم موضوعي خندهآور ارزيابي ميشود. در اين شهر هركسي به دنبال ديگري و ديگري به دنبال خود ميگردد. شخصيتهاي جالبي چون «فرديناند»، «ساموئل» و«ايزابل» به عنوان شخصيتهايي فرعي، همواره چيزي را جستوجو ميكنند كه از ازل نبوده و اگر بوده به تدريج، جنسي از جنس بتن به خود گرفتهاند و ديگر به عنوان موجوديتي مستقل به رسميت شناخته نميشوند: «مردم در اينجا مثل قديمها آرام در رختخواب يا در نظافت و امنيت بيمارستان با زندگي وداع نميگويند. بلكه هر جا كه باشند، ميميرند يعني بيشتر در خيابانها. منظور فقط دوندهها، پرندهها و اعضاي كلوپ مرگ نيستند بلكه ابعاد گستردهاي از جمعيت است. نيمي از مردم بيخانمانند و جايي براي ماندن ندارند بنابراين به هر طرف بچرخي با جسد مردگاني روبهرو ميشوي كه در پيادهروها، كنار درها و در خود خيابانها افتادهاند.»
نوشتن در پردهاي از ابهام
ساخت و ساز شهرها و مكانهاي خيالي در آثار نويسندگان امريكاي لاتين، حال و هواي ديگري دارد. رئاليسم جادويي نهفته در كارهاي پديدآورندگان ادبي اين خطه از كره زمين باعث شده كه نوع نگاه به مكانهاي داستاني همواره در هالهاي از ابهام باشند چون اصولا تعريف اين سبك از نوشتن، آغشته در پردهاي از ابهام است. در سبك رئاليسم جادويي هر چيز در عين دارا بودن شكل و شمايلي عيني، ممكن است اصولا وجود خارجي نداشته باشد و آنچه را ما به عنوان يك رگه پنهان در داستان به رسميت ميشناسيم ممكن است در رديف عناصر اصلي تشكيلدهنده يك اثر قرار داشته باشد. يعني درست همان وضعيتي كه شهر خيالي ماركز در رمان صدسال تنهايي به آن دچار است. ماركز با ساختن «ماكوندو»، قدرت نويسندگي خود را در دو وجه ساخت شهر و ساخت شخصيت به رخ ميكشد.
شخصيتهاي رمزآلود و ترسيده و ترساننده اين رمان ظاهرا در هيچ مكان جغرافيايي به جز ماكاندو توان رشد و نمو ندارند چون هم ماكوندو رو به اضمحلال است و هم آنها در گذر تاريخ به تكرار مكرر خود مشغولند. پيكره كلي رمان كه با استادي تمام ساخته شده و نام نويسنده را عالمگير كرده، ازآن جهت مورد توجه قرار دارد كه در يك مكان جادو زده، تصويرگر جماعتي جادوزده است.